💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلودو
مهندس ! باید بمونید تا گروه امداد برسه . اگر امکانات نداشتن می بریمتون روستاي خودمون .
مرد نزدیکمون شد . اسمش فتاح بود . خودش اینجوري گفته بود .
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – ممنون . صبر می کنیم .
آقا فتاح که لهجه ي جنوبی خاصی داشت گفت .
فتاح - فکر کنم گرسنه باشین ، نه ؟
امیرمهدي نیم نگاهی به من انداخت و جواب داد .
امیرمهدي – از دیشب چیزي نخوردیم .
آقا فتاح سري تکون داد .
فتاح - الان بچه ها رو می فرستیم براتون چیزي بیارن . گرچه که طول می کشه . ولی بهتر از گرسنگیه .
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – نیازي نیست . می تونیم بازم صبر کنیم .
فتاح - راه دور نیست مهندس . تا رسیدن گروه امداد باید جون بگیرین .
و رفت سمت سه تا مردي که باقی مونده بودن .
می خواستم امیرمهدي رو بزنم . من که شب قبل به لطفش غذاي چندانی نخورده بودم . از لحظه اي هم که
گرفتار گرگا شدیم به قدري انرژي از دست داده بودم که ناي ایستادن نداشتم . فقط به لطف اذیت کردن
امیرمهدي جون تو تنم مونده بود .
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت . منم همچین چپ چپ نگاهش کردم که باعث شد کامل نگاهم کنه .
امیرمهدي – چیزي شده ؟
پشت چشمی نازك کردم .
من – انگار نه انگار زنتم . نباید ازم بپرسی گرسنه هستم یا نه ؟
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدي – ببخشید . حواسم نبود .
قري به گردنم دادم .
من – خوبه خودت صیغه رو خوندي
لبخندي زد و نگاهش رو از صورتم گرفت .
امیرمهدي – گفتم که ببخشید . کافی نبود ؟
لبخندي زدم . کافی بود . البته اگر می دونست چه نقشه ي توپی براش کشیدم !
بازم موندم چه نیروییه که وادارم می کنه اذیتش کنم ؟ اونم پسري که از دیرزو عصر تا اون موقع باور کرده
بودم خوب بودن و پاك بودنش رو . فقط زیادي مثبت بود و شاید به همین دلیل می خواستم اذیتش کنم .
دو تا از مردا راه افتادن . می خواستن برن برامون چیزي بیارن .
آقا فتاح موند که تنها نباشیم .
یکیشون بلند شد .
" آخ "
دوتا مرد هنوز ازمون دور نشده بودن که صداي
آقا فتاح سریع رفت سمتشون .
فتاح – چی شد ؟
مرد در حالی که دولا شده و با دست مچ پاش رو چسبیده بود گفت .
مرد – فکر کنم بازم پیچ خورد .
فتاح – االله اکبر . چرا مواظب نیستی ؟ این بار چندمه ؟
مرد سري تکون داد . از اخمش معلوم بود درد داره .
با دست مچ پاش رو می مالید . مرد کناریش هم روي دو پا نشست و با دست مچ پاش رو گرفت .
فتاح – می تونین تنها برین یا نه ؟
مردي که پاش درد می کرد گفت .
مرد – می تونیم .
مرد دوم بلند شد و رو به اقا فتاح گفت .
مرد – اگر کمک کنی این تیکه رو رد کنیم بقیه ش رو خودمون می ریم .
آقا فتاح سري تکون داد و رو کرد به ما .
فتاح – مهندس من کمک کنم اینا این گردنه رو رد کنن . زود بر می گردم .
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – شما برو .
وقتی از دیدمون خارج شدن نقشه اي که کشیده بودم تو ذهنم پر رنگ شد . لبخند خبیثی زدم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙