eitaa logo
حریم عشق
177 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 نیم ساعت بعد به زور آتیشی به پا کرد . البته با استفاده از یه سري چوب و روکش چندتا صندلی و کبریتی که از جیب مسافراي به ملکوت پیوسته پیدا کرده بود . خوبی آتیش این بود که دیگه تو تاریکی نبودیم . جایی نزدیک آتیش رو براي نشستن انتخاب کردم . خودش هم رفت کمی اون طرف تر . نگاش کردم ببینم چیکار می کنه که دیدم شروع کرد به تیمم کردن . بعد تکه پارچه اي پهن کرد و ایستاد به نماز خوندن . پوفی کردم . این وضع و اینجا نماز خوندنم داشت ! نمازش که تموم شد رو کرد بهم . درستکار – نمازتون رو زودتر بخونین بهتره . اینجا افقش معلوم نیست . خوشم نیومد گفت نماز بخونم . میخواستم بگم تو چیکار به کار من داري ! همین که تو نمازت رو خوندي بسه اصلا دلم میخواد قضا بشه . دیگه چیکار به نماز من داري . اما در یک حرکت خبیثانه جواب دادم . من – من نماز نمی خونم . و این حرفم باعث شد با بهت نگاهم کنه . منم زل زدم تو چشمش . تازي فهمیدم چشماي جناب برادر درستکار سبز تیره ست . سریع نگاهش رو ازم گرفت و در سکوت بلند شد و پارچه رو جمع کرد . بدون حرف اومد و جایی نزدیک آتیش نشست و چشم دوخت بهش . چند دقیقه اي که گذشت از تصور اینکه باید تا صبح همینجوري صمم بکم بشینیم اعصابم به هم ریخت . خدا هم عجب برنامه اي برام درست کرده بود . نکرده بود یکی رو نصیبم کنه که بشه دو کلوم حرف زد باهاش . این برادر الهی به خاطر ترس از آتیش جهنم سعی میکرد باهام حرف نزنه . بی اختیار با صداي آرومی گفتم . من – واي خدا . درستکار – وقتی حاضر نیستین براش نماز بخونین چرا صداش می کنین ؟ پر حرص نگاهش کردم . در حالی که هنوز به آتیش خیره بود حرف می زد . من – دلم نمی خواد بخونم چون من رو وسط این بیابون ول کرده . درستکار – مگه ازش طلبکارین ؟ اخمی کردم . دلم می خواست بگم " به تو چه " .. ولی در عوض گفتم . من – آره . وقتی ما رو آفریده در قبال ما مسئوله . درستکار – درسته مسئوله ولی وظیفه نداره . در ضمن مسئوله که الان صحیح و سالم اینجا نشستین دیگه . با سر به هواپیما اشاره کردم . من – اونا که سالم نیستن ! درستکار – اونا وقتش بود که برگردن پیش خودش . من – ولی حق نداشت ما رو اینجوري ، اینجا ول کنه . درستکار – حق و نا حق رو خودش معین می کنه . نه مایی که حتی نمی دونیم چی به صالحمونه و چی نیست. انگار ایشون وکیل وصی خدا بود که اینجوري ازش طرفداري می کرد . براي اینکه بهش نشون بدم خودش هم به حرفاش اعتقاد نداره گفتم . من – خودت الان ناراحت نیستی که اینجایی ؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|