eitaa logo
حریم عشق
171 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 بعضے آدمها انگار … تا عصبانے مےشوند، آتش می‌گیرند، و همه جا را دودآلود مےڪنند ، همه جا را تیره و تار مےڪنند ، اشڪ آدم را جاری مےڪنند ... ولے بعضی‌ها این طور نیستند ؛ مثل ... وقتے یڪ حرف میزنے ڪه ناراحت می‌شوند، آتش مے‌گیرند، ولے بوی و مےدهند ، و هرگز نامردی نمےڪنند ... این است ڪه مےگویند : «هر ڪس را میخواهے بشناسے، در وقت ، در وقت بشناس.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓متن پیام سلام من بچه هام بزرگ هستن و منو خیلی اذیت میکنن به موقع هایی برای همسرم درد دل میکنم و از اونها و کارهاشون میگم ،،،آیا غیبت میکنم ؟
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 چه سری بود که راه به راه داشتم به درستی حرفاش درباره ی خدا می رسیدم ؟ قرار بود به چی برسم ؟ به شناخت درست خدا یا به شناخت درستی از افکار امیرمهدی ؟ رضوان - بلند شو دیگه دیر میشه متفکر نگاهش کردم و با تأخیر سری تکون دادم *** صدای هق هق مامان بلند بود یک لحظه هم آروم نمیشد دوبار نماز شکر خونده بود و چند بار پول داخل ضریح انداخته بود همه اش هم به شکرانه ی سلامتی من وقتی بی قراریش و اون همه شکرش رو دیدم حس کردم اوضاع میتونست خیلی خراب تر از تصورات من باشه انقدر مامان " شکرت خدا " گفت که من هم به دنبالش چندین بار این جمله رو تکرار کردم به سختی چادر رضوان رو روی سرم نگه داشته بودم انگار هیچ کش چادری حاضر نبود روی سر من درست جا بیفته دائم از پشت سرم جمع میشد و می پرید بالا تا میومدم دعا کنم و به قول مامان حال عرفانی بهم دست بده با شل شدن چادر روی سرم از اون حال خوب جدا میشدم در حال جدل با کش چادر بودم که رضوان به دادم رسید لبخندی زد و کش رو از داخل پشت سرم انداخت و در حین کارش گفت: رضوان - برای خودت دعا کردی ؟ من - دعای چی ؟ رضوان - اینکه یه بخت خوب نصیبت کنه ! اونی که باهاش خوشبخت میشی و خود خدا راضیه من - حتی اونی که بهش علاقه ای ندارم ؟ رضوان نگاه دوخت به چشمام رضوان - میخوای خوشبخت شی يا هر روزت رو با جنگ و جدل شب کنی ؟ من - هر کس دنبال خوشبختیه ولی با کسی که دوسش داره رضوان - و اگر بدونی با اون شخص به خوشبختی نمیرسی ؟ من - رضوان سخته بخوای بین قلب و عقلت یکی رو انتخاب کنی رضوان - از اون سخت تر ادامه دادن زندگی در شرایط بده ،تو جنگ و جدله مطمئن باش اونی که ازدواج باهاش به صلاحت باشه بالاخره عاشقت میکنه من - کی ؟ بعد از اینکه شب تو بغلش با یاد عشقت خوابیدی ؟ شماتت بار نگاهم کرد رضوان - اگر به خدا اعتماد کنی خودش کارها رو درست میکنه و قبل از همین اتفاقی که میگی مهر شوهرت و به دلت میندازه نگاهش کردم رضوان - بهش اعتماد کن من - بهش اعتماد دارم به خصوص با اين اتفاق هایی که تو این چند ماه اخیر افتاده رضوان - آفرین پس ازش بهترین رو طلب کن و راضی باش به رضای خودش سری تکون دادم بازم راست میگفت مگه کار دیگه ای از دستم بر میومد ؟ چندمین بار بود که میخواستم بهش اطمینان کنم و دلم می خواست مثل هميشه به بهترین وجه بهم جواب بده ؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 در یک تصمیم آنی رفتم مُهری برداشتم و دو رکمت نماز حاجت خوندم و بعد ازش بهترین رو طلب کردم و در آخر دعام با حسرت گفتم " کاش امیرمهدی اون بهترین تو برای من بود ... کاش سرنوشت من و امیرمهدی برای ازدواج هم به هم گره میخورد " با اینکه دلم ساز مخالف میزد، با اینکه می دونستم به این راحتی نمیتونم امیرمهدی رو فراموش کنم ولی زیر لب چند بار گفتم " راضیم به رضای خودت " *** صبح مامان گفته بود " روزه گرفتن فقط دوری از خوردن نیست باید همه ی وجودت روزه باشه باید حواست به دستورهای خدا باشه و ازشون اطاعت کنی پس تو جلسه ی خواستگاریت باید حجاب داشته باشی " شال طوسی روشنی روی سرم انداختم و رو به روی اینه ایستادم تا طوری روی سرم درستش کنم که موهام معلوم نباشه از اون کارای سخت بود تحمل شال برای چند ساعت اونم توی خونه ولی خب دلم نمی خواست وقتی دارم اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه ام مورد داشته باشه دستی به لباسم کشیدم یه بلیزشلوار پوشیده به رنگ آبی که از رضوان قرض کرده بودم چون هیچ کدم از لباس هام پوشیده نبود همه يا کوتاه بودن یا بدون آستین مطابق با سفارش مامان ارایش خیلی کم رنگی کردم که نه صورتم خیلی بی رنگ و رو باشه و نه به قول مامان مثل عروسک پشت ویترین مغازه پر از رنگ باشم وارد آشپزخونه شدم و به مامان و رضوان در حال صحبت گفتم: من - خوبم ؟ هر دو با هم برگشتن به سمتم مامان - آره مادر ،ماه شدی رضوان - آره چقدر بهت میاد عمراً دیگه ازت بگیرم این لباس رو لبخندی زدم من - مرسی ،چشماتون قشنگ میبینه مامان متعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت: مامان -- تو و این حرفا ؟ خوبی مادر ؟ رضوان - درست شنیدم ؟ من - ببینین شما نمیذارین مثل دخترای خوب حرف بزنما ! اصلاً هم چشماتون قشنگ نمیبینه خودم خوشگلم هر دو خندیدن مامان - داری یواش یواش خانوم میشی مارال من - اِ؟ همین الان گفتین این حرفا بهم نمیاد مامان - بیست و سه ساله مادرتم بیست و سه سال به رفتارت عادت کردم عاشق حاضر جوابیت هم هستم برای من همون مارال همیشگی باش سرم رو کمی خم کردم من -امری باشه ؟ مامان - عرضی نیست فقط برو بشین استراحت کن که وقتی اومدن جلوشون غش و ضعف نکنی من -حالا اين قوم آتش افروز کی میان ؟ رضوان خندید و مامان اخمی کرد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
.. دنیاجاۍ‌خطرناکیہ... نہ‌بہ‌خاطر اونایے‌کہ‌گناه‌میکنن‌؛بلکہ‌بخاطر‌اونایےکہ میبینن‌ ولے‌کارۍنمیکنن... ...
13.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت خانوما🥺😍 طبقه بالای حرم امام حسین (ع) رو بخاطر ایام امتحانات برای درس خواندن قرار دادن - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ➺ ¦ @dokhtaranezahraei  تشکل کاشان
أَمْ أَنْتَ غافِرٌ لِمَنْ بَكاكَ فَاُسْرِعَ فِى الْبُكاءِ؟! آیا آن کسی را که به درگاهت گریه می کند می آمرزی، تا من نیز در گریه شتاب کنم؟! صحیفه سجادیه | دعای ۱۶
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حریم عشق
مزارشهیدعزیزمون امید اکبری در باران
-به ذره گر نظر لطف بوتراب کند به آسمان رود و کار آفتاب کند💛 ﴿-مَنْ‌یمُتْ‌یرَنِی…﴾ -●صلیٰ‌الله‌علیک‌یاامیرالمؤمنین‌علی﴿؏﴾ -●ایستاده‌بمیرم‌به‌احترام‌عـلـے﴿؏﴾💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 مامان - مارال ! من - چیه خوب ؟ دارم میپرسم این جناب اسکندر خان و خانواده کی شرفیاب میشن ؟ همون لحظه صدای آیفون بلند شد مامان - بفرما اومدن و با سرعت به سمت آیفون رفت رضوان - معلومه حسابی مشتاق دیدارشی من - نه خیرم میخوام ببینم ارزش داره به غلامی قبولش کنم يا خودم باید بگردم دنبال غلام عزیزم ! رضوان - فعلاً چون عمه خانومتون معرفیشون کردن باید یه مقدار کوتاه بیای بعد ابرویی بالا انداخت رضوان - اینا رو ول کن یادم رفته بود یه چیزی رو بهت بگم ، اونشب بعد از اینکه به امیرمهدی گفتی نزدیک بود بمیرم... من - خوب ؟ رضوان - امیرمهدی رفت پشت بهمون ایستاد رو یادته ؟ سری تکون دادم رضوان - وقتی برگشت حس کردم چشماش قرمزه فکر کردم شاید گریه کرده باشه ! مشتی زدم تو بازوش من - خدا بگم چیکارت کنه رضوان که وقتی میخوای یه اتفاق رو تعریف کنی آدم رو دق میدی ، هر روز یه تیکه میگی و میری رضوان - بده بهت اطلاعات میدم ؟ من - نه خیر بد نیست فقط همه رو یه دفعه تعریف کن که آدم بتونه بفهمه چی به چیه، من بدبخت باید هر روز دو ساعتی وقت بذارم وهر چی گفتی رو به هم وصل کنم تا بفهمم وقتی من بدبخت گیج و گنگ بودم چه اتفاقی افتاده پشت چشمی نازک کرد رضوان - خیلی هم دلت بخواد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛