eitaa logo
حریم عشق
148 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 نرگس یک سالی از من بزرگتر بود و کارشناس زبان انگلیسی . دنبال کار می گشت و به ناچار تا پیدا کردن کار مناسب تدریس خصوصی می کرد . پیوندش رضوان با گفتن " اگر شرکتی که مهرداد کار می کنه نیاز به کارشناس زبان داشت ، خبرش می کنه "رو محکمتر کرد و شماره ي همراهش رو ازش گرفت . خیلی خوشحال بودم جایی که من از اضطراب زبونم یاري نمی کرد به حرف زدن ، مامان و رضوان تموم تلاششون رو می کردن تا بتونن برام کاري کنن . مجلس که تموم شد خانوم درستکار و نرگس خیلی زود آهنگ رفتن کردن . خاله رو به خانوم درستکار گفت . خاله – معلومه کار داري که می خواي زود بري ! خانوم درستکار لبخند قشنگی زد . درستکار – می دونی که هر سال شب میلاد حضرت کل محله و آدمایی که میان رو شربت و شیرینی می دیم . امسال روز تولد که امروز باشه رو هم باز برنامه داریم . خاله رو به ما کرد . خاله – خانوم درستکار و حاج آقا هر سال شب میلاد برنامه دارن . مولودي و شربت و شیرینی . هر کی بیاد تو کوچه شون بی نصیب نمی مونه . کل کوچه رو تزیین می کنن . غوغایی می شه هر سال . مامان با لبخند رو کرد به خانوم درستکار . مامان – خوش به سعادتتون . هر کسی این سعادت نصیبش نمی شه . خانوم درستکار با اون چهره ي مهربون و گیراش لبخندي زد . درستکار – مجلس ما نیست . مجلس آقاست . خودشم مهمون نوازي می کنه . شما هم تشریف بیارید در خدمت باشیم . مامان – ممنون . پسرم میاد دنبالمون . با اینکه من سلامتی مارال رو مدیون حضرت هستم ولی انشااالله یه وقت دیگه . بعد در حالی که صداش در اثر بغض لرزش پیدا کرده بود ، با لبخند گفت . مامان – خدا یه بار دیگه مارال رو بهمون داد . هر چهارنفر خیره شدن به من ، و من خیره به لبهاي مامان . که سعی داشت لبخندش رو حفظ کنه و بغض تو گلوش نمی ذاشت . مادر بود دیگه . می دونستم رو منظور این حرف رو زد . گرچه که یادآوریش باز هم براش دردآور بود . نرگس با مهربونی گفت . نرگس – آخی . حتماً اتفاق بدي براتون افتاده ! و با این حرف من رو از لرز پر بغض لب هاي مامان فاصله داد . لبخندي زدم و نگاهش کردم . دنبال واژه اي می گشتم تا بتونم بدون نشون دادن استرسم از هواپیماي سقوط کرده حرف بزنم . که به جاي من مامان با همون حالش گفت . مامان – یک ماه پیش هواپیماشون سقوط کرد . با این حرف مامان ، صورت خانوم درستکار و نرگس رو تعجب پشوند . با ناباوري خیره شدن به من . نرگس – هواپیماتون ؟ کدوم هواپیما . و اینبار خودم با لبخند پر استرسی جواب دادم . من – هواپیماي تهران کیش . ابروهاي خانوم درستکار به وضوح بالا رفته بود . خیره به صورت من انگار به دنبال چیزي بود ! یه لحظه ترسیدم نکنه امیرمهدي چیزي به مادرش گفته باشه ! با این فکر حس کردم روحم داره از تنم جدا می شه . خانوم درستکار با لحن شگفت زده اي رو به من گفت . درستکار – پس شما همراه امیرمهدي من نجات پیدا کردین ؟ نمی تونستم از نگاهش چشم بردارم . زبونم هم که بدتر از قبل قفل کرده بود . تمرکزي نداشتم تا بتونم واژه ها رو ردیف کنم و جوابی به سوالش بدم . اصلاً جوابی هم نداشتم . نمی دونستم باید سریع اظهار آشنایی کنم یا خودم رو به اون راه بزنم و بپرسم کدوم امیرمهدي رو می گه . مامان که سکوتم رو دید رو به خانوم درستکار گفت . مامان – در مورد کی حرف می زنین ؟ خانوم درستکار با همون صورت شگفت زده رو کرد به مامان 💛 🌿💛 💛🌿💛