eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.5هزار عکس
28.1هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔔 ⚠️ تڪبر و خودخواهی، ریشه گمراهـے فرعـــون بود! به ســزای همیـن استڪبار، در دنیـا وآخرت، گرفتار عذاب دردناڪ شد! این سرگذشت فرعون، درس عبرتی است‌برای‌تمام دلهای‌مغرور و متکبر! «آیــہ 24 الی 26 سـوره نازعــات» فَقَــــالَ أَنَـــــا رَبُّڪــُــمُ الْأَعْلَـــــیٰ فَأَخَذَهُ اللَّـهُ نَكَالَ الْآخِرَةِ وَالْأُولَــىٰ إِنَّ فـِي ذَٰلِكَ لَعِبـْرَةً لِّمَـــن يَخْشَـــیٰ وگفت: من پروردگاربرتر شماهستم. آنگاه خداوند او را به ڪيفر دنيـا و آخرت گــرفتار ڪرد. همانا در اين ماجــرا براى هر ڪس كه از ســوء عـاقبت بتــرسد، درس عبـــرتـــے اســـت.
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو 🌸😍رمانی پر از توکل و تعهد به باورهای دینی .به درستی که یقین دارم؛ باخدا باش پادشاهی کن 💐 ♦️کپی رمان بی اجازه ممنوعه❌ &ریپلای به قسمت اول رمان🔰 eitaa.com/khodayarahaymnakon/1502  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_هشتاد_دوم وارد خانه شد و قهوه ای برای خودش
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو حورا وقتی برگشت خانه از خستگی جسمی و روحی زیاد دیگر نای حتی فکرکردن هم نداشت. شام حاضری خورد و به خواب رفت. فردای آن روز همسایه کنارش که خانوم و آقایی مهربان بودند و در وسایل های خانه به حورا کمک کرده بودند پیش حورا آمدند. خانم سلطانی او را کناری کشید و گفت:خوبی؟خسته کارو درس نباشی؟ _ممنون خانم سلطانی.خسته که خیلی خسته ام ولی خستگی شیرینه. چون برای رسیدن به هدفم دارم تلاش میکنم. _موفق باشی عزیزم. حورا جون یه حرف های ناخوشایندی از همسایه رسیده بهم که حسابی ناراحتم کرده. _میدونم... میدونم چی شنیدین. خودمم ازشنیدنشون حسابی بهم ریختم. ولی خب چکارمیتونم بکنم؟ _میتونی. ماشالله تو خودت رشتت مشاورس نیازی به کمک من نداری ولی خب سعی کن رفتاری نکنی که باعث این حرفا بشه.نمونه اش پسری ک دیشب اومده بود جلو آپارتمان. خب این خودش ذهن همه رو به سمت های بد میکشه. _نه خانم سلطانی اون که پسرداییم بود. اومده بود که حالموبپرسه. خودتونم متوجه شدین من درو باز نکردم بیاد داخل. ولی با حرفتون موافقم. من با رفتارم نباید اجازه همچین برداشت های منفی رو به دیگران بدم. _ آفرین عزیزم. خداروشکر ک اینقدر خودت فهمیده ای. راستی امشب برای شام خونه ما دعوتی ها.اجازه قبول نکردنم نداری. _به زحمت می افتین که خانم سلطانی ولی چون خیلی تنهایی بهم فشار آورده و شما هم قابل احترامین حتما میام. _پس منتظرتم. برگشتند پیش آقای سلطانی و بعد از خوردن چای و شیرینی رفتند. شب خودش را آماده کرد و حسابی به خودش رسید. چادر رنگی خوشگلش را به سر کرد و از خانه خارج شد. آرام به در همسایه کوبید و بعد از باز کردن در خانم سلطانی را دید. در آغوشش رفت و حسابی گرم گرفتند. آقای سلطانی آن ها را به داخل دعوت کرد و گفت: خانوما وقت برای گفتگو زیاده بیاین تو. با وارد شدن به پزیرایی چشم حورا به پسری قد بلند افتاد که به احترام آنها بلند شده بود. جلو امد و سلام کرد. حورا هم مودبانه پاسخ سلامش را داد. _ حورا جون ایشون آرمان جان هستن پسر خواهر من. آرمان جان اینم حورا خانومی که تعریفشو می کردم. حورا که انتظار برخورد با مرد غریبه ای همچون آرمان را نداشت خودش را جمع و جور کرد و مودبانه گفت: خوشوقتم. آرمان سر خم کرد و گفت:بنده هم خوشحال شدم از آشنایی با شما خانم خردمند. نشستند و خانم سلطانی برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. آقای سلطانی هم سر صحبت را باز کرد. _ حورا جان، این آقا آرمان ما رو که میبینی یلیه برا خودش. یه پسر متشخص، آقا، فهمیده و تحصیل کرده. دکترای دندون پزشکی داره و یه مطب زده واسه خودش به چه خوشگلی.روزی هزارتا مریضم میاد زیر دستش و میره. ماشالله کارش حرف نداره. همه ازش راضین و خداروشکر بچه با ایمانیم هست. نمازش قضا نمیشه این پسر. _ آقا ابراهیم خجالتم ندین این چه حرفیه خوبی و آقایی از خودتونه. بنده نمک پرورده ام. _ میبینی چه خالصانه هم حرف میزنه؟ فروتنه این پسر. حورا لبخند کوچکی زد و گفت: بله مشخصه. آرمان پیش دستی کرد و گفت: نه آقا ابراهیم به من لطف دارن این جور که ایشونم میگن نیست اغراق می کنن. خانم سلطانی سر رسید و گفت: بسه تعریف و تمجید حورا جون ما هم کم نمیاره ماشالله از خانومی و نجابت. _ لطف دارین ممنونم. _ فدات بشم خانمی گفتم آرمان جان امشب بیاد اینجا که یکم با هم حرف بزنین و آشنا شین خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد و جفتتون از تنهایی دراومدین. حورا معذب تر شد و سرش را پایین انداخت. اصلا خودش را برای همچین مراسمی آماده نکرده بود. آرمان که دید حورا معذب است حرف را عوض کرد. بعد شام حورا زود خداحافظی کرد و رفت. دلش نمی خواست بیشتر آنجا بماند و زیر منگنه نگاه های آرمان قرار بگیرد. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو حورا با خستگی در خانه اش را باز کرد و وارد شد. فکرش بهم ریخته بود و دلش یک خواب راحت می خواست. روی تخت کوچکش نشست و شالش را باز کرد. چقدر امشب معذب بود و حتی نمی توانست سخن بگوید. چقدر از خانم سلطانی ناراحت بود کاش پسر خواهرش را به آنجا نمی آورد. روبرو شدن آن ها با هم بدون اطلاع خودش برایش غیر منتظره و تعجب آور بود. صبح روز بعد تا ساعت۱۱کلاس داشت. از دانشگاه که بیرون آمد در کمال تعجب آرمان را دید که با ماشین مدل بالایش جلو دانشگاهشان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود. از دیدنش جا خورد. چرا به آنجا آمده؟ اگر کسی آنها را با هم ببیند برایش بد میشود. مگر نه این بود که دیشب خانم سلطانی به او گفته بود که همسایه ها پشت سرش حرف می زنند؟! حال دلش نمی خواست بچه های دانشگاه هم به آن همسایه ها اضافه شوند. خواست به او توجه نکند اما آرمان متوجه او شد و صدایش زد. – خانم خردمند؟! خانم خردمند یه لحظه اجازه بدین کارتون دارم. از این که با صدای بلند او را جلوی همه هم دانشگاهی هایش او را صدا زده بود، حسابی کفری و عصبانی شده بود. آرمان جلو دوید و گفت: سلام. _ علیک سلام. شما متوجه نمیشین اینجا جلو همه نباید منو بلند صدا بزنید؟ من یک دختر مجرد و صدالبته محجبه ام. حوصله آبرو ریزی جلو هم دانشکاهیامو ندارم. آرمان سرش را پایین انداخت و گفت: شرمندتونم خانم خردمند. میخواستم ببینمتون. _ دیشب که دیدیم همو. _ اما الان کار واجبی دارم. اجازه هست برسونمتون؟ _ نه تشریف ببرین نمیخوام کسی ما رو با هم ببینه. _ خانم خردمند کار واجبی دارم من میرم کوچه پایینی اونجا بیاین سوار بشین. حورا خواست مخالفت کند که آرمان گفت: خواهش میکنم رومو زمین نندازین. حورا سری تکان داد و آرمان هم سپار ماشین شد و راه افتاد. تا کوچه پایینی دانشگاه فقط در فکر آرمان بود. قیافه جذاب و مردانه ای داشت. موهای مشکی براق حالت دار، چشمان مشکی درشت با مژه هایی پرپشت، ابرو کمانی و بینی و لب های متوسط. قد بلندی داشت و تیپ مردانه و رسمی می زد. به کوچه پایینی رسید و سوار ماشین شد البته عقب نشست. آرمان با اینکه از عقب نشستن حورا ناراحت شد، اما چیزی نگفت و از بودن حورا خوشحال بود. _ ممنون که قبول کردین. _ کار واجبتون رو بگین من کار دارم. _ کجا میخواین برین؟ بگین میرسونمتون. _ ممنون خودم میرم. _ خانم خردمند لطفا لج نکنین من حرفام ممکنه طول بکشه. آرمان حرکت کرد و اشک بر گونه یکی جاری شد. پسری عاشق پشت بوته های کوچه اقاقیا ایستاده بود و با چشم رفتن حورا و پسر غریبه را دید. چقدر دلش برای حورا تنگ شده بود. اگر استخاره بد نمی آمد حتما جلو می رفت و پسره را نقش زمین می کرد. چطور جرات داشت حورا را سوار ماشینش کند و برود؟ اشک هایش را پاک کرد و زیر لب گفت: مرد باش پسر این چه وضعشه؟ گریه که مال مرد نیست. "مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو میشوند... از آینده میترسند، از کسی که بهتر از آنها باشد، از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد، از کسی که جیبش پر پول تر باشد، از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید... برای همین دور میشوند، سرد میشود سخت میشوند و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی... زنها ولی وقتی دچار کسی میشوند؛ دل شیر پیدا میکنند و میشوند مردِ جنگ... میجنگند؛ با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم، با کسانی که چپ نگاه میکنند به مردشان، با خودشان و قلبشان و غرورِ زنانه اشان... از جان و دل مایه میگذارند و دستِ آخر به دستهایشان که نگاه میکنند خالیست، به سمت چپ سینه شان که نگاه میکنند خالیست، به زندگیشان که نگاه میکنند خالیست از حضورِ یکی... بعد محکوم میشوند به ساده بودن، به زود باور بودن، به تحمیل کردنِ خودشان... هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی میدهد نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است... " &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد رائفی پور 📝تکلیف کسی در دوران انتظار بمیرد چه میشود؟ 🎤سخنرانی آخرالزمان و نقش منتظران ✨🌹✨🌸✨
🌠☫﷽☫🌠 🍃بیـــزارے پـیـامبــــراز بــرخی از پــدران آخــرالـزمـــان 🍃 رسول اكرم صلی الله علیه وآله به تعدادي از كودكان نگاه کرد، سپس فرمود: 👈 واي بر فرزندان آخر‌الزمان از پدرانشان. 👈عرض شد يا رسول الله از پدران مشرك آن‌ها؟ 🍃فرمود: نه بلكه از پدران مسلمانشان كه هيچ چيز از فرائض مذهبي را به آنان نمي‌آموزند و اگر خود فرزندان پاره‌اي از مسائل ديني را فرا گيرند آن‌ها را باز مي‌دارند و تنها به اين قانع هستند كه فرزندانشان متاع ناچيزي از دنيا بدست آورند، من از اين قبيل پدران بري هستم و آنان نيز از من بيزارند. 📚 مستدرك الوسائل، ج ۲، ص ۶۲۵ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\
🌺 سخنان تکان دهنده علیه السلام، خطاب به اموات. 🌸 وقتی اميرالمؤمنين سلام اللَّه عليه داخل مى شدند، میفرمودند: 🔹 اى ساکنان خاک، ای كه به غربت مبتلا شده ايد، بدانيد كه خانه هاى شما را ديگران ساكن شدند و زنان شما را ديگران خواستند و اموال شما را ديگران قسمت نمودند. اين خبری است كه نزد ماست، كاش ما مى دانستيم كه نزد شما چه خبر است. سپس حضرت رو به اصحاب خود فرمودند: اگر ايشان را رخصت جواب مى دادند، هر آينه مى گفتند كه بهترين ها تقوى است. 📚 من لایحضره الفقیه، ۱/۱۷۹ 🌷 امیرالمومنین امام علی (علیه السلام) : ☘ اگر مردم می دانستند در قبرها چه می گذرد حتی یک گناه هم نمی کردند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅حمله ی شیطان به باور مسلمین مهمترین ضرر فضای مجازی ،تربیت جدید ،اخلاق جدید ،دین جدید ╯
✨آیت اللہ حق شناس (ره) : باید از سفر الےالله متوقف نشوید. سفر الےالله این است کہ رابطۂ نیمہ شب برقرار باشد. آقا جون من! دائم تسویہ قلب، دائم خلوص عمل؛ رابطۂ قلبی در نیمہ شب باید برقرار باشد
مداحی_آنلاین_زنگ_در_بهشت_ذکر_یاعلی.mp3
2.11M
♨️زنگ در بهشت ذکر یاعلی است. 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ┄┅═✧🌺یازهرا🌺✧═┅┄
چهار چيز برای چهار 🍃🌺 مقصد ديگر آفريده شده اند : ❶ "مال برای خرج کردن" در *احتياجات زندگے نه برای نگهداری* ❷ "علم برای عمل کردن" به آن *نه جدال و کشمکش و بحث* ❸ انسان برای "بندگی و اطاعت" از خدا *نه خوشگذرانی و معصيت* ❹ دنيا برای "جمع آوری توشه آخرت" *نه غفلت از آخرت و آباد ساختن* ♡حضرت علی(؏)♡ ‎‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو 🌸😍رمانی پر از توکل و تعهد به باورهای دینی .به درستی که یقین دارم؛ باخدا باش پادشاهی کن 💐 ♦️کپی رمان بی اجازه ممنوعه❌ &ریپلای به قسمت اول رمان🔰 eitaa.com/khodayarahaymnakon/1502  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon