- و اما می شنویم نظراتتون رو برای کانال 🗣🥲
انتقادی
صحبتی
رمان چطور !!
-
https://abzarek.ir/service-p/msg/1116079
May 11
حریم عشق
- و اما می شنویم نظراتتون رو برای کانال 🗣🥲 انتقادی صحبتی رمان چطور !! - https://abzarek.ir/service
سایت قبل مشکل پیدا کرد
نظرات و سوالاتتون و بار دیگر بفرمایید✋☺️
حریم عشق
- و اما می شنویم نظراتتون رو برای کانال 🗣🥲 انتقادی صحبتی رمان چطور !! - https://abzarek.ir/service
جوابتونو دادیم
برین سر بزنین
بقیه هم همینطور میشنویم..!!
ممنونم از نظراتتون 😉🙏
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_و_نهم
از ساعت هفت صبح منتظر بودیم .
تو خیابونی که خانوم نوید گفته بود خونه ي امیرمهدي اونجاست .
من و رضوان و مهرداد . تو ماشین .
منتظر بودیم تا کسی از در اون خونه بیرون بیاد و من شناساییش کنم .
من و رضوان پشت نشسته بودیم و مهرداد جلو پشت فرمون . سکوتش نشون می داد کلافه ست .
وقتی روز قبل مامان زنگ زد بهشون و گفت آدرس رو پیدا کردیم سریع خودشون رو رسوندن .
رضوان با لبخند و مهرداد با اخم هاي در هم .
مهرداد هنوز هم به دیدن امیرمهدي راضی نبود . بیچاره رضوان با هر ترفندي که بلد بود ، سعی داشت آرومش
کنه .
بابا هم که به کل سکوت کرده بود .
رضوان راست گفته بود . اینکه من یه قدم بردارم خدا هزار قدم کارم رو راه می ندازه . من با چشمام معجزه ش
رو دیده بودم .
با باز شدن در خونه اي که طبق آدرس ، خونه ي امیرمهدي بود ؛ هر سه نفر صاف تو جامون نشستیم .
پژوي سفیدي ازش خارج شد .
تموم بدنم چشم شد . نفس رفت و اومد وقتی راننده ي پژو پیاده شد .
با اینکه فاصله مون تقریباً زیاد بود ولی چشماي مشتاق من نمی تونست اون صورت رو تشخیص نده .
خودش بود . خود خودش .
مرد رویاهاي من . امیرمهدي .
بی اختیار به دست رضوان چنگ زدم .
برگشت و با هیجان نگاهم کرد .
رضوان – خودشه ؟
مهرداد برگشت و نگاهمون کرد .
بدون اینکه از امیرمهدي چشم بردارم ، سري تکون دادم .
من – خودشه .
کت شلوار قهوه اي تنش بود با پیراهن مردونه اي که به نظرم کرم رنگ اومد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد
با آرامش در خونه شون رو بست و دوباره سوار ماشینش شد . فرمون رو چرخوند و به سمتی که ما ایستاده بودیم اومد .
سرم رو دزدیدم . نباید من رو می دید . وقتش نبود .
ماشینش که رد شد ، مهرداد هم ماشین رو روشن کرد و دنبالش راه افتاد .
با فاصله ازش حرکت می کردیم .
وقتی ایستاد ، مهرداد هم کمی جلوتر رفت و ایستاد . پیاده شد و دنبالش رفت . وارد یه بانک شدن .
چند دقیقه بعد مهرداد اومد و سوار ماشین شد .
من و روضوان هر دو با هیجان گفتیم .
- خب ؟
برگشت به سمت عقب .
مهرداد – خب چی ؟
رضوان حرصی گفت .
رضوان – چی شد ؟
مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت .
مهرداد – مثل اینکه اینجا محل کارشه .
با لبخند برگشتم و نگاهی به ساختمون بانک انداختم . یکی از بانک هاي معروف .
مهرداد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد .
چرا نمی رفت تحقیق کنه پس ؟ به سمت جلو خم شدم .
من – کجا می ریم .
مهرداد – خونه .
متعجب گفتم .
من – مگه نمی خواستی تحقیق کنی ؟
مهرداد – محل کارش رو که یاد گرفتم . شما رو می ذارم خونه . خودمم الان می رم سر کار . بعداً میام براي تحقیق.
معترض گفتم:
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
هدایت شده از حریم عشق
- و اما می شنویم نظراتتون رو برای کانال 🗣🥲
انتقادی
صحبتی
رمان چطور !!
-
https://abzarek.ir/service-p/msg/1116079
مۍگفت:«مااصلادعاۍبۍاجابتنداریم.
میرۍاوندنیایهوکلیثوابمیریزن
پاتومیگنبیاجواباونهمه
دعاهایۍکهخواستۍونشد:)♥️»
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_یکم
من – مهرداد ؟
خیلی جدي گفت .
مهرداد – عجله نکن .
رضوان دستم روگرفت . برگشتم به سمتش . لبخندي زد و چشماش رو روي هم گذاشت .
آروم گرفتم و صاف نشستم . چاره اي جز صبر نداشتم .
وارد خونه که شدیم مامان اومد استقبالمون . چشماش رو دوخته بود به لبامون . من و رضوان هر دو ساکت بودیم .
رضوان رو نمی دونم چرا ، شاید می خواست خودم بگم . ولی من به خاطر اینکه معلوم نبود تا کی باید صبر کنم حوصله ي حرف زدن نداشتم .
اخر سر هم مامان طاقت نیورد .
مامان – چی شد ؟
رضوان نگاهی به من کرد و وقتی دید ساکتم رو کرد به مامان .
رضوان – خودش بود . تعقیبش کردیم تا محل کارش . تو یه بانک کار می کرد .
بعد با هیجان ادامه داد .
رضوان – واي مامان جون . نمی دونین که ! عجب پسري بود . نه از این بچه قرتیا بود و نه از این جلفا . از طرز لباس پوشیدنش و قیافه ش معلوم بود باید آقا باشه . این دفعه انتخاب مارال بیسته ." گفت . مامان لبخندي زد و " خدا رو شکري بعد هم با شیطنت رو به هر دومون کرد .
مامان – منم براتون خبراي خوب دارم .
خیره شدم به مامان . چی می خواست بگه که فکر می کرد براي من خبر خوبیه ؟ براي من غیر از امیرمهدي ،
هیچ خبري خوب نیود .
مامان کمی سکوت کرد و با هیجان نگاهمون کرد . انگار می خواست ببینه آماده هستیم خبر رو بگه یا نه.لبخند عمیقی زد .
مامان – منم زنگ زدم خونه ي خواهرم . ماجرا رو براش گفتم .
بادم خوابید . این خبر خوبش بود ؟ آبرو که برام نموند
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_دوم
من – همه چی رو به خاله گفتین ؟
با سر بر افراشته گفت .
مامان – توقع که نداشتی دروغ بگم ؟
واقعاً براي خودم متأسف شدم . دیگه با چه رویی می رفتم خونه ي خاله !
مامان – نترس . کل ماجرا رو که نگفتم . فقط گفتم تو پسره رو یه جا دیدي و ازش خوشت اومده . ما هم می
خوایم ببینیم خونواده ش چه جورین و از این حرفا . دروغم نگفتم .
راست می گفت . دروغ نگفته بود .
بازم جاي شکرش بود که موضوع صیغه رو نگفته بود .. گرچه که از مامان راستگوي من بعید نبود بگه .
مامان – خلاصه که خاله ت گفت زیاد باهاشو آشنا نیست و یکی از همسایه هاش باهاشون رفت و آمد داره .
بیا اینم خبر خوب مامان بنده . این کجاش خوب بود و نیاز داشت به اون همه هیجان ؟
رو به مامان گفتم .
من – حتماً قرار شد خاله بره از همسایه ش پرس و جو کنه !
مامان ابرویی بالا انداخت .
مامان – نه . خاله ت گفت پس فردا خونه ي همسایه شون مولودیه براي تولد حضرت علی ( ع ) . با همسایه
شون هماهنگ می کنه که ما سه تا هم بریم . مادر و خواهر این پسره هم هستن ......
با خوشحالی رفتم و دست انداختم دور گردن مامان .
من – واي مامان . خیلی ماهی . ماه .
مامان به خوشحالیم لبخندي زد .
مامان – تنها کاري بود که از دستم بر میومد .
از این بهتر نمی شد . شاید اینجوري می تونستم دلیلی براي دیدارش پیدا کنم . گرچه که نمی دونستم تو ذهن
بقیه چی می گذره .
عصر مهرداد و بابا با هم رسیدن خونه .
مامان به عادت همیشه با عصرونه اي ازشون پذیرایی کرد تا یکی دو ساعت بعد شام بخوریم .
از بدو ورودشون با نگرانی چشم دوختم به مهرداد تا شاید بفهمم رفته تحقیق کنه یا نه . دلم نمی خواست به
هیچ عنوان کارم رو پشت گوش بندازن . من عجله داشتم . عجله براي دیدنش
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
25.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شفاعت کردن یک تجربهگر مرگ توسط امام حسین علیهالسلام
مهمان برنامه 1402/01/25