💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد_و_ششم
امیرمهدي – چشم . راستش آب معدنی بزرگ داریم ولی پولش رو من ندادم . مهریه ي شما هم بر ذمه ي منه. اگر ایرادي نداره صبر کنین برم بخرم .
اخ که دلم می خواست بپرم بوسش کنم . چقدر این بشر دوست داشتنی بود !
چقدر خوب بود و نمی دونست با این خوب بودنش داره دل من رو بیشتر و بیشتر اسیر خودش می کنه .
مگه دلم میومد یه بار دیگه بره بیرون ؟ مطمئناً دفعه ي قبل هم براي خرید بطري آب معدنی رفته بود .
دلم می خواست همونجور که اون روي من تأثیر داره منم بتونم روش تأثیر بذارم . براي همین اولین فکري که به ذهنم رسید رو عملی کردم .
با صداي آروم و پر از ناز گفتم .
من – نیازي نیست . بقیه ش رو بخشیدم .
و تو دلم دعا دعا کردم که ، اگر لحنم نه که حرفم روش تأثیر داشته باشه .
لبخندي زد . از همون هایی که دل من رو بدجور به بازي می گرفت و نگاهم رو براي ساعت ها شکار می کرد . بی راه نبود اگر می گفتم خدا یه تیکه از زیبایی بهشتش رو به عنوان لبخند ، به لب هاي امیرمهدي هدیه داده .
امیرمهدي – ممنون . انشااالله بتونم جبران کنم .
همین لبخندت جبران می کنه . همین لبخندت دیوونه م می کنه . "
و من تو دلم گفتم "
" گفت و رفت . با قدم هاي محکم ، آروم و موزون .
" با اجازه اي و من خیره بهش تو جاي خودم ایستادم .
با صداي در چرخیدم .
رضوان سرش رو از لاي در بیرون آورد و گفت .
رضوان – رفت ؟
سري تکون دادم .
من – آره .
رضوان اومد بیرون و در حالی که با شیطنت نگاهم می کرد اشاره اي به بطري تو دستم کرد .
رضوان – مهریه ؟ اینجا چه خبره ؟
واي که لو رفتم . دستپاچه شدم . باید چی می گفتم ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛