💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_نه
لباسم رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم ....
پویا با ورودم به هال بلند شد و ایستاد .
براي اینکه به آشفتگیم پی نبره لبخند زدم .
پویا – سلام پرنسس من .
من – سلام .
و با دست اشاره اي کردم که بشینه .
وقتی هر دو نشستیم مامان با سینی چاي وارد شد . به صورت مامان هم لبخندي زدم و بابت چاي تشکر کردم
می دونستم به خاطر اینکه گفته بودم جوابم به پویا مثبته تو خونه راهش دادن . وگرنه که هیچ پسر غریبه اي به این راحتی اجازه ي ورود به خونه رو نداشت .
مامان ظرفی پر از شیرینی هم آورد و روي میز گذاشت و به بهونه ي غذاي روي گازش رفت آشپزخونه و تنهامون گذاشت .
با رفتن مامان ، پویا شرم رو کنار گذاشت و با خم شدن به سمتم دستم رو گرفت .
گرماي دستش روي دستم که نشست یادآور گرماي دست دیگه اي شد . بدون اینکه توجه کنم چقدر تفاوت هست بین هر دو پسر .
دست پویا بود ولی من گرماي دستی که چند روز پیش رو کمرم نشسته بود رو حس می کردم . دست من کجا و کمرم کجا ؟
براي لحظه اي فضاي خونه تبدیل شد به صحنه ي مارال تو کوه و آغوش امیرمهدي و گرماي دستش .
ناخودآگاه چشمام رو بستم و از حس گرماي دست امیرمهدي حال خوشی بهم دست داد .
با باز کردن چشمام و دیدن پویایی که قصد نزدیک شدن داشت ضربان قلبم بالا رفت . داشت چیکار می کرد ؟
اخمی کردم و دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم .
اخمم رو که دید جا خورد . شاید فکر کرده بود از گرماي دستش اون حال خوب بهم دست داده که به خودش اجازه داد فاصله مون رو کم کنه .
دلم می خواست با بدترین لحن ممکن بهش بگم که حق نداره زیادي نزدیک بشه . اما به جاي هر حرفی خم شدم و فنجون چاي رو از روي میز برداشتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿