💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_نهم
نرگس یک سالی از من بزرگتر بود و کارشناس زبان انگلیسی . دنبال کار می گشت و به ناچار تا پیدا کردن کار مناسب تدریس خصوصی می کرد .
پیوندش رضوان با گفتن " اگر شرکتی که مهرداد کار می کنه نیاز به کارشناس زبان داشت ، خبرش می کنه "رو محکمتر کرد و شماره ي همراهش رو ازش گرفت .
خیلی خوشحال بودم جایی که من از اضطراب زبونم یاري نمی کرد به حرف زدن ، مامان و رضوان تموم تلاششون رو می کردن تا بتونن برام کاري کنن .
مجلس که تموم شد خانوم درستکار و نرگس خیلی زود آهنگ رفتن کردن . خاله رو به خانوم درستکار گفت .
خاله – معلومه کار داري که می خواي زود بري !
خانوم درستکار لبخند قشنگی زد .
درستکار – می دونی که هر سال شب میلاد حضرت کل محله و آدمایی که میان رو شربت و شیرینی می دیم .
امسال روز تولد که امروز باشه رو هم باز برنامه داریم .
خاله رو به ما کرد .
خاله – خانوم درستکار و حاج آقا هر سال شب میلاد برنامه دارن . مولودي و شربت و شیرینی . هر کی بیاد تو کوچه شون بی نصیب نمی مونه . کل کوچه رو تزیین می کنن . غوغایی می شه هر سال .
مامان با لبخند رو کرد به خانوم درستکار .
مامان – خوش به سعادتتون . هر کسی این سعادت نصیبش نمی شه .
خانوم درستکار با اون چهره ي مهربون و گیراش لبخندي زد .
درستکار – مجلس ما نیست . مجلس آقاست . خودشم مهمون نوازي می کنه . شما هم تشریف بیارید در خدمت باشیم .
مامان – ممنون . پسرم میاد دنبالمون . با اینکه من سلامتی مارال رو مدیون حضرت هستم ولی انشااالله یه وقت دیگه .
بعد در حالی که صداش در اثر بغض لرزش پیدا کرده بود ، با لبخند گفت .
مامان – خدا یه بار دیگه مارال رو بهمون داد .
هر چهارنفر خیره شدن به من ، و من خیره به لبهاي مامان . که سعی داشت لبخندش رو حفظ کنه و بغض تو
گلوش نمی ذاشت . مادر بود دیگه . می دونستم رو منظور این حرف رو زد . گرچه که یادآوریش باز هم براش
دردآور بود .
نرگس با مهربونی گفت .
نرگس – آخی . حتماً اتفاق بدي براتون افتاده !
و با این حرف من رو از لرز پر بغض لب هاي مامان فاصله داد .
لبخندي زدم و نگاهش کردم . دنبال واژه اي می گشتم تا بتونم بدون نشون دادن استرسم از هواپیماي سقوط
کرده حرف بزنم .
که به جاي من مامان با همون حالش گفت .
مامان – یک ماه پیش هواپیماشون سقوط کرد .
با این حرف مامان ، صورت خانوم درستکار و نرگس رو تعجب پشوند . با ناباوري خیره شدن به من .
نرگس – هواپیماتون ؟ کدوم هواپیما .
و اینبار خودم با لبخند پر استرسی جواب دادم .
من – هواپیماي تهران کیش .
ابروهاي خانوم درستکار به وضوح بالا رفته بود . خیره به صورت من انگار به دنبال چیزي بود ! یه لحظه
ترسیدم نکنه امیرمهدي چیزي به مادرش گفته باشه !
با این فکر حس کردم روحم داره از تنم جدا می شه .
خانوم درستکار با لحن شگفت زده اي رو به من گفت .
درستکار – پس شما همراه امیرمهدي من نجات پیدا کردین ؟
نمی تونستم از نگاهش چشم بردارم . زبونم هم که بدتر از قبل قفل کرده بود . تمرکزي نداشتم تا بتونم واژه ها رو ردیف کنم و جوابی به سوالش بدم . اصلاً جوابی هم نداشتم . نمی دونستم باید سریع اظهار آشنایی کنم یا خودم رو به اون راه بزنم و بپرسم کدوم امیرمهدي رو می گه .
مامان که سکوتم رو دید رو به خانوم درستکار گفت .
مامان – در مورد کی حرف می زنین ؟
خانوم درستکار با همون صورت شگفت زده رو کرد به مامان
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛