💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_یازدهم
احساس کردم اشتباه شنیدم . شاید توهم زده بودم که صداي کسی
میاد .
براي همین با تردید بلند گفتم .
من – کمک .......
و گوش هام رو تیز کردم براي شنیدن صداي آدمی که می تونست برام نوید زندگی دوباره باشه .
- شما کجایین ؟
باز هم همون تن صداي مردونه و آروم که نشون می داد اون شخص باید کمی دورتر از من باشه . صداش
نشون می داد باید یه مرد جوان باشه . تو لحن صداش کمی درد
بود یا بهتر بود بگم انگار حس گرفتار بودن روبه آدم القا می کرد ، نمی دونم چرا حس کردم باید یکی از مسافرایی باشه که زنده
مونده . هر چی بود باید می گفتم بیاد کمکم ....
حالم داشت از اون بو و تصویر رو به روم به هم می خورد .
خوشحال بودم از اینکه تنها نیستم .
با صداي بلند گفتم .
من – می شه بیاین کمکم . من اینجا گیر کردم .
جوابم رو داد .
- منم گیر کردم . صندلی افتاده روي پام .
بدتر از این نمی شد . به امید چه کسی بودم ! خودش بدتر از من جایی گیر کرده بود . باید وضعم رو براش شرح
می دادم که بفهمه به هیچ عنوان نمی تونم از اونجا بدون کمک بیرون بیام .
من – من اینجا بین دوتا صندلی گیر کردم . کتفم هم گیر کرده و نمی تونم یکی از دستام رو تکون بدم . پاهام هم یه جورایی بین
زمین و آسمونه و یه چیزي افتاده روش که نمی تونم حرکتشون بدم صداش باز پیچید .
- تکون نخورین . ممکنه دست یا پاتون در رفته باشه . من سعی
می کنم پام رو بیرون بکشم و بیام کمکتون .
با این حرفش نور امیدي تو دلم زنده شد . اینکه یکی هست که اگر بتونه میاد کمکم .
آروم گرفتم به امید اینکه شاید بتونه پاش رو به قول خودش بیرون
بکشه .
چند دقیقه اي گذشت . نه صدایی ازش میومد و نه خودش پیداش
شده بود .
ترسیدم نکنه مرده باشه یا از هوش رفته باشه ! از طرفی ترس از منفجر شدن هواپیما یه بار دیگه اومد سراغم .
بلند گفتم ...
من – چی شد ؟ . تونستین پاتون رو بیرون بیارین ؟
صداي آخش بلند شد .
- آخ . خ . خ . خ ........
با ترس صداش کردم .
- آقا ! چی شد ؟
با مکث جوابم رو داد . با صدایی که پر از ناله بود .
- چیزي نیست . پام زخمی شده . چند دقیقه ي دیگه میام کمکتون .
خیالم بابت خودش راحت شد . البته بیشتر از این جهت که میاد
کمکم . باز با یادآوري هواپیما با التماس گفتم .
من – عجله کنید . ممکنه هواپیما منفجر بشه .
با صدایی که نشون می داد در حال تلاش براي بلند کردن چیزیه
جوابم رو داد .
- منفجر ؟ نترسین . چنین اتفاقی نمی افته .
حرصم گرفت . از کجا انقدر مطمئن بود ؟ . انگار از همه چیز
خبر داشت .
پر حرص گفتم .
- جناب پیشگو ! مگه تو تلویزیون ندیدي هواپیما وقتی سقوط می
کنه منفجر می شه .
انگار از حرفم و لحنم حرصش گرفتم که با حرص گفت .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙