💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پانزدهم
واي ......
کاملا از وسط به دو نیم شده بود.
قسمتی از بدنه ش هم کنده شده بود و بیرون به خوبی معلوم بود .
یه جاي سنگالخی .
وقتی به اون شکاف رسیدیم تازه فهمیدم جایی که سقوط کردیم یه
کوهه .
ایستاد . انگار داشت بیرون رو ارزیابی می کرد .
کمی بهش نزدیک شدم .
بدون نگاه کردن به من به راهش ادامه داد .
از غول آهنی بیرون اومدیم .
به سختی کفشاي پاشنه بلندم رو روي اون کوه سنگالخی جفت و
جور گذاشتم که نیفتم . اما آخر سر با یه
تکون تعادلم رو از دست دادم .
براي سرپا موندن چنگ زدم به دستش و بازوش رو گرفتم .
مثل برق زده ها برگشت و نگاهم کرد .............
البته به من که نه . به دستم که دور بازوش حلقه شده بود .
اخماش رفت تو هم .
از اخمش بدم اومد کلا من با این جماعت مذهبیون آبم تو یه جوي نمی رفت.
دلم می خواست بزنمش که اونجوري اخم کرده بود . مگه قتل کرده بودم .
حرصی از اون نگاه خیره ش به دستم با لحن تندي گفتم .
من – چیه ؟ نکنه توقع داشتی با صورت برم تو این سنگا ! نترس تو رو نمی برن جهنم من رو می برن .
کلافه نفسی کشید و رو کرد به سمت دیگه اي .
- لطفاً یه مقدار مراعات کنین .
اصلا از حرفش خوشم نیومد . دست خودم که نبود ، داشتم می
خوردم زمین .
دوباره با حرص گفتم .
من – هی داداش . اولا که داشتم می خوردم زمین . دوماً
خواد هی چشمات رو سیصد و شصت درجه
بچرخونی . می گن یه نظر حلاله .
سکوت تنها جوابم بود .
یا حرفی نداشت در جوابم بزنه یا نمی خواست چیزي بگه .
بعد از چند ثانیه اي رو کرد بهم .
- اگر حالتون بهتره برگردیم به کارمون برسیم .
ابرویی انداختم بالا . به کارمون برسیم ؟
پشت چشمی نازك کردم .
من – یادم نمیاد قرار همکاري گذاشته باشیم !
خیلی خونسرد جواب داد .
- منم نگفتم می خوایم همکاري کنیم . هر کدوم به کارمون می
رسیم .
من – فکر نمی کنم اونجا کاري داشته باشم . ترجیح می دم برم بیرون .
اخمی کرد .
- به جاي اینکه اینجا با من یکی به دو کنین باین کمک کنین ببینیم
کی زنده ست . من که نمی تونم به اون
خانوما دست بزنم !
اَه اَه .... همینم مونده بود برم دست یه مشت مرده رو بگیرم تو دستم ببینم واقعاً مردن یا نه . تازه بازم داشت
حرف از محرم و نا محرم می زد .
تصور اینکه باز برم و اون صحنه هاي مشمئز کننده رو ببینم و اون بوي زننده رو استنشاق کنم ؛ حالم رو بد
کرد .
رو بهش توپیدم .
من – توقع که نداري بیام به اون مرده ها دست بزنم ببینم واقعاً
مردن یا دارن نقش بازي می کنن تا ما بترسیم! خودت برو دست بزن . اگرم اون دنیا خدا گفت چرا دست زدي من رو بهش نشون بده بگو تقصیر این بود .
خودم شهادت می دم بی تقصیر بودي .
- خانوم محترم . به جاي این حرفا بیاین کمک این بنده هاي خدا .
با پر رویی گفتم .
من – مارال هستم . مارال صداقت پیشه .
همونجور که جاي دیگه اي رو نگاه می کرد نفس عمیقی کشید و بعد با لحن آرومی گفت .
- می شه بیاین کمک خانوم صداقت پیشه ؟
از لحن آرومش خوشم اومد . دلم نیومد دست تنها بذارمش . تعداد اون آدما زیاد بود و شاید به تنهایی نمی
تونست همه رو چک کنه .
در حالی که سعی می کردم با اون پاشنه هاي بلند تعادلم رو رو سطح کج زمین هواپیما حفظ کنم به طرفش
رفتم و با لحن نرمی گفتم .
من – اگر حالم بد شد ادامه نمی دما !
سري تکون داد و جلوتر از من راه افتاد .
هنوز کمی بد راه می رفت . معلوم بود زخم پاش اذیتش می کنه .....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛