💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
- بوي خون ممکنه حیوونواي وحشی رو به طرفمون بکشه . باید
حواسمون به همه چی باشه . زودتر کارمون
تموم بشه بهتره .
من – نمی شه از گوشیم زنگ بزنیم و بگیم کجایم ؟
سري تکون داد .
اولا بعید می دونم اینجا آنتن بده .
دوما گوشی من کاملاً از
بین رفته . مال شما رو نمی دونم . سوماً
معلوم نیست دقیقاً کجاییم . من فقط می دونم از شیراز رد شده بودیم . این چیزي بود که یکی از مهماندارا قبل
از سقوط داشت می گفت .
سري تکون دادم و سکوت کردم . دلم می خواست داد بزنم . چه شانسی ! نه می دونستیم کجاییم و نه می شد
به جایی خبر بدیم . از طرفی ممکن بود با هر چیزي رو به رو بشیم .
حیووناي خطرناك و وحشی . اصلا دلم نمی خواست غذاي
حیووناي گرسنه بشم . مرگ دردناکی بود . حتی
دردناك تر از مرگ با سقوط هواپیما .
بی اختیار از اینکه که نمی دونستم قراره چی بشه بغض کردم .
به کارم سرعت دادم .
اون بین دنبال کیفم هم بودم . بالاخره هم گیرش آوردم . اما درب و داغون . به غیر از کیف پولم چیزي توش
سالم نمونده بود . گوشی بدبختم کاملا داغون شده بود .
بعد از یکی دو ساعتی کارمون تموم شد . ولی از بین اون همه آدم فقط دو نفر زنده بودن . دو تا مرد . که
یکیشون سن بالایی داشت و ضربانش خیلی ضعیف بود . و اون یکی که کمی جوان تر بود . هر دو بیهوش
بودن . و خون زیادي ازشون رفته بود .
هر دو رو نزدیک قسمتی که به بیرون راه داشت گذاشتیم و من هم کنارشون نشستم تا اگه یکیشون چشماش
رو باز کرد بفهمم .
اون مرد جوون هم رفت به سمت جایی که می شد گفت قسمت قرار دادن مواد غذایی بود .
بعد از دقایقی اومد . با چهارتا بطري آب و چندتا بسته .
نزدیکم که رسید دستش رو براي نشون دادن وسایل داخلش جلوم گرفت و گفت .
- همینا سالم مونده بود . چیز بیشتري باقی نمونده . باید تا زمانی
که پیدامون کنن با اینا سر کنیم .
با درموندگی پرسیدم .
من – کافی نیست ؟
سري تکون داد .
- غذاي زیادي نیست . آب هم که اگر فقط براي خوردن بود بازم
کم بود چه برسه به اینکه ....
و سکوت کرد .
یه کم فکر کردم ببینم منظورش چیه . که با فشاري که توي مثانه م اومد منظورش رو خوب فهمیدم . یعنی
دستشویی رفتنمون هم باید جیره بندي می شد .
براي بار هزارم توي دلم گفتم " واي خدا ! چه مصیبتی "
با کمک مرد جوون بیرون رفتیم . چیزي تا تاریک شدن کامل هوا نمونده بود . فقط یه کورسوي اصی از نور
خورشید باقی مونده بود .
از روي اون سنگا که رد شدیم چند قدم اون طرف تر زمین کمی
هموار بود .
تموم مدت گوشه ي لباسش رو گرفته بودم که نیوفتم . اون بدبخت هم سعی کرد باهام کنار بیاد . گرچه که
آخرش گفت .....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛