eitaa logo
حریم عشق
179 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 « أَیْنَ‌الْحَبِيبْ؛أَیْنَ‌صاحِبُنـٰا..» +اللّھُم‌عَجّل‌فۍفَرَجنـٰا..(: 🌿'
یہ‌سلام‌‌هم‌بدیم‌بہ‌ آقامون‌صاحب‌الزمان"! روبہ قبلہ: السَّلامُ‌علیڪَ‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدے‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریڪَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدے ومَولاےالاَمان‌الاَمان . . . 💚🌱
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 نرگس یک سالی از من بزرگتر بود و کارشناس زبان انگلیسی . دنبال کار می گشت و به ناچار تا پیدا کردن کار مناسب تدریس خصوصی می کرد . پیوندش رضوان با گفتن " اگر شرکتی که مهرداد کار می کنه نیاز به کارشناس زبان داشت ، خبرش می کنه "رو محکمتر کرد و شماره ي همراهش رو ازش گرفت . خیلی خوشحال بودم جایی که من از اضطراب زبونم یاري نمی کرد به حرف زدن ، مامان و رضوان تموم تلاششون رو می کردن تا بتونن برام کاري کنن . مجلس که تموم شد خانوم درستکار و نرگس خیلی زود آهنگ رفتن کردن . خاله رو به خانوم درستکار گفت . خاله – معلومه کار داري که می خواي زود بري ! خانوم درستکار لبخند قشنگی زد . درستکار – می دونی که هر سال شب میلاد حضرت کل محله و آدمایی که میان رو شربت و شیرینی می دیم . امسال روز تولد که امروز باشه رو هم باز برنامه داریم . خاله رو به ما کرد . خاله – خانوم درستکار و حاج آقا هر سال شب میلاد برنامه دارن . مولودي و شربت و شیرینی . هر کی بیاد تو کوچه شون بی نصیب نمی مونه . کل کوچه رو تزیین می کنن . غوغایی می شه هر سال . مامان با لبخند رو کرد به خانوم درستکار . مامان – خوش به سعادتتون . هر کسی این سعادت نصیبش نمی شه . خانوم درستکار با اون چهره ي مهربون و گیراش لبخندي زد . درستکار – مجلس ما نیست . مجلس آقاست . خودشم مهمون نوازي می کنه . شما هم تشریف بیارید در خدمت باشیم . مامان – ممنون . پسرم میاد دنبالمون . با اینکه من سلامتی مارال رو مدیون حضرت هستم ولی انشااالله یه وقت دیگه . بعد در حالی که صداش در اثر بغض لرزش پیدا کرده بود ، با لبخند گفت . مامان – خدا یه بار دیگه مارال رو بهمون داد . هر چهارنفر خیره شدن به من ، و من خیره به لبهاي مامان . که سعی داشت لبخندش رو حفظ کنه و بغض تو گلوش نمی ذاشت . مادر بود دیگه . می دونستم رو منظور این حرف رو زد . گرچه که یادآوریش باز هم براش دردآور بود . نرگس با مهربونی گفت . نرگس – آخی . حتماً اتفاق بدي براتون افتاده ! و با این حرف من رو از لرز پر بغض لب هاي مامان فاصله داد . لبخندي زدم و نگاهش کردم . دنبال واژه اي می گشتم تا بتونم بدون نشون دادن استرسم از هواپیماي سقوط کرده حرف بزنم . که به جاي من مامان با همون حالش گفت . مامان – یک ماه پیش هواپیماشون سقوط کرد . با این حرف مامان ، صورت خانوم درستکار و نرگس رو تعجب پشوند . با ناباوري خیره شدن به من . نرگس – هواپیماتون ؟ کدوم هواپیما . و اینبار خودم با لبخند پر استرسی جواب دادم . من – هواپیماي تهران کیش . ابروهاي خانوم درستکار به وضوح بالا رفته بود . خیره به صورت من انگار به دنبال چیزي بود ! یه لحظه ترسیدم نکنه امیرمهدي چیزي به مادرش گفته باشه ! با این فکر حس کردم روحم داره از تنم جدا می شه . خانوم درستکار با لحن شگفت زده اي رو به من گفت . درستکار – پس شما همراه امیرمهدي من نجات پیدا کردین ؟ نمی تونستم از نگاهش چشم بردارم . زبونم هم که بدتر از قبل قفل کرده بود . تمرکزي نداشتم تا بتونم واژه ها رو ردیف کنم و جوابی به سوالش بدم . اصلاً جوابی هم نداشتم . نمی دونستم باید سریع اظهار آشنایی کنم یا خودم رو به اون راه بزنم و بپرسم کدوم امیرمهدي رو می گه . مامان که سکوتم رو دید رو به خانوم درستکار گفت . مامان – در مورد کی حرف می زنین ؟ خانوم درستکار با همون صورت شگفت زده رو کرد به مامان 💛 🌿💛 💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود . و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد . دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان دادم . من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟ لبخندي رو لباش نشست . درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده شمایین . چه تصادفی ! و باز خیره شد به من . با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی که سرش آوردم ؟ اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش رو می زد . رو کرد به مامان . درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو کوچه . مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد . همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي . دل تو دلم نبود . از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم . از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود . وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش . هر مردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم . تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش . قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود . و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد . دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان دادم . من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟ لبخندي رو لباش نشست . درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده شمایین . چه تصادفی ! و باز خیره شد به من . با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی که سرش آوردم ؟ اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش رو می زد . رو کرد به مامان . درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو کوچه . مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد . همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي . دل تو دلم نبود . از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم . از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود . وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش . هر مردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم . تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش . قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود . و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد . دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان دادم . من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟ لبخندي رو لباش نشست . درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده شمایین . چه تصادفی ! و باز خیره شد به من . با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی که سرش آوردم ؟ اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش رو می زد . رو کرد به مامان . درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 درستکار – پسر منم تو همون پرواز بود . و باز رو کرد به من و منتظر جوابم شد . دیگه نمی شد خودم رو بزنم به کوچه ي علی چپ . براي همین ابرویی بالا انداختم و به لحنم کمی هیجان دادم . من – شما مادر آقاي درستکار هستین ؟ لبخندي رو لباش نشست . درستکار – پس دختر خانومی که امیرمهدي ازش تعریف می کرد و می گفت خیلی نگران خونواده ش بوده شمایین . چه تصادفی ! و باز خیره شد به من . با این حرفش من رو برد به فضا . امیرمهدي از من تعریف کرده بود ؟ نه خداییش تعریفی بودم با اون بلاهایی که سرش آوردم ؟ اگر خانوم درستکار می دونست با اون حرفش چه ریتیمی داد به ضربان قلبم کمی اهسته و با طمأنینه تر حرفش رو می زد . رو کرد به مامان . درستکار – دیگه نمی شه دعوتم رو رد کنین . برنامه ي امروز نذر سلامتی پسرم بوده . باید بیاین . خبر خاصی هم نیست . فقط شیرینی و شربت دارن پخش می کنن . خانوما تو حیاط خونه مون هستن . آقایون هم تو کوچه . مامان با لبخند خاصی نگاهم کرد و دعوت رو قبول کرد . همه با هم راه افتادیم سمت خونه ي امیرمهدي . دل تو دلم نبود . از هیجان و استرس دستام یخ کرده بود . لرز عجیبی داشتم . از ذوق دیدنش نفس ها به شماره افتاده بود . وارد کوچه شون که شدیم چشم چرخوندم براي پیدا کردنش . هر مردي تو کوچه بود رو دقیق نگاه می کردم . تو همون حین چشمام قفل شد به قامتش . قامت باریک و بلندش . تو اون پیرهن مردونه ي سفید و شلوار مشکی 💛 🌿💛 💛
یک آدم باهوش میخوام که بگه غلط املائی این سوره ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ ﺍﺣﺪ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ ﺍﺣﺪ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ ﺍﺣﺪ . . . . . ‌ . . . . . . . . ﺩﯾﮕﻪ ﻧﮕﺮﺩید ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺛﻮﺍﺏ یک ﺧﺘﻢ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ توی این ماه ﺑﺮﺩﯼ ﻣﻨﻢ توی ﺛﻮﺍﺑﺘﻮﻥ ﺷﺮﯾﮑﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭید ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺛﻮﺍﺏ ﺑﻬﺮه مند ﺑﺸﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ ﺑذﺍﺭ. «صلوات» میدونی اگه کپی کنین چند هزار تا توحید خونده میشه؟ ده ثانیه بیشتر طول نمیکشه...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی شکر ، بمونه به یادگار… شما روزه اولی ها چشم‌دشمن رو کور کردین هیچ کسی مثل شماها توی دهن رسانه ها نزده آخه همه شون باهم جمع شده بودن میگفتن شماها از دین عبور کردید اما شما زبون روزه سر ظهر، با حجاب کامل و گرمای هوا اونم توی روز غیر تعطیل و … کولاک کردید شاید خیلی از چهره های مذهبی صاحب رسانه بی تفاوت باشن اما خدا بی تفاوت نیست … امام حسین یادش نمیره چه کار بزرگی کردید
40906918316608.mp3
3.64M
آقای اباعبدالله! مادوست‌داریم:)
حریم عشق
آقای اباعبدالله! مادوست‌داریم:) #مداحی
+پیشنهاد دانلود هر شب باید مجنونت شم...لیلا کیه؟! لیلا تویی قربونت شم...😔🖤
آرزوهایܩــ را ... به خـ♡ـدایی می سـ✿ــپارܩـ ڪـہ یوسـஜـف را از تــہ ݼاہ ، به تخت پادشـاهـے رسـ༻ـاند♡ . «‏و أنَا أبحَثُ عنِّي؛ وَجَدْتُكَ یٰا حُسین..!» و هنگامی که درپیِ خودم بودم تــو را یافتم،یا حسین؛))♥️
🔴هلال ماه شوال رؤیت نشد | فردا آخرین روز ماه مبارک مضان است 🔹بنا بر اخبار واصله هلال ماه شوال در غروب روز پنجشنبه ۳۱ فروردین رؤیت نشد و فردا جمعه یک اردیبهشت ۱۴۰۲ مطابق با ۳۰ رمضان المبارک ۱۴۴۴ هجری قمری است.
*
ساعات آخر است... دلم شور می‌زند... آقا چه شد حواله‌ی کرب‌و‌بلای من؟! دلتنگت میشویم شاید دیگر تو را درک نکردیم خداحافظ ای ماه میهمانی‌خدا .... السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا شَهْرَ اللَّهِ الْأَکْبَرَ وَ یَا عِیدَ أَوْلِیَائِهِ الْأَعْظَمَ شب جمعه است هوایتان نکنیم میمیریم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت+آل+یاسین+علی+فانی.mp3
5.83M
روز آخر ماه رمضونه! بیاین یه زیارت آل یاسین بخونیمو برای آقای غریبمون دعا کنیم:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ریش هایی که از اون فاصله هم معلوم بود کوتاه تر از قبله . داشت با پسر دیگه اي حرف می زد و همون لبخند قشنگ رو لباش بود . بی پروا می خندید و می دونستم چون مخاطبش یه مرده انقدر راحت می خنده . پاهام یاراي رفتن نداشت و قلبم به جاي مغزم فرمان می داد به رفتن . دلم می خواست بلند جیغ بکشم و بدوم به سمتش و داد بزنم " من اومدم امیرمهدي . ببین اینجا هم راحتت نمی ذارم . " ولی شرط بابا مانع از رفتار نسنجیده م می شد . و البته هیجان دیدن عکس العملش با دیدن من . مامان و خاله و خانوم درستکار جلوتر از ما راه می رفتن . بهش که نزدیک شدیم مادرش صداش کرد . درستکار – آقا امیر ! مهمون داري . لبخندش رو کمی جمع کرد و محجوبانه به سمتمون چرخید . اول به مادرش نگاه کرد و بعد نگاهش رو کمی چرخش داد که رو صورتم قفل کرد . براي لحظه اي نگاهش رو ازم گرفت . لبخندش خشک شد . زل زد به زمین . ابروهاش بالا رفت . نگاه متعجبش بالا اومد و دوباره نگاهم کرد و باز دوباره خیره شد به زمین . ناباور زیر لب زمزمه کرد . امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه .......... اومد به سمتمون . نگاه از زمین نگرفت . مادرش ، مامان و رضوان و خاله رو بهش معرفی کرد . خیلی متین سلام کرد . و خوش امد گفت . مادرش من رو نشون داد . درستکار – ایشون رو هم که به خاطر داري ! سري تکون داد . امیرمهدي – بله . خوش اومدین خانوم صداقت پیشه . گر گرفتم . حس کردم همه دارن چهارچشمی ما رو نگاه می کنن . انگار بخوان مچمون رو بگیرن . سر به زیر انداختم . " ممنون " آرومی گفتم . و نفس عمیقی کشیدم تا اون گر گرفتگی از بین بره . امیرمهدي جعبه ي تو دستش رو جلومون گرفت . امیرمهدي – بفرمایید . 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 مامان و رضوان و خاله با لبخند شیرینی برداشتن و تشکر کردن . ولی دست من خشک شده بود و جلو نمی رفت . امیرمهدي به سمتم متمایل شد . و آروم گفت . امیرمهدي – چرا بر نمی دارین ؟ با هزار بدبختی دست بردم و یکی برداشتم . زیر نگاه هاي مادرش بدجور دست و پام رو گم کرده بودم . انگار قرار بود با همون دیدار اول بیان خواستگاریم و من نگران بودم مورد توجه قرار نگیرم . یا کار اشتباهی انجام بدم . خانوم درستکار با دست تعارمون کرد . درستکار – بفرمایید داخل . بفرمایید . منزل خودتونه . مامان و رضوان جواب تعارفش رو با لبخند دادن و همراه خاله راه افتادن سمت دري که نشون داد . اما من نمی تونستم نگاه از امیرمهدي بردارم و برم . یه جوري بود ! کلافه نبود . ناراحت نبود . شاد نبود . ذوق نداشت . اما یه جوري بود . حس می کردم لبخند محوي روي لباشه . و هنوز از دیدنم شگفت زده ست . با دور شدن مامان و رضوان و خاله همراه مادر و خواهر امیرمهدي ، به ناچار نگاه ازش گرفتم و راه افتادم . اما امیرمهدي سر جاش ایستاده بود و تکون نمی خورد . از کنارش رد شدم و عطر حضورش رو به ریه هام کشیدم . بدجور دلم هواي اذیت کردنش رو کرد . آخه مرد هم انقدر آروم ؟ انقدر معصوم و مظلوم ؟ انقدر بی حرف و ساکت ؟ خوب اون خوي شیطونم با این خصلت هاي امیرمهدي بدجور تو وجودم بالا و پایین می پرید . ولی تو خونه شون و جلوي اون همه آدم که مطمئناً از اقوام و آشناهاي امیرمهدي بودن ؛ ممکن نبود . تو حیاطشون دو تا قالی بزرگ پهن کرده بودن و خانوما اونجا نشسته بودن . رفتم و کنار رضوان نشستم که داشت به مهرداد زنگ می زد که بگه ده دقیقه اي طولش بده ؛ بعد بیاد دنبالمون . حواسم به حرفاي رضوان بود . که سعی داشت هم آروم حرف بزنه که کسی صداش رو نشنوه و هم مهرداد رو راضی کنه . معلوم بود مهرداد داره غر می زنه . یااالله " گفتن کسی همه به سمت در برگشتیم ." با صداي امیرمهدي بود با یه سینی حاوي لیوان هاي شربت . شربت هاي آلبالو و پرتقال . 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
امروز تولد ِ شهید ابراهیم هادی ِ یه فاتحه تقدیمشون کنیم؟!:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 یه ماه، توی حال و هوای روزه‌داری بودیم... روزها قرآن خوندیم، وقت افطار و وقت سحر، یاد خدا کردیم... یه ماه 🌱 نفس‌هامون، عطر بهشت گرفت... ❤ قلبمون، مُهر بندگی خورد... کنار همدیگه، مهمون مهربونیِ بی‌انتهای خدا شدیم... امشب، شب شادیه... 😇 عید بندگی...