💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_چهار
مامان متفکر گفت .
مامان – پویا چی ؟
من – نمی دونم . فعلاً نمی تونم به هیچ عنوان بهش فکر کنم .
بعد هم ملتمسانه گفتم .
من – مامان امیرمهدي رو پیداش کن . شاید تکلیفم رو با خودم بدونم .
متفکر گفت .
مامان - قول نمی دم بهت . ولی با بابات حرف می زنم . اگه موافق بود بعد ببینم چیکار می تونم برات بکنم .
از روي صندلی بلند شد و زیر لب گفت .
مامان – گرچه که مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه .
خوشحال از روي صندلی بلند شدم و بغلش کردم . ماه بود مامانم . ماه .
با خوشحالی بقیه ي سالاد رو زود درست کردم و ظرف رو دادم به مامان تا توش سس بریزه .
اگر پیداش می کردم !... واي ... دلم می خواست تو خونه بدوم و از خوشی بزنم زیر آواز .
ساعت از نه گذشته بود و من تو فکر پویا بودم . مهمونی سمیرا شروع شده بود و می دونستم چشم پوشی از اون مهمونی براي پویا غیر ممکنه .
نگاهی به ساعت انداختم . چرا نمی گذشت ؟ چرا تموم نمی شد این شبی که براي من فقط و فقط اعصاب خردي داشت ؟
یه کاریش می کنم
"کاش زودتر این شب تموم می شد . روز بعد میومد تا من با زنگ زدن به سمیرا بفهمم "
پویا چی بود ؟
مامان نشست کنارم .
مامان – اگه دلت اونجاست چرا نرفتی ؟
نگاهش کردم .
من – ذهنم آرامش نداره . ترسیدم برم و بعدش پشیمون بشم از رفتنم .
مامان – این تردید ربطی به اون پسره داره
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿