💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_ششم
رضوان – فعلاً این خوبه . ولی باید بري چندتا از اینا براي خودت بخري .
مثل بادکنک خالی از باد وا رفتم .
من – مانتوي بلند دوست ندارم .
خیلی خونسرد جواب داد .
رضوان – پس امیرمهدي رو نمی خواي .
صاف و محکم ایستادم .
من – می خوام .
لبخند پیروزمندانه اي زد .
رضوان – آفرین ! پس بعداً میري و مانتوي بلند می خري .
چاره ي دیگه اي هم داشتم ؟
رضوان – خب . یه بلوز شلوار هم انتخاب کن . داره دیرمون می شه .
شلوار مشکی تنگم رو هم بیرون آوردم با یه بلوز تنگ به رنگ زرشکی . که کل یقه ش باز بود و آستین سر خودش فقط روي شونه هام رو می پوشوند .
همه رو پوشیدم و یه شال مشکی هم انداختم سرم .
مامان سرش رو داخل اتاقم کرد .
مامان – می گم مارال . بهتره ...
با دیدنم حرفش رو خورد . لبخندي زد .
من – چی شده ؟
مامان – هیچی . می خواستم بگم کمتر آرایش کن که دیدم خودت مراعات کردي . اگه حاضري بریم .
من – بریم .
به سمت در می رفتم تا کفشاي پاشنه دار مشکیم رو بپوشم که دستی با یه جفت جوراب جلوم ظاهر شد .
نگاه کردم . رضوان بود . اخم ظریفی کرد .
رضوان – بی جوراب ؟
اخم کردم .
من - جوراب دوست ندارم .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛