eitaa logo
حریم عشق
172 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 رضوان و مامان دائم نگاهشون بین من و مهرداد در گردش بود . نگران بودن . این رو می تونستم بفهمم . سکوت مهرداد نشونه ي خوبی نبود . شام رو هم خوردیم . ولی مهر سکوت مهرداد شکسته نشد . آخر سر هم رضوان از خودگذشتگی کرد و ازش پرسید . رضوان – مهرداد جان رفتی تحقیق ؟ با این حرفش من و مامان چهارچشمی زل زدیم به لباي مهرداد . اما مهرداد چنان نگاهی به رضوان انداخت که بنده ي خدا سکوت کرد . بعد هم با ناراحتی نگاهم کرد . کاري از دستش ساخته نبود . معلوم بود مهرداد هنوز چندان راضی نیست و فقط به خاطر بابا که سکوت کرده حرفی نمی زنه . از اون طرف هم بابا با سکوتش کلافه مون کرده بود . از روز قبل که بهشون گفتیم آدرس پیدا شده بابا سکوت کرده بود . دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم ! با التماس به مامان نگاه کردم . شاید بتونه کاري بکنه . اما جواب نگاهم ، بالا رفتن شونه ش به معنی کاري از دستم بر نمیاد بود . بابا و مهرداد درسته که سکوت کرده بودن اما این سکوت نه از سر رضایت که به معنی ختم کردن همه ي حرفا درباره ي امیرمهدي بود . اینجوري فایده اي نداشت . بلند شدم برم دست به دامن خدا بشم . شاید باز هم کمکم می کرد . از همون شب که تصمیم گرفتم یه قدم بردارم همه ي نماز هام رو خوندم . گرچه که بیشترش تو آخرین دقایق بود . به قول مامان دقیقه ي نود یادم می افتاد برم سمت خدا . همین که بلند شدم مامان پرسید . مامان – کجا می ري ؟ لبخند کلافه اي زدم . من – میرم نماز بخونم . انگار فهمید چرا زودتر یاد خدا افتادم . نشست کنار بابا که داشت روزنامه می خوند و پرسید . مامان – بالاخره اجازه می دي ما فردا بریم مولودي ؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛