eitaa logo
حریم عشق
148 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 با خوشحالی برگشتم سمت مامان . مادر بود دیگه . طاقت ناراحتی بچه ش رو نداشت . خودش رو جلو انداخت با اینکه می دونست بابا چندان راضی نیست . بابا دست از سر روزنامه برداشت و نگاهش کرد . بابا – فکر می کنی اتفاق خاصی می افته ؟ مامان – انشااالله می افته ! بابا – می خواي بري چی بگی ؟ که دختر من از پسرت خوشش اومده ؟ یه ساعتم صیغه ي پسرت بوده؟ مامان لبش رو به دندون گرفت . مامان – این حرفا چیه ؟ بالاخره براي نزدیک شدن دو تا خونواده باید یه کاري کرد ! مهرداد با اخم به جاي بابا جواب داد . مهرداد – از کجا معلوم که کسی رو براي پسرشون در نظر نگرفته باشن ! مامان در سکوت نگاهش کرد . انگار جوابی نداشت . اینبار رضوان به کمک مامان اومد . رضوان – خوب باید بریم تا این چیزا رو بفهمیم دیگه ! مهرداد با اخم برگشت سمتش که نمی دونم تو چشماي رضوان چی دید که اخمش باز شد و با لحن آرومی گفت . مهرداد – هیچ وجه تشابهی بین مارال و این پسره نیست . امروز که رفتم تحقیق همه ازش خوب می گفتن . همه ازش تعریف می کردن به اضافه ي اینکه ایشون خیلی مذهبیه . مارال رو ببین . این کجا و اون کجا ! رضوان نگاهی به مامان انداخت که داشت با درموندگی نگاهش می کرد ، و بابا که با نگاه حق به جانب از حرفاي مهرداد طرفداري می کرد . برگشت سمت من و نگاهی بهم انداخت . اگر رضوان هم به قول خودش روزهایی مشابه روزهاي من رو گذرونده بود ، پس می دونست تو دلم چه ولوله اي بر پاست . لبخند مهربونی زد و رو به بقیه گفت . رضوان – اگر این پسر ارزشش رو داشته باشه مارال می تونه یه کم عوض بشه . و رو به من گفت . رضوان – نمی شه؟؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿