💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد_و_سوم
اومد به سمتمون و سینی رو داد به نرگس که کنار ما ایستاده بود . بعد هم آروم گفت .
امیرمهدي – من می رم تا جایی و بر می گردم .
نرگس – کجا می ري ؟
با لحن اطمینان بخشی گفت .
امیرمهدي – یه کار کوچیک دارم . زود بر می گردم .
نرگس سري تکون داد و امیرمهدي بدون نگاهی به سمت ما ، رفت .
نرگس شروع کرد به تعارف کردن شربت . خانوم درستکار هم داشت ما رو به خواهرش معرفی می کرد .
رضوان که گوشیش رو قطع کرد کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و کنار گوشم گفت .
رضوان – می خواي بري تو خونه شون رو هم ببینی ؟
متعجب نگاهش کردم .
من – چه جوري بریم ؟ یه حرفایی می زنیا !
لبخندي زد .
رضوان – یه کم فکر کن ببین چه جوري می شه رفت تو !
رفتم تو فکر . انگار خودش هم رفت تو فکر . چون خیره شد به زمین .
کمی فکر کردم . غیر از آب خوردن چیزي به ذهنم نرسید . ولی ممکن بود جواب نده .
به رضوان نزدیک شدم .
من – می شه گفت تشنه ایم .
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت .
رضوان – اینم فکره تو کردي ؟ خوب دختر می رن برامون آب میارن . نمی گن که بیاین تو خونه ! تازه ..
با ابرو به جایی اشاره کرد .
رضوان – اینجا پر از بطري آب معدنیه .
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم . راست می گفت . دو بسته آب معدنی بزرگ اونجا بود . که من ندیده
بودمشون .
رضوان – ولی اگر بگیم به دستشویی نیاز داریم دیگه نمی تونن بگن نیاین داخل مگر اینکه ....
نگاهش کردم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛