eitaa logo
حریم عشق
172 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
- و اما می شنویم نظراتتون رو برای کانال 🗣🥲 انتقادی صحبتی رمان چطور !! - https://abzarek.ir/service-p/msg/1116079
حریم عشق
- و اما می شنویم نظراتتون رو برای کانال 🗣🥲 انتقادی صحبتی رمان چطور !! - https://abzarek.ir/service
سایت قبل مشکل پیدا کرد نظرات و سوالاتتون و بار دیگر بفرمایید✋☺️
حریم عشق
- و اما می شنویم نظراتتون رو برای کانال 🗣🥲 انتقادی صحبتی رمان چطور !! - https://abzarek.ir/service
جوابتونو دادیم برین سر بزنین بقیه هم همینطور می‌شنویم..!! ممنونم از نظراتتون 😉🙏
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 از ساعت هفت صبح منتظر بودیم . تو خیابونی که خانوم نوید گفته بود خونه ي امیرمهدي اونجاست . من و رضوان و مهرداد . تو ماشین . منتظر بودیم تا کسی از در اون خونه بیرون بیاد و من شناساییش کنم . من و رضوان پشت نشسته بودیم و مهرداد جلو پشت فرمون . سکوتش نشون می داد کلافه ست . وقتی روز قبل مامان زنگ زد بهشون و گفت آدرس رو پیدا کردیم سریع خودشون رو رسوندن . رضوان با لبخند و مهرداد با اخم هاي در هم . مهرداد هنوز هم به دیدن امیرمهدي راضی نبود . بیچاره رضوان با هر ترفندي که بلد بود ، سعی داشت آرومش کنه . بابا هم که به کل سکوت کرده بود . رضوان راست گفته بود . اینکه من یه قدم بردارم خدا هزار قدم کارم رو راه می ندازه . من با چشمام معجزه ش رو دیده بودم . با باز شدن در خونه اي که طبق آدرس ، خونه ي امیرمهدي بود ؛ هر سه نفر صاف تو جامون نشستیم . پژوي سفیدي ازش خارج شد . تموم بدنم چشم شد . نفس رفت و اومد وقتی راننده ي پژو پیاده شد . با اینکه فاصله مون تقریباً زیاد بود ولی چشماي مشتاق من نمی تونست اون صورت رو تشخیص نده . خودش بود . خود خودش . مرد رویاهاي من . امیرمهدي . بی اختیار به دست رضوان چنگ زدم . برگشت و با هیجان نگاهم کرد . رضوان – خودشه ؟ مهرداد برگشت و نگاهمون کرد . بدون اینکه از امیرمهدي چشم بردارم ، سري تکون دادم . من – خودشه . کت شلوار قهوه اي تنش بود با پیراهن مردونه اي که به نظرم کرم رنگ اومد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 با آرامش در خونه شون رو بست و دوباره سوار ماشینش شد . فرمون رو چرخوند و به سمتی که ما ایستاده بودیم اومد . سرم رو دزدیدم . نباید من رو می دید . وقتش نبود . ماشینش که رد شد ، مهرداد هم ماشین رو روشن کرد و دنبالش راه افتاد . با فاصله ازش حرکت می کردیم . وقتی ایستاد ، مهرداد هم کمی جلوتر رفت و ایستاد . پیاده شد و دنبالش رفت . وارد یه بانک شدن . چند دقیقه بعد مهرداد اومد و سوار ماشین شد . من و روضوان هر دو با هیجان گفتیم . - خب ؟ برگشت به سمت عقب . مهرداد – خب چی ؟ رضوان حرصی گفت . رضوان – چی شد ؟ مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت . مهرداد – مثل اینکه اینجا محل کارشه . با لبخند برگشتم و نگاهی به ساختمون بانک انداختم . یکی از بانک هاي معروف . مهرداد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد . چرا نمی رفت تحقیق کنه پس ؟ به سمت جلو خم شدم . من – کجا می ریم . مهرداد – خونه . متعجب گفتم . من – مگه نمی خواستی تحقیق کنی ؟ مهرداد – محل کارش رو که یاد گرفتم . شما رو می ذارم خونه . خودمم الان می رم سر کار . بعداً میام براي تحقیق. معترض گفتم: 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حریم عشق
- و اما می شنویم نظراتتون رو برای کانال 🗣🥲 انتقادی صحبتی رمان چطور !! - https://abzarek.ir/service-p/msg/1116079
مۍ‌گفت:«مااصلا‌دعاۍ‌بۍاجابت‌نداریم. میرۍ‌اون‌‌دنیا‌یهو‌کلی‌ثواب‌میریزن‌ پات‌ومیگن‌بیاجواب‌اون‌همه‌ دعاهایۍ‌که‌خواستۍ‌ونشد:)♥️»
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من – مهرداد ؟ خیلی جدي گفت . مهرداد – عجله نکن . رضوان دستم روگرفت . برگشتم به سمتش . لبخندي زد و چشماش رو روي هم گذاشت . آروم گرفتم و صاف نشستم . چاره اي جز صبر نداشتم . وارد خونه که شدیم مامان اومد استقبالمون . چشماش رو دوخته بود به لبامون . من و رضوان هر دو ساکت بودیم . رضوان رو نمی دونم چرا ، شاید می خواست خودم بگم . ولی من به خاطر اینکه معلوم نبود تا کی باید صبر کنم حوصله ي حرف زدن نداشتم . اخر سر هم مامان طاقت نیورد . مامان – چی شد ؟ رضوان نگاهی به من کرد و وقتی دید ساکتم رو کرد به مامان . رضوان – خودش بود . تعقیبش کردیم تا محل کارش . تو یه بانک کار می کرد . بعد با هیجان ادامه داد . رضوان – واي مامان جون . نمی دونین که ! عجب پسري بود . نه از این بچه قرتیا بود و نه از این جلفا . از طرز لباس پوشیدنش و قیافه ش معلوم بود باید آقا باشه . این دفعه انتخاب مارال بیسته ." گفت . مامان لبخندي زد و " خدا رو شکري بعد هم با شیطنت رو به هر دومون کرد . مامان – منم براتون خبراي خوب دارم . خیره شدم به مامان . چی می خواست بگه که فکر می کرد براي من خبر خوبیه ؟ براي من غیر از امیرمهدي ، هیچ خبري خوب نیود . مامان کمی سکوت کرد و با هیجان نگاهمون کرد . انگار می خواست ببینه آماده هستیم خبر رو بگه یا نه.لبخند عمیقی زد . مامان – منم زنگ زدم خونه ي خواهرم . ماجرا رو براش گفتم . بادم خوابید . این خبر خوبش بود ؟ آبرو که برام نموند 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من – همه چی رو به خاله گفتین ؟ با سر بر افراشته گفت . مامان – توقع که نداشتی دروغ بگم ؟ واقعاً براي خودم متأسف شدم . دیگه با چه رویی می رفتم خونه ي خاله ! مامان – نترس . کل ماجرا رو که نگفتم . فقط گفتم تو پسره رو یه جا دیدي و ازش خوشت اومده . ما هم می خوایم ببینیم خونواده ش چه جورین و از این حرفا . دروغم نگفتم . راست می گفت . دروغ نگفته بود . بازم جاي شکرش بود که موضوع صیغه رو نگفته بود .. گرچه که از مامان راستگوي من بعید نبود بگه . مامان – خلاصه که خاله ت گفت زیاد باهاشو آشنا نیست و یکی از همسایه هاش باهاشون رفت و آمد داره . بیا اینم خبر خوب مامان بنده . این کجاش خوب بود و نیاز داشت به اون همه هیجان ؟ رو به مامان گفتم . من – حتماً قرار شد خاله بره از همسایه ش پرس و جو کنه ! مامان ابرویی بالا انداخت . مامان – نه . خاله ت گفت پس فردا خونه ي همسایه شون مولودیه براي تولد حضرت علی ( ع ) . با همسایه شون هماهنگ می کنه که ما سه تا هم بریم . مادر و خواهر این پسره هم هستن ...... با خوشحالی رفتم و دست انداختم دور گردن مامان . من – واي مامان . خیلی ماهی . ماه . مامان به خوشحالیم لبخندي زد . مامان – تنها کاري بود که از دستم بر میومد . از این بهتر نمی شد . شاید اینجوري می تونستم دلیلی براي دیدارش پیدا کنم . گرچه که نمی دونستم تو ذهن بقیه چی می گذره . عصر مهرداد و بابا با هم رسیدن خونه . مامان به عادت همیشه با عصرونه اي ازشون پذیرایی کرد تا یکی دو ساعت بعد شام بخوریم . از بدو ورودشون با نگرانی چشم دوختم به مهرداد تا شاید بفهمم رفته تحقیق کنه یا نه . دلم نمی خواست به هیچ عنوان کارم رو پشت گوش بندازن . من عجله داشتم . عجله براي دیدنش 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
25.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شفاعت کردن یک تجربه‌گر مرگ توسط امام حسین علیه‌السلام مهمان برنامه 1402/01/25