💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_سه
با توجه به اینکه میدونستم طرز فکر و اعتقاداتش چه جوریه باید اعتراف میکردم خیلی پیشرفت کرده !
لباسم رو گرفته و کشیده بود
وای خدا !
امیرمهدی ای که تو هواپیمای سقوط کرده حتی حاضر نبود لباسم رو بگیره کجا و این امیرمهدی کجا؟
برای خطر از سرم گذشته باید شکرانه می دادم يا این پیشرفت قابل ملاحظه و دور از انتظار امیرمهدی ؟
رضوان - به چی میخندی ؟
لبخندم ناخواسته بیشتر شد ،یعنی نمی دونست به چی فکر می کنم ؟
رضوان - مثل اينکه خوشت اومده طرف دست زده به لباست ؟
من -میشه نخندید ؟
رضوان - خداییش نه
من - من و این همه خوشبختی محاله...
رضوان - چیکار کردی این بنده ی خدا انقدر جهش داشته ؟
من - من که هیچی ولی اتفاقات پیش اومده به شدت روش تأثیر داشته
لبخندی زد
رضوان - به هر حال تو هم بی تأثیر نبودی
یه لحظه لبخندش جمع شد
رضوان - اگر دیشب...
لبهام رو روی هم فشار دادم و سرم رو کج کردم
من - اگر دیشب مرده بودم الان به جای زیارت رفتن تو فکر مراسم کفن و دفنم بودین
اخمی کرد
رضوان - زبونت رو گاز بگیر
بعد خیره شد به زمین
رضوان - مرگ بهترین حالتش بود
من - مگه بدتر از مرگ هم هست ؟
رضوان - صد در صد ،اگر ماشین میخورد بهت و پرتت میکرد می افتادی رو ماشین دیگه و استخونات خرد می شد ؛ از درد و رنجش که بگذریم مشکلات نخاعی و شکستن گردن و کمرت فجیع ترین اتفاق ممکن بود
نفسم تو سینه حبس شد، راست می گفت
من در کمال سادگی فقط به مرگ فکر کرده بودم نه اتفاق هایی که میتونست تموم زندگی من و اطرافیانم رو عوض کنه
اگر صدبار هم شکر خدا رو به جا می آوردم باز هم کم بود
دوبار من رو از بدترین حادثه ها بدون اینکه خراش کوچیکی هم بردارم نجات داده بود
اگر هر مشکلی که برام به وجود میومد میشد باری روی زندگی پدر و مادرم
ممکن بود همه چیز به هم بریزه و اینجوری نشده بود !
یاد اون حرف امیرمهدی تو کوه افتادم که گفته بود
" خدا اگر بخواد میتونه سلامتیمون رو بگیره و باید هميشه بابت سلامتیمون شکرگذارش باشیم"
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
#نماز_شب
🔸حضرت آیتالله بروجردی قدس سره
وقتی که از من ذکر خواستند، گفتم« ذکر مؤمن، نماز شب است. نماز اول وقت است.»
🍃 اگر انسان متهجد بشود و اهل شب زندهداری باشد، همین او را به مقام نورانیت میرساند.
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
#تفڪر
بعضے آدمها
انگار #چوباند …
تا عصبانے مےشوند، آتش میگیرند،
و همه جا را دودآلود مےڪنند ،
همه جا را تیره و تار مےڪنند ،
اشڪ آدم را جاری مےڪنند ...
ولے بعضیها این طور نیستند ؛
مثل #عــودند ...
وقتے یڪ حرف میزنے ڪه ناراحت میشوند،
آتش مےگیرند،
ولے بوی #جوانــمردی و #انصاف مےدهند ،
و هرگز نامردی نمےڪنند ...
این است ڪه مےگویند :
«هر ڪس را میخواهے بشناسے،
در وقت #عصبانیت، در وقت #خشم بشناس.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓متن پیام
سلام من بچه هام بزرگ هستن و منو خیلی اذیت میکنن به موقع هایی برای همسرم درد دل میکنم و از اونها و کارهاشون میگم ،،،آیا غیبت میکنم ؟
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_چهار
چه سری بود که راه به راه داشتم به درستی حرفاش درباره ی خدا می رسیدم ؟
قرار بود به چی برسم ؟ به شناخت درست خدا یا به شناخت درستی از افکار امیرمهدی ؟
رضوان - بلند شو دیگه دیر میشه
متفکر نگاهش کردم و با تأخیر سری تکون دادم
***
صدای هق هق مامان بلند بود یک لحظه هم آروم نمیشد
دوبار نماز شکر خونده بود و چند بار پول داخل ضریح انداخته بود
همه اش هم به شکرانه ی سلامتی من
وقتی بی قراریش و اون همه شکرش رو دیدم حس کردم اوضاع میتونست خیلی خراب تر از تصورات من باشه
انقدر مامان " شکرت خدا " گفت که من هم به دنبالش چندین بار این جمله رو تکرار کردم
به سختی چادر رضوان رو روی سرم نگه داشته بودم انگار هیچ کش چادری حاضر نبود روی سر من درست جا بیفته
دائم از پشت سرم جمع میشد و می پرید بالا تا میومدم دعا کنم و به قول مامان حال عرفانی بهم دست بده با شل شدن چادر روی سرم از اون حال خوب جدا میشدم
در حال جدل با کش چادر بودم که رضوان به دادم رسید
لبخندی زد و کش رو از داخل پشت سرم انداخت و در حین کارش گفت:
رضوان - برای خودت دعا کردی ؟
من - دعای چی ؟
رضوان - اینکه یه بخت خوب نصیبت کنه ! اونی که باهاش خوشبخت میشی و خود خدا راضیه
من - حتی اونی که بهش علاقه ای ندارم ؟
رضوان نگاه دوخت به چشمام
رضوان - میخوای خوشبخت شی يا هر روزت رو با جنگ و جدل شب کنی ؟
من - هر کس دنبال خوشبختیه ولی با کسی که دوسش داره
رضوان - و اگر بدونی با اون شخص به خوشبختی نمیرسی ؟
من - رضوان سخته بخوای بین قلب و عقلت یکی رو انتخاب کنی
رضوان - از اون سخت تر ادامه دادن زندگی در شرایط بده ،تو جنگ و جدله مطمئن باش اونی که ازدواج باهاش به صلاحت باشه بالاخره عاشقت میکنه
من - کی ؟ بعد از اینکه شب تو بغلش با یاد عشقت خوابیدی ؟
شماتت بار نگاهم کرد
رضوان - اگر به خدا اعتماد کنی خودش کارها رو درست میکنه و قبل از همین اتفاقی که میگی مهر شوهرت و به دلت میندازه
نگاهش کردم
رضوان - بهش اعتماد کن
من - بهش اعتماد دارم به خصوص با اين اتفاق هایی که تو این چند ماه اخیر افتاده
رضوان - آفرین پس ازش بهترین رو طلب کن و راضی باش به رضای خودش
سری تکون دادم
بازم راست میگفت
مگه کار دیگه ای از دستم بر میومد ؟
چندمین بار بود که میخواستم بهش اطمینان کنم و دلم می خواست مثل هميشه به بهترین وجه بهم جواب بده ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_نود_و_پنج
در یک تصمیم آنی رفتم مُهری برداشتم و دو رکمت نماز حاجت خوندم و بعد ازش بهترین رو طلب کردم
و در آخر دعام با حسرت گفتم
" کاش امیرمهدی اون بهترین تو برای من بود ... کاش سرنوشت من و امیرمهدی برای ازدواج هم به هم گره میخورد "
با اینکه دلم ساز مخالف میزد، با اینکه می دونستم به این راحتی نمیتونم امیرمهدی رو فراموش کنم ولی زیر لب چند بار گفتم
" راضیم به رضای خودت "
***
صبح مامان گفته بود
" روزه گرفتن فقط دوری از خوردن نیست باید همه ی وجودت روزه باشه باید حواست به دستورهای خدا باشه و ازشون اطاعت کنی پس تو جلسه ی خواستگاریت باید حجاب داشته باشی "
شال طوسی روشنی روی سرم انداختم و رو به روی اینه ایستادم تا طوری روی سرم درستش کنم که موهام معلوم نباشه
از اون کارای سخت بود تحمل شال برای چند ساعت اونم توی خونه ولی خب دلم نمی خواست وقتی دارم اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه ام مورد داشته باشه
دستی به لباسم کشیدم
یه بلیزشلوار پوشیده به رنگ آبی که از رضوان قرض کرده بودم
چون هیچ کدم از لباس هام پوشیده نبود همه يا کوتاه بودن یا بدون آستین
مطابق با سفارش مامان ارایش خیلی کم رنگی کردم که نه صورتم خیلی بی رنگ و رو باشه و نه به قول مامان مثل عروسک پشت ویترین مغازه پر از رنگ باشم
وارد آشپزخونه شدم و به مامان و رضوان در حال صحبت گفتم:
من - خوبم ؟
هر دو با هم برگشتن به سمتم
مامان - آره مادر ،ماه شدی
رضوان - آره چقدر بهت میاد عمراً دیگه ازت بگیرم این لباس رو
لبخندی زدم
من - مرسی ،چشماتون قشنگ میبینه
مامان متعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت:
مامان -- تو و این حرفا ؟ خوبی مادر ؟
رضوان - درست شنیدم ؟
من - ببینین شما نمیذارین مثل دخترای خوب حرف بزنما ! اصلاً هم چشماتون قشنگ نمیبینه خودم خوشگلم
هر دو خندیدن
مامان - داری یواش یواش خانوم میشی مارال
من - اِ؟ همین الان گفتین این حرفا بهم نمیاد
مامان - بیست و سه ساله مادرتم بیست و سه سال به رفتارت عادت کردم عاشق حاضر جوابیت هم هستم برای من همون مارال همیشگی باش
سرم رو کمی خم کردم
من -امری باشه ؟
مامان - عرضی نیست فقط برو بشین استراحت کن که وقتی اومدن جلوشون غش و ضعف نکنی
من -حالا اين قوم آتش افروز کی میان ؟
رضوان خندید و مامان اخمی کرد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
#صرفاجهتاطلاع ..
دنیاجاۍخطرناکیہ...
نہبہخاطر
اونایےکہگناهمیکنن؛بلکہبخاطراونایےکہ
میبینن
ولےکارۍنمیکنن...
#آمربہمعروفباشیم...
هدایت شده از تشکل دختران زهرایی کاشان
13.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت خانوما🥺😍
طبقه بالای حرم امام حسین (ع) رو بخاطر ایام امتحانات برای درس خواندن قرار دادن
#اللهم_الرزقنا
#حجاب
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
➺ ¦ @dokhtaranezahraei
تشکل #دخترانِ_زهرایی کاشان