💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
با خوشحالی برگشتم سمت مامان . مادر بود دیگه . طاقت ناراحتی بچه ش رو نداشت . خودش رو جلو انداخت با اینکه می دونست بابا چندان راضی نیست .
بابا دست از سر روزنامه برداشت و نگاهش کرد .
بابا – فکر می کنی اتفاق خاصی می افته ؟
مامان – انشااالله می افته !
بابا – می خواي بري چی بگی ؟ که دختر من از پسرت خوشش اومده ؟ یه ساعتم صیغه ي پسرت بوده؟
مامان لبش رو به دندون گرفت .
مامان – این حرفا چیه ؟ بالاخره براي نزدیک شدن دو تا خونواده باید یه کاري کرد !
مهرداد با اخم به جاي بابا جواب داد .
مهرداد – از کجا معلوم که کسی رو براي پسرشون در نظر نگرفته باشن !
مامان در سکوت نگاهش کرد . انگار جوابی نداشت . اینبار رضوان به کمک مامان اومد .
رضوان – خوب باید بریم تا این چیزا رو بفهمیم دیگه !
مهرداد با اخم برگشت سمتش که نمی دونم تو چشماي رضوان چی دید که اخمش باز شد و با لحن آرومی گفت .
مهرداد – هیچ وجه تشابهی بین مارال و این پسره نیست . امروز که رفتم تحقیق همه ازش خوب می گفتن .
همه ازش تعریف می کردن به اضافه ي اینکه ایشون خیلی مذهبیه . مارال رو ببین . این کجا و اون کجا !
رضوان نگاهی به مامان انداخت که داشت با درموندگی نگاهش می کرد ، و بابا که با نگاه حق به جانب از حرفاي مهرداد طرفداري می کرد .
برگشت سمت من و نگاهی بهم انداخت . اگر رضوان هم به قول خودش روزهایی مشابه روزهاي من رو گذرونده بود ، پس می دونست تو دلم چه ولوله اي بر پاست .
لبخند مهربونی زد و رو به بقیه گفت .
رضوان – اگر این پسر ارزشش رو داشته باشه مارال می تونه یه کم عوض بشه .
و رو به من گفت .
رضوان – نمی شه؟؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿