💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد_و_نهم
از در خونه شون که بیرون رفتیم مهرداد و امیرمهدي رو در حال حرف زدن دیدم . نگران چشم دوختم به حالت صورتشون . می ترسیدم مهرداد به خاطر راضی نبودن ، رفتار خوبی نداشته باشه . ولی صورت هر دو معمولی بود .
با گفتن " خداحافظ " به امیرمهدي داخل ماشین نشستیم . مهرداد و امیرمهدي با لبخند به هم دست دادن و خداحافظی کردن .
مهرداد که سوار ماشین شد مامان رو بهش پرسید .
مامان – پسر خوبیه . نه ؟
مهرداد بدون اینکه نگاه از رو به روش بگیره جواب داد .
مهرداد – تو برخورد اول بد نبود .
و با این حرفش نشون داد هنوز مونده تا راضی بشه .
به خودم دلداري دادم که هنوز برخورد بیشتري با امیرمهدي نداشته . می دونستم امیرمهدي با رفتارش مهرداد ناراضی رو هم به راه میاره . مگه می شد آدم این همه خوب باشه و کسی دوسش نداشته باشه ؟
با این فکر تو دلم لرزید . یعنی همونقدر که براي من شیرین بود براي دیگران هم بود ؟ دختراي خونواده شون
چی ؟ نکنه ... نکنه ....
یعنی از اون خونواده هایی بودن که ازدواج با فامیل رو به غریبه ها ترجیح می دن ؟ تو دلم نالیدم " نه خدا . نه
. تو رو به هر چی مقدسه قسم می دم . من تحمل دیدن امیرمهدي با دختر دیگه اي رو ندارم "
با زنگ گوشیم دست از فکر برداشتم .
گوشی رو از کیفم بیرون آوردم . سمیرا بود . تازه یادم افتاد می خواستم روز بعد از مهمونی باهاش تماس بگیرم
. ولی چون اون روز مامان قضیه ي امیرمهدي رو به بابا گفت و اون مسائل و ناراحتی بابا پیش اومد به کل یادم رفته بود .
قبل از قطع شدنش جواب دادم .
من – سلام سمیرا .
سمیرا – سلام مارالی . چطوري ؟ کم پیدایی !
من – هستم . فقط یه مدت حوصله ي جمع رو نداشتم .
سمیرا – جدي ؟ من فکر کردم چون با پویا به هم زدي نمیاي تو جمعمون
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛