#شاید_فردایی_نباشد
✍شخصی از عالمی پرسید:
برای خوب بودن کدام روز بهتر است؟
عالم فرمود یک روز قبل از مرگ
شخص حیران شد و گفت :
ولی مرگ را هیچکس نمیداند!
عالم فرمود،
پس هر روز زندگی را روزِ آخر فکر کن
و خوب باش شاید فردایی نباشد.
✅ تاثیر عجیب دعا در حق دیگران
✍امام صادق علیه السلام مےفرمایند: "اگر شخصی در پشت سر برادر مؤمنش برای او دعا کند، از عرش ندا می شود؛ برای تو صد هزار برابر مثل او است (صد هزار برابر برای تو ظاست) این در حالی است كه اگر برای خودش دعا می كرد، فقط به اندازه همان یك دعایش به او داده می شد. پس دعای تضمین شده ای که صد هزار برابر آن داده می شود، بهتر است از دعایی(دعای شخص دعا کننده برای خود) که معلوم نیست مستجاب بشود یا نشود."
📚 من لا یحضره الفقیه، ج2، ص212
حال اگر کسی برای بهترین مخلوق خدا امام زمان (علیه السلام) دعا کند چه می شود ؟
#خدایا_رهایم_نکن
✅هنرمندانه زندگی کن!
✍قناعت، کلید رضایت از زندگی است. شخص قانع برای کسب روزی تلاش می کند ولی به آنچه خدا روزی اش کرده، اکتفا می کند. چنین کسی نه معترض است و نه احساس ناکامی می کند؛ در نتیجه از زندگی خود احساس رضایت خواهد کرد.
تفاوت فرد قانع با فرد حریص، تنها یک چیز است: آرامش؛ چیزی که فرد قانع از آن بهره مند و فرد حریص از آن محروم است.
امام صادق میفرمایند: «به آنچه خدا قسمت تو کرده قانع باش، تا زندگی ات با صفا شود»
📚قصص الانبیا، ص195
📌کدام شایسته تر است: منتظرِ حریص یا منتظرِ قانع؟
#خدایا_رهایم_نکن
هدایت شده از ⚘
✨﷽✨
🌺 زیارت امام حسین علیه السلام🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🙏
التماس دعا🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداخودش
با گریه هام میاد غمامو حل کنه●♪♫
「🦋」
#خدا
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدای مهربانم دلم را به تو میسپارم
╭「🦋」
#خدا
هدایت شده از 📢
بی کس ترین عبد توام از رو سیاهی - @Nohenab20.mp3
3.72M
🖤بی کس ترین عبد توام از رو سیاهی
🖤بنگر تو دست خالیه من یا الهی
🎙حاج محمدرضا طاهری
#یا_رب
🔴#پیشنهاد_ادمین_کانال🔴
هدایت شده از 📢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉اصلا چرا خدا ما رو آفرید؟
#استاد_پناهیان
🔴#پیشنهاد_ادمین_کانال🔴
هدایت شده از 📢
♥
امام عصر(عج):
گمان میکنید ما از زندگی شما بیخبریم؟!
ما همواره ازاحوال شما آگاهیم،هیچ چیز از شما برای ما پوشیده نیست...
مردم را به خود نه، به خدا آشنا ودلبسته کنید...
لَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ أَلَّا يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ (:
(آیه3شعراء)
(ایرسولما)تو چنان در اندیشه هدایت خَلقی که خواهی جان عزیزت را از غم اینکه برخی ایمان نمیآورند هلاک سازی!..
به کوچکی گناه نگاه نکن بلکه به بزرگی کسی نگاه کن که درمقابل او نافرمانی کرده ای..
🌸شبتوندرپناهخداوامامزمان(عج)🌸
هدایت شده از ⚘
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
#التماس_دعا
🌻|| •°
هدایت شده از 📢
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨🌕
از شیطان پرسیدند:
گمراه کردن شیعیان برایت چه سودی دارد؟؟!
او گفت:
امام اینها که بیاید
روزگار من سیاه خواهد شد
اینها که گناه میکنند امامشان #دیرتر می آید...
#امام_زمان
#ماه_مبارک_رمضان
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨🌕
هدایت شده از 📢
🌙دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان
اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ على کائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقى وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساکین.
خدایا در این روز مرا از پلیدی و کثافات پاک ساز و بر آنچه مقدّر است شدنیها صبر عطا کن و بر تقوی و مصاحبت نیکوکاران موفق دار به یاری خود ای روشنی چشم مسکینان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی میگن خلوت با #نامحرم حرامه، فقط خلوتِ مغازه و خیابون نیست! خلوت مجازی و تلگرامی هم هست!
🔔مردم همه عائلهٔ خداوند هستند؛
🌺پس محبوبترین آنان نزد خداوند
عزّوجل کسی است که برای عائله او
سودمندتر باشد.
🎶 ای انسانها،
💖 حالت رحمانی داشته باشید؛
🌼 دست و دلباز باشید
🌻و به دیگران کمک کنید،
❇ دین و ملت و آیین نیازمند، برایتان
مهم نباشد
🔸هر کس که نیازی دارد
🔸و نیازش مُحرَز است
⬅ و به سوی شما این نیاز را میآورد؛
و برای شما یاری او،
امکان پذیر است،
⬅ بدانید:
فرشته رحمت است
🌆 و خوشبختی به درِ خانهٔ شما آمده
پس حتی اگر به سختی بیفتید؛
🔑باید نیاز او را برطرف کنید.
🌀مواظب باشید،
🔹به خاطر خودخواهی و غفلت
🔹و سهلانگاری،
👈فرصت را از دست ندهید
👈و درِ خوشبختی را به روی خود نبندید
🍂
♨️ بلایی که لذت دنیوی بر سر انسان میآورد
🔹 امام خمینی: در هر لذتی که ذائقه انسانی از این عالم میبرد، در صورتی که محدود به حدود الهیه نباشد،
⚠️همان لذت انسان را به دنیا نزدیک کند و علاقه قلبیه را زیاد کند.
⚠️ و به همان اندازه علاقه به روحانیت و #حق کم شود
و محبت الهیه از قلب زائل شود.
📚منبع: کتاب #شرح_حدیث جنود عقل و جهل امام خمینی
هدایت شده از ⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🎤استاد فاطمی نیا
💽فرد 💥توبه کاری💥 که دیدار حضرت مهدی (عج)نصیبش گردید.😭😭
📱ببينيد و نشر بدهيد
#امام_زمان_عج
#ظهور
#یا_مهدی
🔴#پیشنهاد_ادمین_کانال🔴
هدایت شده از ⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #داستان_زیبا
👌 کلیپ بسیار زیبا و تاثیر گذار
👤 #استاد_عالی
🌸 آیا ما به عهدمون با امام زمان صلوات الله علیه وفادار بودیم؟
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
🔴#پیشنهاد_ادمین_کانال🔴
هدایت شده از ⚘
تشرف غانم هندی.mp3
5.43M
🔴 داستان تشرف غانم هندی و اثبات حقانیت مذهب تشیع
🎙 #ابراهیم_افشاری
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
🔴#پیشنهاد_ادمین_کانال🔴
هدایت شده از ⚘
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜
#التماس_دعا
🌻|| •°
هدایت شده از 📢
💠دعای روز چهاردهم ماه رمضان
✍اَللّهُمَّ لاتُؤَاخِذْنِی فِیهِ بِالْعَثَرَاتِ وَ أَقِلْنِی فِیهِ مِنَ الْخَطَایا وَ الْهَفَوَاتِ وَ لاتَجْعَلْنِی فِیهِ غَرَضا لِلْبَلایا وَ الْآفَاتِ بِعِزَّتِک یا عِزَّ الْمُسْلِمِینَ
خدایا مرا در این ماه بر لغزشها سرزنش مکن، و از خطاها و افتادن در گناهان دور بدار، و هدف بلاها و آفات قرار مده، به عزّتت ای عزّت مسلمانان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_دهم
جمعه بود و مثل تمام روزای دیگه رایان خونه بود!
دیگه عادی بود.حتی روزای تعطیل هم از ساعت ده صبح اینجا بود!
ناهار رو با کمک همدیگه و راهنمایی های مهرناز خانم و دوقلوها خورشت قیمه درست کرده بودم و گذاشته بودم تا به قول مهرناز خانم خوووب جا بیفته...
رایان رو مبل در حال ور رفتن با لپ تاپ روی پاش بود و منم زیر همون مبل در حال درس خوندن...
نمیدونم ساعت چند بود که صدای خاموش شدن لپ تاپش اومد...
بی توجه بدون اینکه سرمو سانتی متری بیارم بالا مشغول زدن تست بعدی شدم...
ثانیه ای بعد صداش بلند شد:
+خانوم؟!
بدون اینکه سرمو بالا بیارم جواب دادم:
_هووم؟!
+لیدی؟!
_yea?!(بله؟!)
اینبار کشدار صدا زد:
+همسرررم؟!
همونطور کشدار بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:
_جاانننم؟!
+گل لیدی؟!
باخنده کمی سرمو بالا آوردم و گفتم:
_الآن این چی بود؟!فارسی یا انگلیسی؟!
ژست متفکری گرفت و گفت:
+ترکیب زبان مادری و پدری!
رایان برعکس من مادرش آمریکایی بود و پدرش ایرانی...
باخنده گفتم:
_اوه!
و دوباره سرمو انداختم پایین.
صداش مظلومتر بلند شد:
+الیِ من؟!
گزینه مورد نظر رو زدم و سرمو گرفتم بالا:
_جانم؟!
مثل پسر بچه ها لباشو جلو آورد و گفت:
+دلم برات تنگ شده!
یه ابرومو فرستادم بالا و با لبخند گفتم:
_مگه چقد ازت دورم؟!
دستشو باز کرد و به فاصله ی بین من و آغوشش اشاره کرد:
+اینهمه!نگاه چه زیاده!
خنده ی کوتاهی کردم که گفت:
+ای جانم!بیا دیگه!مردم از دلتنگیا!
با لبخند کمی سرجام جابه جا شدم و چهار زانو نشستم:
_تو عزیز دلمی ولی آخه...
با سر به کتاب دفترام اشاره کردم که نچی کرد و گفت:
+نخیر انگار زبون خوش حالیت نمیشع...
بعدم طی یک عملیات انتحاری خم شد دست برد زیر پام و بلندم کرد.جیغ کوتاهی زدم که گذاشتم رو پاشو گونمو بوسید.
متقابلا بوسه ی کوتاهی رو گونش گذاشتم که سرمو ناز کرد و گفت:
+وقتی میگم دلتنگم بگو چشم!...
بعد ادای مسخره ای در آورد و با اخم گفت:
+توعم که وقتی درس میخونی نگات کلا میپره از روما...یه نیم نگااااهم نمیکنیا...
چشمامو تنگ کردم و همینطور که انگشتمو میکشیدم رو اخمش گفتم:
_حسود!
خودمو کشیدم پایین و سرمو گذاشتم رو پاش...
کلیپس موهامو باز کردو دستشو برد تو موهام...
همونجور که موهامو ناز میکرد گفت:
+الینا...میخوام یه چیزی بهت بگم!...
سرمو بالاتر گرفتم:
_بگو گوش میکنم...
انگار مردد بود حرفشو بزنه که با کمی تعلل گفت:
+اممم...من ماه دیگه میخوام برم تهران...
از جا پریدم و دوزانو نشستم رو مبل و گفتم:
_چرا؟برا کار؟!
نفس پر صدایی کشید:
+نه...میخوام برم به مامان اینا بگم یه خانم خوشکل گیرم اومده...
یخ کردم...یهو استرس گرفتم...
انقدر که رایان صورتمو تو دستش گرفت و گفت:
+هیییش...آروم عزیزکم...آروم...
بی توجه به دلگرمیاش ترسیده گفتم:
_منم باید بیام؟!
+نه...فعلا نه...
_چرا؟!مگه نمیخوای...
حرفمو قطع کرد و همونطور که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت:
+نه...نه...فعلا چیزی نمیگم بهشون...نمیخوام از تغییر دینم چیزی بفهمن...اگه بگم صیغه کردیم شک میکنن...بهشون میگم هردومون از هم خوشمون میاد و میخوایم باهم ازدواج کنیم و فقط نیاز به اجازه شما داریم...
سرشو کمی به سمتم متمایل کرد و گفت:
+باشه الینا؟!اصلا جای نگرانی نیس...
با بغض گفتم:
_رایان...اگه...اگه فهمیدن تو هم مسلمونی چی...نکنه تو هم...توهم..مث من...
صورتمو قاب گرفت:
+هیسسس هیچی نمیشه خانومم...همه چیز درست میشه...
سرمو به معنای باشه تکون دادم و گفتم:
_ولی میدونی که دوست دارم؟!
+توچی؟!میدونی چقد میخوامت؟!
_نه نمیدونم!
+واقعا؟!بع تو دیگه چقد پرتی!بابا همه دنیا میدونن که خییییعلی میخوامت...خیلی....
🍃راوی
جلوی درب بزرگ و سفید رنگ خونه پیاده شد و کرایه تاکسی رو پرداخت کرد...
زنگ در رو فشرد و پشت بندش بدون صبر کردن کلید انداخت و در رو باز کرد.
وارد حیاط باغ مانند خونه شد.نزدیک ساختمون که رسید در شیشه ای باز شد و کریستن با لبخند بزرگی اومد بیرون:
+Hey bro...welcome back...(سلام داداش...خوش اومدی...)
سری تکون داد و بعد از گفتن thanks کریستن رو در آغوش گرفت...
همینطور که داخل میشدن کریستن گفت:
+چه خبر شده؟!چه زود برگشتی ایندفه؟!برا شرکت جدید برگشتی؟!
ساکشو رو زمین گذاشت و جواب داد:
_نه...خبر مهمی دارم که باید حضوری بگم..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_یازدهم
_نه...خبر مهمی دارم که باید حضوری بگم...
کریستن ابروهاشو بالا انداخت:
+چیزی شده؟!
_نه...
و با یادآوری الینا لبخند زد...
چقد تو همین چند ساعت دوری دلتنگ شده بود...!
کریستن سری تکون داد و گفت:
+اوکی...فعلا که مامی اینا بیرونن برو استراحت کن برگشتن کارت رو بگو...
ساکشو بار دیگه از رو زمین برداشت و همینجور که به سمت اتاق میرفت گفت:
_باشه...فقط کریستن...اگه میشه زنگ بزن بگو شب دایی اینا هم بیان...
کریستن متعجب باشه ای گفت و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه هیجان زده گفت:
+ماریا اینا هم بیان؟!
رایان متعجب چرخید طرفش و با چشمای ریز شده گفت:
_ماریا؟!
کریستن با شوق گفت:
+آره دیگه...ماریا دختر خواهر زندایی...
رایان کمی فکر کرد تا بالاخره ماریا رو یادش اومد...
دختر چشم سبز با موهای بلوند که همیشه با الینا بود و الینا ماریا رو مثل خواهرش میدونست...
شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
_I dont care...(اهمیتی نمیدم)
بہ درس و
بحث و
تحصیلت...
حسادٺ میکنم حتے!!!
+چه خبرا؟!
با پچ پچ جواب داد تا صداش نره بیرون از اتاق:
_هیچی عزیز دلم همه جمع شدن تا من برم سخنرانی!...
بعدم به حرف بی مزه ی خودش پوزخند زد...
صدای الینا از اونور خط بلند شد:
+همه ی همه؟!
_همه ی همه...
صداش بغض دار شد:
+کریستن و ماریا چی؟!
_فدای صدای بغض دارت بشم...آره اونام هستن ولی تو گریه نکنیا...
صدای تقه ی در باعث شد حرفشو قطع کنه و بلند بگه:
_بله؟!
در باز شد سر نادیا نصف نیمه اومد داخل:
+رایان اینجایی؟!دایی هم اومد...منتظر تو!
سری تکون داد:
_ok mom...I'll be right there...(باشه مامان...میام اونجا...)
نادیا بدون حرف دیگه ای رفت و در رو بست.رایان بعد از چند ثانیه که مطمئن شد مادرش رفته پشت تلفن پچ پچ کرد:
_همه چیز درست میشه خب؟!من میرم که همه چیز رو درست کنم...باشه؟!
صدای گرفته ی الینا تمام روحیشو گرفت:
+باشه...
_دوست دارم...خدافظ
+منم...خدافظ!
گوشی رو قطع کرد و انداخت روی تخت و با قدم های محکمی به هال رفت...
با همه سلام کرده بود جز دایی که به خاطر مشغله های شرکت دیرتر از بقیه اومده بود...
سلام کرد و مردانه دست دایی رو فشرد...
دایی روی مبل نزدیک به پدر رایان نشست و مشغول صحبت شد...
نیم ساعتی از مهمونی میگذشت و رایان بدون اینکه با کسی حرف بزنه غرق در افکار خودش نشسته بود که کریستن اومد کنارش و آروم گفت:
+evry thing ok?!(همه چیز مرتبه؟!)
با گیجی نیم نگاهی به برادرش انداخت و گفت:
_Ha?!yea..yea...it's ok!(هان؟!آره...آره...مرتبه!)
کریستن ابرویی بالا انداخت و گفت:
+I doubt that!(شک دارم!)
دو دقیقه سکوت بود که کریستن باز در گوش رایان گفت:
+نمیخوای حرفتو بزنی؟!همه به خاطر حرف فوق مهم تو اومدنا!
رایان سری تکون داد و پر استرس گفت:
_چرا...چرا...
نفس عمیقی کشید تا بخش اعظم استرسش رفع بشه...
گلوشو صاف کرد و بلند برای اینکه توجه همه جلب بشه گفت:
_خب...
همه ساکت شدن و چرخیدن سمت رایان...
_خیلی ممنونم از همتون که امشب اومدین...یه چیز مهمی هست که...به همه مربوط میشه و من خواستم یه بارگی تو جمع بگم...
نگاه کلی به جمع انداخت...همه خیره خیره منتظر بودن تا ادامه حرفشو بزنه...
نفس عمیقی کشید و گفت:
_من میخوام ازدواج کنم!
نادیا اولین نفری بود که از جا پرید و با شوق رو به سرش گفت:
+واقعا؟!
رایان بدون کوچکترین لبخندی سر تکون داد.
نادیا دستاشو به هم کوبید و گفت:
+این عالیه...با کی؟!ما میشناسیمش؟!
رایان آب دهنشو قورت داد و اینبار با یادآوری الینایش لبخندی زد و گفت:
_بله میشناسینش...از فامیله....
قلب ماریا در سینه کوفت...ینی میشد این عروس خوشبخت خودش باشه؟!ینی الآن رایان داشت خواستگاری میکرد؟!...
هزار و یک سواله در سرش با جمله ی بعدی رایان دود شد و به هوا رفت!
_ولی...تنها زندگی میکنه...
چشم همه تنگ شد...نادیا اولین نفر به حرف اومد:
+چرا پسرم مگه خانواده نداره؟!
پوزخندی زد و جواب داد:
_نمیدونم...خودش که میگه داره...ولی من شک دارم!
پدر رایان با جدیت پرسید:
+منظورت چیه رایان؟!درست حرف بزن!دختره کیه؟!اسمش چیه فامیلش چیه؟!تو کجا دیدیش؟!
رایان هم پوزخندشو جمع کرد و با جدیت گفت:
_اسمش...الیناست...
در چهره ی همه علامت سوال بود به جز مادر و پدر الینا که انتظار بیشتر در چهرشان داد میزد...
رایان ادامه داد:
_فامیلش...مالاکیان...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_دوازدهم
رایان ادامه داد:
_فامیلش...مالاکیان...
بهت و ناباوری جای علامت سوال رو گرفت و اولین نفر کریستن به حرف اومد:
+مسخره کردی مارو!الینا کجا بود!چرا چرت میگی؟!...
پدر الینا،مالاکیان بزرگ به حرف اومد:
+رایان اصلا ازت توقع نداشتم مارو جمع کردی اینجا که چرت و پرت بگی!الینا کیه؟!
نادیا کسل،انگار که ضایه شده باشه نشست سر جاشو پوفی کشید...
رایان نگاهی به قیافه جمع انداخت...انگار هیچ کس باورش نشده بود!
خواست حرفی بزنه تا همه باور کنن که زن داییش مادر الینا از جا بلند شد و گفت:
+رایان؟!راست میگی؟!تو...
قطره اشکی از چشمش چکید:
+تو میدونی الینای من کجاست؟!
رایان مهربون لبخندی زد و گفت:
_آره...آره میدونم...
نینا بی طاقت به چنگی به لباس رایان زد:
+قسم بخور
...قسم بخور که حالش خوبه...بگو حالش خوبه.. بگو که دروغ نمیگی!...
رایان لبخندی زد دست مشت شده ی نینا رو که روی سینش بود در دست گرفت...
این زن حالا مادر زنش محسوب میشد...
با همون لبخند دلگرم کننده گفت:
_من دروغ نمیگم...الینا حالش کاملا خوبه و...
نگاهی به دیگران که با بهت نگاش میکردن انداخت و جدی ادامه داد:
_ما تصمیم داریم با هم ازدواج کنیم...
انگار همه یکی یکی داشتن باور میکردن اما هیچ کس توانایی ابراز احساسات نداشت جز نینا که نشست و گریه کرد...
رایان ادامه داد:
_ما هردو همدیگرو دوست داریم و ...میخوایم باهم ازدواج کنیم...
صدای محکم مالاکیان بزرگ بلند شد:
+شما نمیتونین...مگر اینکه اون دختر پشیمون شده باشه و بخواد برگرده به دینش...
پوزخندی زد و ادامه داد:
+میدونستم یه روز پشیمون میشه...
رایان برگشت سمت داییش و گفت:
_نه الینا پشیمون نشده...الینا الآن مسلمانه و تا ابدم مسلمان میمونه...من مشکلی با این موضوع ندارم...اتفاقا...من عاشق همین الینا شدم...
صدای مغموم کریستن از گوشه سالن بلند شد:
+اما داداش...شما نمیتونین ازدواج کنین...تفاوت دینتون مانع میشه...هیچ قانونی بهتون اجازه ازدواج نمیده...
رایان لبخند زیرکی زد و گفت:
_نگران اونش نباش..همه چیز حل شده...ما به راحتی میتونیم ازدواج کنیم!
کریستن با نور ضعیف امیدی که در دلش بود گفت:
+اما چطوری؟!
از خداش بود که خواهرو برادرش باهم ازدواج کنن!
رایان با همون لبخند گفت:
_مگه مهمه؟!مهم اینه که...
فریاد مالاکیان بزرگ دلیل قطع حرفش بود:
+درسته مهم نیست...مهم اینه که مننن(به تخت سینه ی خودش زد)...منن اجازه نمیدم...اجازه ی اون دختر هنوز دست منه و منم اجازه ازدواج بهش نمیدم...
_عذر میخوام دایی ولی میتونم بپرسم چرا؟!مگه اون دختر چکار کرده؟!غیر از اینه که راهی که خودش خواسته رو در پیش گرفته؟!
+اون دختر میدونست من از اسلام و مسلمون بیزارم...میدونس از این قاتلای خونخوار بدم میاد ولی کار خودشو کرد...الآن اونم برا من یکی مثل همه ی اون قاتلاس...
گریه ی نینا شدت گرفت...
هیچ دلش نمیخواست کسی راجب تک دخترش اینطور صحبت کنه ولی چکار میتونست بکنه وقتی شوهرش حکم سرور و سالار براش داشت!
رایان سعی کرد با آرامش توضیح بده:
_طرز تفکر شما غلطه دایی جان...اونا واقعا قاتل نیستن...من هزار و یک تحقیق جمع آوری کردم که نشون میده اونا قاتل نیستن...
با پوزخند حرف رایان رو قطع کرد:
+پس این کشت و کشتارا...
رایان نزاشت داییش ادامه بده و گفت:
_اونا مسلمون نیستن...اونا یه مشت حیوون وحشین که ادای مسلمونا رو در میارن...یه مشت روانی که آدم میکشن و ذکر میگن تا مسلمونایی امثال الینا رو بد جلوه بدن و خراب کنن تا طرز تفکر من و شمارو به هم بریزن...
دایی با تمسخر قهقه زد و شروع کرد به دست زدن:
+نه...خوشم اومد...خوشم اومد...براوو...داری کم کم مث این...
خواست توهینی بکنه که رایان اجازه نداد:
_خواهش میکنم دایی جان...بحث ما این نیست...
با کمی مکث ادامه داد:
_بحث ازدواج من و الیناس...
+درسته...درسته...بحث ازدواج شماست که من اجازه نمیدم...مگه اختیار اون دختر با من نیس؟!من اجازه نمیدم...قبلنم گفتم...من اون دختر رو زمانی میپذیرم که پشیمون ببینمش...
_اما دایی...
ادامه ی حرفش با خروج دایی از سالن خورده شد...
نینا داغون و بی حال دست نادیا که آب قند رو جلوش گرفته بود پس زد و به سمت رایان رفت...
بازوی رایان رو گرفت و زمزمه کرد:
+میدونم خوشبختش میکنی...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_سیزدهم
بعد با سرعت مانتو و شالشو از رو چوب لباسی چنگ زد و به بیرون رفت...
با رفتن دایی اینا پدر رایان به حرف اومد:
+منظورت چی بود رایان؟!تو واقعا جدی بودی؟!...
رایان بی حوصله جدی و محکم گفت:
_من با هیچ کس شوخی ندارم...من و الینا میخوایم باهم ازدواج کنیم...
بعد با قدمهای بلندی خودشو به اتاق رسوند و در رو محکم بست...
🍃
ساعت دوازده بود و مهمانها ساعتی میشد که رفته بودن...
حالا خونه غرق سکوت بود و هرکس توی اتاقش خواب بود...
روی تخت دراز کشیده بود و گزارش اتفاقات امشب رو با کمی سانسور برای الینا تایپ میکرد که در اتاقش به آرومی باز شد.
به سرعت گوشی رو خاموش کرد و برگشت سمت در.
پچ پچ کریستن بلند شد:
+بیداری؟!
_آره کاری داری؟!
بدون روشن کردن چراغ اتاق با تردید نزدیک اومد و نشست انتهای تخت.
رایان هم بلند شد و به تاج تخت تکیه داد و پاشو ضربدری گذاشت تو بغلش و دستشو دور زانوش حلقه کرد.
دوباره کریستن پچ پچ کرد:
+رایان؟!میشه...میشه از الینا بگی؟!
صداش بغض داشت:
+کجاست؟!چکار میکنه؟!چ...چجور پیداش کردی؟!
رایان بغض صدای برادرشو حس کرد...
هرچی باشه این دو باهم بزرگ شدن...برادر بود و دلتنگ خواهر...
شروع کرد همه چیز رو برای کریستن تعریف کرد...از اولین روز دیدارشون تو فروشگاه تا بدرقه ی دیروزش توسط الینا...
از همه چیز گفت الا تغییر دین خودش و صیغه ی خونده شده...
کریستن دستی به صورتش کشید و آرنجشو گذاشت رو پاش:
+نمیتونم باور کنم...رایان...ینی...ینی خواهرم...
سرشو بالا گرفت:
+آخ خدایا شکرت...
رایان خودشو به برادرش نزدیک کرد.دستشو رو شونه ی کریستن قفل کرد و گفت:
_کمکم میکنی دایی رو راضی کنم تا دیدش نسبت به الینا عوض شه؟!
کریستن مطمئن سر تکون داد:
+هر کاری میکنم...
بعد ماه ها انتظار بالاخره روز پر استرس فرا رسید...
شب قبلش تا صبح از شدت استرس بیدار بودم...
روز کنکور...
روزی که نتیجه تلاشامو میدیدم...
نتیجه بیخوابیام...
بعد از خوردن صبحانه رفتم سمت حوزه آزمون...
اکثرا با خانواده اومده بودن...
آخ کاش یکیم با من اومده بود...
رایان دوهفتس تهرانه و فقط اس ام اسی با من در ارتباطه...
چون همش تو خونه هستو نمیتونه با من حرف بزنه...
تو تمام پیاماشم در جواب "چه خبر"من جواب میده"نگران نباش همه چیز مرتبه!"
اما خودم که بهتر میدونم هیچی مرتب نیس!...
اگه مرتب بود انقدر طول نمیکشید!
خودم برای خودم دعا خوندم و خودمو سپردم به خدا.بعد هم خود عزیزمو راهی جلسه آزمون کردم!
کاش یکی اون پشت برا من دعا میخوند!
🍃
چهار ساعت آزمون خستم کرده بود ولی چون خیلی خوب داده بودم دلم یکیو میخواست که انرژیمو باهاش تخلیه کنم...
دلم جیغ میخواس...
دیوونه بازی...
گوشیمو در آوردم و به دوقلو ها زنگ زدم اما هیچ کدوم جواب ندادن...با نگاهی به ساعت فهمیدم الآن هردوشون سر کلاس زبانین که تازه ثبت نام کرده بودن...
چشمم افتاد به شماره رایان...
مردد بودم زنگ بزنم یا نه...
میترسیدم ولی واقعا الاگ به یکی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم...
آخر کار خودمو کردم و زنگ زدم...
به سختی خودمو از بین جمعیت خانواده ها بیرون کشیدم...
چند بار بوق خورد و بعد صدای بوق ممتد که نشون از قطع کردن توسط رایان بود...
ناراحت و مغموم گوشیو انداختم تو کیفو بی حال راه افتادم سمت خونه...
🍃راوی
با صدای زنگ تلفن از خواب پرید...
بی حوصله و با چشمای بسته دستشو کشید زیر بالشت و گوشیو برداشت نیم نگاهی به گوشی کرد و با دیدن اسم رایان تماس رو وصل کرد.خمیازه بلندی کشید و گفت:
_سلام؟!
صدای پرخنده رایان بلند شد:
+علیک سلام خوابالو ی خودم...خوبی؟!...
خواست جواب بده که صدای رایان مشتاق تر و بلند تر گفت:
+راسی کنکور چی شد؟!
با یادآوری صبح و اینکه کنکورش رو داده و راحت شده سریع نشست و شاد گفت:
_عاااالی بود...عالی...راااحت شدم حالا...
رایان با خنده گفت:
+خب بگو بینم 20 میشی؟!
خندید و جواب داد:
_22میشم!
هردو بلند خندیدن که الینا متعجب گفت:
_رایان کجایی؟!چرا داری بلند بلند حرف میزنی؟!
رایان خنده ی سرخوشی کرد و گفت:
+دیدی خانومم دیدی همه چی حل شد؟!آماده شو که دارم میام دنبالت بیای تهران خانوم خودمم بشی...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1