eitaa logo
حریم عشق
148 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 البته مامان کاراي من رو فاکتور گرفت . وگرنه اگر اونا رو هم می گفت معلوم نبود مهرداد چیکار کنه . سر موضوع صیغه انقدر داد و هوار کرد که آخر سر هم بابا با گفتن " کار بدي نکرده پسره . می خواسته به خواهرت کمک کنه " آرومش کرد . گرچه که اخمی که بابا بعدش بهم کرد نشون می داد خودش هم با صیغه نتونسته راحت کنار بیاد . یعنی چی می خوام پسره رو پیدا کنم " . البته حق داشت . کلی هم از برادر محترم توپ و تشر خوردم که " اون از دید خودش قضیه رو نگاه می کرد . در عوض رضوان از لحظه اي که شنید لبخندش بند نیومد . هر چند دقیقه یه بار من رو نگاه می کرد و می خندید . دورتر از مهرداد رو مبل نشسته بودم و منتظر بودم بلند شه من رو بزنه تا آروم بگیره . بدجور عصبانی بود . با صداي مامان نگاه از مهرداد عصبانی گرفتم . مامان – به جاي بیکار نشستن بیا کمک کن زودتر تموم شه .هم بیکار نمی مونی هم یاد می گیري . فردا می خواي شوهر کنی هیچی بلد نیستی . با این حرف مامان ، رضوان باز هم لبخند زد و نگاهم کرد . مهرداد هم چنان نگاهم کرد که از ترسم ترجیح دادم کنار مامان باشم تا اگر خواست کتکم بزنه پشت مامان پناه بگیرم . بلند شدم و کنارشون نشستم . مامان کنار گوشم گفت . مامان – ببین چه الم شنگه اي راه انداختی ؟ اون از بابات اینم از مهرداد . راست می گفت . چه جمعه اي بود ! چند دقیقه بعد بابا و مهرداد براي قدم زدن با هم بیرون رفتن . این کار از دو سال پیش شروع شده بود . پدر و پسر روزاي تعطیل یک ساعتی رو با هم قدم می زدن و خلوت می کردن . با رفتن اونا مامان سریع رو به رضوان گفت . مامان – رضوان جان کسی رو با فامیلی درستکار می شناسی؟ تو جلسات روضه تون یا جاهایی که براي اینجور مجلسا می رفتی کسی رو با این فامیلی ندیدي ؟ رضوان سري تکون داد . رضوان – راستش نه . دفعه ي اوله این فامیلی رو می شنوم رو کرد به من . رضوان – اگر بدونی خود پسره چکاره ست یا خونشون کجاست شاید بشه پیداش کرد . سري تکون دادم . من – نمی دونم . در اصل هیچی ازش نمی دونم غیر از اینکه اسمش امیرمهدي درستکاره و یه خواهر داره به اسم نرگس . همین . متفکر ابرویی بالا انداخت . رضوان – بعید می دونم بدون اطلاعات بشه کاري کرد . دوباره تصویر امیرمهدي جلو چشمام جون گرفت . تو دلم گفتم " چه جوري پیدات کنم امیرمهدي ؟ " که یه دفعه چیزي تو ذهنم زنگ زد رو کردم به رضوان . من – یه چیز دیگه هم می دونم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛