eitaa logo
حریم عشق
148 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 مهندس ! باید بمونید تا گروه امداد برسه . اگر امکانات نداشتن می بریمتون روستاي خودمون . مرد نزدیکمون شد . اسمش فتاح بود . خودش اینجوري گفته بود . امیرمهدي سري تکون داد . امیرمهدي – ممنون . صبر می کنیم . آقا فتاح که لهجه ي جنوبی خاصی داشت گفت . فتاح - فکر کنم گرسنه باشین ، نه ؟ امیرمهدي نیم نگاهی به من انداخت و جواب داد . امیرمهدي – از دیشب چیزي نخوردیم . آقا فتاح سري تکون داد . فتاح - الان بچه ها رو می فرستیم براتون چیزي بیارن . گرچه که طول می کشه . ولی بهتر از گرسنگیه . امیرمهدي لبخندي زد . امیرمهدي – نیازي نیست . می تونیم بازم صبر کنیم . فتاح - راه دور نیست مهندس . تا رسیدن گروه امداد باید جون بگیرین . و رفت سمت سه تا مردي که باقی مونده بودن . می خواستم امیرمهدي رو بزنم . من که شب قبل به لطفش غذاي چندانی نخورده بودم . از لحظه اي هم که گرفتار گرگا شدیم به قدري انرژي از دست داده بودم که ناي ایستادن نداشتم . فقط به لطف اذیت کردن امیرمهدي جون تو تنم مونده بود . زیر چشمی نگاهی بهم انداخت . منم همچین چپ چپ نگاهش کردم که باعث شد کامل نگاهم کنه . امیرمهدي – چیزي شده ؟ پشت چشمی نازك کردم . من – انگار نه انگار زنتم . نباید ازم بپرسی گرسنه هستم یا نه ؟ ابرویی بالا انداخت . امیرمهدي – ببخشید . حواسم نبود . قري به گردنم دادم . من – خوبه خودت صیغه رو خوندي لبخندي زد و نگاهش رو از صورتم گرفت . امیرمهدي – گفتم که ببخشید . کافی نبود ؟ لبخندي زدم . کافی بود . البته اگر می دونست چه نقشه ي توپی براش کشیدم ! بازم موندم چه نیروییه که وادارم می کنه اذیتش کنم ؟ اونم پسري که از دیرزو عصر تا اون موقع باور کرده بودم خوب بودن و پاك بودنش رو . فقط زیادي مثبت بود و شاید به همین دلیل می خواستم اذیتش کنم . دو تا از مردا راه افتادن . می خواستن برن برامون چیزي بیارن . آقا فتاح موند که تنها نباشیم . یکیشون بلند شد . " آخ " دوتا مرد هنوز ازمون دور نشده بودن که صداي آقا فتاح سریع رفت سمتشون . فتاح – چی شد ؟ مرد در حالی که دولا شده و با دست مچ پاش رو چسبیده بود گفت . مرد – فکر کنم بازم پیچ خورد . فتاح – االله اکبر . چرا مواظب نیستی ؟ این بار چندمه ؟ مرد سري تکون داد . از اخمش معلوم بود درد داره . با دست مچ پاش رو می مالید . مرد کناریش هم روي دو پا نشست و با دست مچ پاش رو گرفت . فتاح – می تونین تنها برین یا نه ؟ مردي که پاش درد می کرد گفت . مرد – می تونیم . مرد دوم بلند شد و رو به اقا فتاح گفت . مرد – اگر کمک کنی این تیکه رو رد کنیم بقیه ش رو خودمون می ریم . آقا فتاح سري تکون داد و رو کرد به ما . فتاح – مهندس من کمک کنم اینا این گردنه رو رد کنن . زود بر می گردم . امیرمهدي سري تکون داد . امیرمهدي – شما برو . وقتی از دیدمون خارج شدن نقشه اي که کشیده بودم تو ذهنم پر رنگ شد . لبخند خبیثی زدم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙