eitaa logo
حریم عشق
149 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 نرگس – تو ماشین منتظرمون می مونی ؟ امیرمهدي – نه . منم تو پاساژ کار دارم . نرگس سري تکون داد و پیاده شد . ما هم پیاده شدیم و قبل از اومدن امیرمهدي هر سه داخل پاساژ شدیم و رفتیم سمت پارچه فروشی مورد نظر . داخل مغازه ، نرگس از فروشنده خواست که پارچه هاي چادریش رو نشونمون بده . فروشنده چند توپ پارچه بیرون آورد و تاي پارچه ها رو یکی یکی باز کرد . هر سه بی اختیار دست بردیم سمت پارچه ها و لمسشون کردیم . طرح هاي جالبی داشتن و بیشترشون نخی بودن و به درد تابستون می خوردن . رضوان رو کرد بهم . رضوان – مامان سعیده پارچه چادري نمی خواستن ؟ شونه اي بالا انداختم . من – نمی دونم . فکر نکنم . رضوان – کاش یه زنگ بهشون بزنی . پارچه هاي خوبین . سري تکون دادم . من – باشه . الان زنگ می زنم . گوشیم رو بیرون آوردم و زنگ زدم . مامان که جواب داد از مغازه بیرون اومدم تا بتونم راحت باهاش حرف بزنم . وقتی بهش گفتم پارچه هاي خوبی داره گفت هم براش پارچه ي چادري بگیرم و هم براي خودم پارچه ي لباس که بدم خیاطم بدوزه . تماس رو که قطع کردم ، برگشتم برم داخل مغازه که با صداي امیرمهدي سر جام ایستادم . امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه ! برگشتم به سمتش .کیسه ي پلاستیکی سفید رنگی رو به طرفم گرفت و گفت . امیرمهدي – مال شماست . با تردید کیسه رو گرفتم . من - این چیه؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛