هدایت شده از _گمگشته_🇵🇸
بہافرادیکہنمازهایشانقضامیشد . .
میفرمودندکہسورهیس
وزیارتعاشورابخوانید؛
تاقلبتانازظلماتوتاریکیبہنورِقرآن
وزیارتعاشوراروشن؛وهدایتشود
-آیتاللہحقشناس
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهار
نرگس - فکر کنم خودت بدونی که بیش از یه غریبه براش ارزش داری ، راستش وقتی تو ماشین سی دیت رو گذاشتم و اون اهنگ پخش شد اولش خندیدم و تو دلم گفتم عجب دختر شجاعی که از این شوخیا با امیرمهدی
میکنه حتماً به خاطرت یه بار کوتاه میاد ! وقتی قیافه ش رو دیدم فهمیدم کلاً فرق نداره سی دی مال کی باشه عصبانیش می کنه اين جور آهنگا ، یه لحظه فکر کردم به عادت قبل حتماً سی دی رو میشکنه و باهات بد برخورد می کنه ولی اون کارش نشون داد که واقعاً براش....
حرفش رو خورد وبه زور لبخندی زد
نرگس - ازت توقع داشت سنگین تر برخورد میکردی
شونه ای بالا انداختم
من - من کار بدی نکردم
و راه بیرون رو در پیش گرفتم
من کار بدی نکرده بودم
فقط جواب آدمی رو داده بودم که به نظرم حق نداشت تا من بهش چراغ سبز نشون ندادم پا جلو بذاره
نرگس و رضوان هم دنبالم اومدن
جلوی در پاساژ ایستادم تا شاید رضا برادر رضوان رو ببینم
خوشحال بودم که قرار بود با رضا برگردیم
چشمم افتاد به امیرمهدی که کلافه و عصبی اون طرف خیابون به ماشینش تکیه داده بود
و با پشت پاش ضربه میزد به تایر ماشین
هنوز عصبانی بود
هنوز اخم داشت
هنوز کلافه بود
دیگه چرا کلافه؟
با صدای " سلام " گفتن رضا نگاهم رو غلاف کردم
برگشتم به سمتش و به زور دهنم رو باز کردم برای جواب دادن
که فقط تونستم اصواتی شبیه به سلام رو از دهنم خارج کنم
برعکس رضوان و نرگس که به راحتی جوابش رو دادن
رضوان نرگس و رضا رو به هم معرفی کرد
بعد هم رو به نرگس گفت:
رضوان - خیلی از همراهیت خوشحال شدم نرگس جون ایشالله باز هم سعادت همراهیت رو داشته باشیم
و انگار از طرف من هم گفت
لب های من خاموش شده بود و گویای هیچ کلمه ای نبود
نرگس هم لبخند همراه با شرمی زد که مطمئناً به خاطر حضور رضا بود
و جواب داد
نرگس - ممنون برای منم سعادتی بود، با اجازه تون
و " خداحافظی " کرد
موقع رفتنش دستی به بازوم گرفت و از جانب مخالف سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
نرگس - خیلی حرفاش رو به دل نگیر
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنچ
و با لبخندی ازمون دور شد و من حتی یه " خداحافظ " خشک و خالی هم نگفتم
نه اینکه قهر باشم ، نه
فقط نمیتونستم حرف بزنم
انگار فقل بزرگی به دهنم زده بودن
تو مسیر بین پاساژ تا خونه مون ساکت بودم
دلم نمیخواست به امیرمهدی و اتفاق بینمون فکر کنم
برای همین خودم رو با دیدن آدمها سرگرم کردم
حس می کردم نیاز دارم تو تنهایی بشینم و فکر کنم حق با کی بود
با من يا امیرمهدی ؟
دلم میخواست دوباره بشینم و حرفامون رو از اول مرور کنم
با این همه تفاوت عقایدی که تازه داشت اذیتم میکرد چرا دنبالش بودم ؟
جلوی در خونه باز هم به زور لب باز کردم
از رضوان و رضا خداحافظی کردم و وارد خونه شدم.
مامان به محض ورود اومد استقبالم
مامان - باز سلامت رو خوردی دختر ؟
من -سلام
و انگار تو خونه تازه دهنم باز شد به حرف زدن
بسته ی حاوی پارچه ها رو دادم دستش و راهم رو به طرف اتاقم کج کردم.
در همون حال گفتم:
من - هر کدومش رو دوست داری بردار
مامان - خوش گذشت ؟
ایستادم و روی یه پا چرخیدم به سمتش
جمله ش بیشتر به طعنه میخورد تا خبر گرفتن از حال درونیم و اینکه بهم خوش گذشته یا نه!!!
نگاهی به چشم های موشکافش انداختم
من - اگر تیکه ی اخرش رو که امیرمهدی می خواست سرم رو از تنم جدا کنه فاکتور بگیریم بقیه اش خوب بود
سریع برگشتم که به راهم ادامه بدم
اما حرفش باز هم باعث شد بایستم
مامان - باز چیکار کردی ؟
مگه حتماً من باید یه کاری کرده باشم که کسی بخواد سرم رو از تنم جدا کنه ؟
نمیشه اون شخص خودش اشتباه کرده باشه ؟
نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم:
من - من کاری نکردم یه پسره اومد باهام دوست شه منم اومدم حالش رو بگیرم به ایشون برخورد
بعد هم اداش رو با حرص در اوردم
من - میگه اگر ظاهرتون موجه باشه کسی در موردت بد فکر نمیکنه، هه ... کجای ظاهر من بده ؟ هان ؟
مامان تکیه داد به دیوار کنارش و یه دستش رو روی سینه جمع کرد و دست دیگه ش رو به حالت عمود روش قرار داد و زیر چونه ش گذاشت
مامان - از نظر اون ایراد داشته
من - به من چه اون اینجوری فکر میکنه !
مامان - تو این پسر رو می خواستی ، یادته ؟
سکوت کردم
راست میگفت
من بی فکر انتخاب کرده بودم یا چشمام فقط و فقط خوبی هاش رو میدید
و روی بقیه ی چیزها بسته شده بود
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
🌺🌺🌺
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه
کاش
هر روز صبح
یادمان می افتاد
که چه قدر
دوستمان داری و برایمان دعا می کنی!!
▪️سلام امام مهربانم
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
#روایت_عشق^'💜'^
عکس دخترشو زده بود تو دفتر فرماندهیش
بهش گفتم مرتضی اون عکسو بردار اینجوری دلت گیره نمیتونی بپریا..
گفت: نه میخام با همه وابستگیام فدایی امام زمان(عج) بشم..
#شهید_مرتضی_مسیبزاده♥️🕊
🌹شادی روح امام راحل و ارواح طیبه شهدا صلوات 🌹
enc_16851934442070249388621.mp3
3.34M
آے دشمن صداتو خاموش کُن ؛
هر چے هیاهو رو فراموش کُن ! . .
#حسینطاهری | #مداحیحماسی