💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نود_و_پنچم
چنان متعجب بیان کرد که برگشتم و نگاهش کردم . نمی دونم چه فکري داشت می کرد که چشماش رو
اونجور گشاد کرده بود ! دستی زیر چونه م زدم .
من – مهریه ي اون یه ساعت صیغه ي امیرمهدي بودنمه . دیروز بهم داد .
چشماي مامان به حالت نرمال برگشت . لبخند کم رنگی روي لباش نشست .
نگاهش رو دوخت به بطري . چنان نگاه می کرد که انگار از روي اون بطري داشت عشق و علاقه ي
امیرمهدي رو به من تخمین می زد .
روي کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روي پاي مامان .
مامان – بچه شدي مارال ؟
موهام رو با دست عقب زدم و جواب دادم .
من – آره . مگه بابا نمی گه هنوز بچه م ؟
مامان دستی لاي موهام کشید .
مامان – گوش ایستاده بودي ؟
من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم .
مامان – کار خوبی نکردیا !
من – می دونم .
مامان آهی کشید .
من – راستی بابا گفت یه راهی پیدا کن . یعنی چی ؟
مامان – یه نذري کردم . می خوام زودتر اداش کنم . منظور بابات این بود که تصمیمم رو بگیرم .
من – چه نذري ؟
نگاهم کرد .
مامان – براي سر و سامون گرفتنت . می خوام سفره بندازم . روز مبعث . خونواده ي درستکار رو هم دعوت می
کنم .
لبخندي زدم .
من – می گم عاشقتم براي همینه دیگه