💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهاردهم
همون کاري رو که گفته بود انجام دادم . یواش یواش پاهام رو بیرون کشیدم .
پام که به کف هواپیما تماس پیدا کرد ، سعی کردم کمی فشار بیارم
تا بتونم تنه م رو آزاد کنم .
واي که بیرون اومدن از اون بین مثل آزادي از زندون بود . حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها اسارت اجازه
ي رهایی داشت .
سعی کردم بلند شم و روي پاهام بایستم .
نتونستم .
نه اینکه نتونم روي پاهام بایستم . نه . درسته پاهام درد می کرد ولی انگار زمین هم کج بود و نمی ذاشت
راحت و صاف بایستم .
نگاهی به دور تا دور غول اهنی کردم .
کمی کج شده بود . چرا توقع داشتم بعد از سقوط صاف و خوشگل سر جاش ایستاده باشه ؟
نگاهم رو به سمت کف هواپیما کشیدم .
فاجعه اي بود !
کلی آدم که یا روي هم افتاده بودن و یا این طرف اون طرف . غرق در خون .
انگار دوباره حس بویاییم به تکاپو افتاد که بوي زننده ي خون رو حس کردم . و حالت تهوع گرفتم .
بی اختیار گوشه ي شالم رو بالا آوردم و جلوي بینی و دهنم گرفتم عق زدم . عق خشک .
سریع رو کردم به مرد جوون که داشت صندلی ها رو سر جاش بر می گردوند .
آروم گفتم .
من – داره حالم به هم می خوره .
نشنید . انقدر حواسش به کارش بود که نشنید چی گفتم .
به ناچار بلند و با لحن پر از التماس گفتم .
من – داره حالم به هم می خوره .
برگشت به سمتم .
بدون اینکه نگاهم کنه گفت .
- بلندشین بریم بیرون .
باز هم سعی کردم روي پاهام بایستم . نمی شد .
یکی نبود به من بگه خوب این کفشاي پاشنه دار رو چرا پوشیدي
که نتونی روي زمین کج و کوله راه بري
تازه فهمیدم چرا حس می کردم اون مرد جوون کج و کوله به نظر میاد . مشکل از هواپیماي کمی کج شده بود.
روي پاهام بلند شدم ولی نشد که راست بایستم و در حالی که کمی
سعی می کردم با خم و راست کردن خودم
به پاهام اجازه ي پیشروي بدم ، دنبالش راه افتادم . خودش هم تعادل درستی نداشت .
در حالی که پشتش به من بود نگاهی به سر تا پاش کردم .
چرا حس کردم لباساش اتو کشیده ست ؟ با اینکه شلوارش خط اتو داشت اما کاملا کثیف شده بود . و یکی از
پاچهی هاي شلوارش پاره شده بود و مثل پارچه هاي مخصوص نظافت آشپزخونه ي مامان ریش ریش شده بود .
نگاهی به مچ پاش که کمی پیدا بود کردم .
زخم بزرگی روش بود . که معلوم بود باید تازه باشه . آخه رد خون هنوز روش بود .
دلم براش سوخت . با اون پایی که مطمئن بودم باید درد داشته باشه اومده بود کمکم .
یکی از آستین هاشم از درز شونه پاره شده بود . و پایین لباسش از داخل کمر شلوار کمی بیرون اومده بود . همون موقع بود که متوجه وسط هواپیما شدم ....
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙