💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هجدهم
- من نمی دونم شما خانوما چرا انقدر به پاشنه بلند علاقه دارین .
بقیه ي کفشا کفش نیست ؟
بدون اینکه جوابش رو بدم پشت چشمی نازك کزدم و روي یکی از سنگا نشستم . اونم به سمت هواپیما راه افتاد .
دستی به مانتوم کشیدم که به لطف سقوط چند جاش پاره شده بود .
شلوارم هم که دست کمی ازش نداشت .
دوباره فشار مثانه م یادم انداخت نیاز مبرمی به دستشویی دارم .
رو به مرد جوون گفتم .
من – آقاي ...
چرخید به سمتم .
- درستکار هستم .
واي . چنان با لحن خاصی گفت انگار از روزي که دنیا به وجود اومده این جناب همه ي کاراش درست بود و به
این خاطر این اسم رو براي نام فامیلش انتخاب کردن .
زیر لب " از خود راضی " اي بهش گفتم و بلند رو بهش گفتم .
من – آقاي درستکار اینجا کجا می شه ...
و حرفم رو خوردم . روم نشد بگم نیاز به دستشویی دارم .
همونجور که سرش پایین بود اخمی کرد . انگار داشت سعی می
کرد بفهمه منظورم چیه .
تو دلم گفتم " خوب بفهم منظورم چیه دیگه . وگرنه ناچار می شم
تو روت بگم . اونوقت تو بیشتر از من
خجالت می کشی برادر " ...
متفکر برگشت و نگاهی به سمت هواپیما انداخت .
همونجور بلند گفت .
درستکار – فکر کنم بشه رفت پشت هواپیما . بهتره زیاد دور
نشین که اگر مشکلی پیش اومد بتونم کمکتون
کنم .
بلند شدم و درمونده نگاههی به کفشام کردم . چه جوري دوباره این
راه سنگلاخی رو طی می کردم ؟
صداش باعث شد نگاهش کنم .
درستکار – بهتره از این طرف برین سمت هواپیما . این قسمت راهش بهتره .
نگاه کردم به سمتی که اشاره می کرد . منظورش این بود که برم سمت مخالف جایی که ازش بیرون اومده
بودیم .
راست می گفت راهش بهتر بود و دید هم نداشت .
بلند شدم برم اون طرف . که اومد به سمتم و یکی از بطري هاي
آب رو گرفت طرفم .
بطري رو گرفتم و زیر لب تشکري کردم .
سعی کردم خیلی آب هدر ندم . معلوم نبود چه بلایی سرمون بیاد .
تا کی اونجا بمونیم . بدون آب هم که نمی
شد کاري کرد .
وقتی برگشتم دیدم منتظرم نشسته . با دیدنم بلند شد .
درستکار – اگر کار دیگه اي ندارین این کلت رو بگیرین و همین
جا بمونین تا من بیبنم می تونم یه آتیشی
درست کنم یا نه .
متعجب گفتم .
من – با چی آتیش درست کنین ؟
با دست به کمی اون طرف تر اشاره کرد .
درستکار– اونجا چندتا درخته احتمالا چندتا چوب خشک هم باید باشه . ناچاریم هر جور می تونیم یه آتیش به پا
کنیم . اینجوري حیوونا نمی تونن غافلگیرمون کنن .
با ترس سري تکون دادم . کلت رو گرفتم و نشستم و منتظر شدم ببینم چیکار می کنه ....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿