💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم
اصلاً فکر کردن هم بهش اعصابم رو به هم می ریخت . براي همین سریع در جواب بابا گفتم .
من – یزد نمی رم . من رو که می شناسین نمی تونم محیط خونه شون رو تحمل کنم .
بابا سري به علامت دونستن تکون داد . خوب دخترش بودم و بزرگم کرده بود . می دونست افکار و عقاید وعادت هام چه
جوریه .
با لحنی که مامان ناراحت نشه گفتم .
من – خونه ي خواهر شوهر خاله حمیده هم نمی رم . مزاحمشون می شم .
مامان چنان چپ چپ نگام کرد . می دونست از اونا خوشم نمیاد .
چپ چپ نگاه کردنشم براي این بود که داشتم دروغ می گفتم .
از نگاهش خنده م گرفت . ولی با کنترل خنده م ادامه دادم .
من – ببخشید دروغ گفتم . خب می دونین دیگه چرا اونجا نمی
خوام برم ! می مونه همون خونه ي احمد آقا .
می رم اونجا .
بابا سري تکون داد .
بابا – باشه باهاش تماس می گیرم . میدونم خوشحال می شه .
احمد آقا دوست دوران جوونی بابا بود . که چند سالی می شد با زن و بچه هاش ساکن کیش بودن . دختر
بزرگش ازدواج کرده بود . و دختر کوچیکش که یه سالی از من بزرگ تر ، هنوز مجرد بود .
می دونستم با رفتن خونه شون بهم خوش می گذره . چون می
تونستم از صبح برم گردش و تفریح . اونا هم
مثل همیشه از مهمون نوازي کم نمی ذاشتن .
هفته ي آخر فروردین بود و چون بیشتر مردم از تعطیلات برگشته بودن خیلی راحت بلیط گیر آوردم . بابا هم با
احمد آقا تماس گرفت و بهشون خبر داد یکشنبه عصر پرواز دارم.
اول از همه با پویا تماس گرفتم و بهش گفتم دارم می رم کیش .
اصلا خوشحال نشد . کلی هم غر زد که چرا
زودتر بهش نگفتم و ازش نخواستم که باهام بیاد .
ولی وقتی بهش اطمینان دادم براي مهمونی سمیرا می رسم کوتاه اومد . می دونستم چی تو سرش می گذره .
مخصوصا بهش مهمونی رو یادآوري کردم که کمتر غر بزنه . میخواستم تا می رم و بر می گردم با خیال
مهمونی و نقشه اي که برام کشیده بود خوش باشه .
یه بار دیگه کیفم رو چک کردم . همه وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم . رفتم سمت تختم و مانتوي قرمز نازکم رو برداشتم و تنم کردم .
جلوي آینه ایستادم و جلوي موهام رو به سمت عقب بردم . کلیپس
بزرگی زدم . بقیه ي موهام رو هم کنار صورتم ریختم .
شال مشکیم رو هم انداختم روي سرم و کمی عقب بردمش . آرایشم
رو هم براي بار اخر چک کردم و کیفم رو
برداشتم و از اتاق خارج شدم .
مامان و بابا هر دو کنار در منتظرم ایستاده بودن . بابا با دیدنم
دسته ي چمدون رو گرفت و به دنبال خودش ازخونه خارجش کرد .
نگاهی به کارت پروازم انداختم . ردیف نه . صندلی اف .
هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت هاي هواپیمایی چارتر شده بود .
نگاهی به شماره ي ردیف ها انداختم . با دیدن ردیف شماره ي نه که فقط دو ردیف صندلی ازش فاصله داشتم به قدم ها سرعت دادم .
روي صندلیم نشستم و از همون اول کمربندم رو بستم .
مسافراي دیگه هم در حال پیدا کردن صندلی هاشون بودن یا در حال گذاشتن ساك دستیشون تو کابین هاي بالا .
زن و شوهر جوونی با بچه ي چندماهه شون ردیف جلوییم رو اشغال کردن . کنارم هم یه خانوم مسن نشست .
هواپیما که روي باند پرواز قرار گرفت مهماندار شروع کرد به انجام همون ادا اطوارهاي همیشگی که نشون
دهنده ي راه هاي خروج بود و ماسک اکسیژن بالا سرمون . و جلیقه ي نجات زیر صندلی .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد