eitaa logo
حریم عشق
148 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 اومد به سمتمون و سینی رو داد به نرگس که کنار ما ایستاده بود . بعد هم آروم گفت . امیرمهدي – من می رم تا جایی و بر می گردم . نرگس – کجا می ري ؟ با لحن اطمینان بخشی گفت . امیرمهدي – یه کار کوچیک دارم . زود بر می گردم . نرگس سري تکون داد و امیرمهدي بدون نگاهی به سمت ما ، رفت . نرگس شروع کرد به تعارف کردن شربت . خانوم درستکار هم داشت ما رو به خواهرش معرفی می کرد . رضوان که گوشیش رو قطع کرد کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و کنار گوشم گفت . رضوان – می خواي بري تو خونه شون رو هم ببینی ؟ متعجب نگاهش کردم . من – چه جوري بریم ؟ یه حرفایی می زنیا ! لبخندي زد . رضوان – یه کم فکر کن ببین چه جوري می شه رفت تو ! رفتم تو فکر . انگار خودش هم رفت تو فکر . چون خیره شد به زمین . کمی فکر کردم . غیر از آب خوردن چیزي به ذهنم نرسید . ولی ممکن بود جواب نده . به رضوان نزدیک شدم . من – می شه گفت تشنه ایم . نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت . رضوان – اینم فکره تو کردي ؟ خوب دختر می رن برامون آب میارن . نمی گن که بیاین تو خونه ! تازه .. با ابرو به جایی اشاره کرد . رضوان – اینجا پر از بطري آب معدنیه . به جایی که اشاره کرد نگاه کردم . راست می گفت . دو بسته آب معدنی بزرگ اونجا بود . که من ندیده بودمشون . رضوان – ولی اگر بگیم به دستشویی نیاز داریم دیگه نمی تونن بگن نیاین داخل مگر اینکه .... نگاهش کردم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛