eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
33.1هزار عکس
28.7هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_پنجاه_دوم تک تک جمله هایی که مهرزاد زمزمه م
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو فکر حورا سخت مشغول مهرزاد و حال خرابش بود. او سیگار کشیده بود. مست کرده بود. چرا با خود چنین کاری می کرد؟ چرا دل حورا را می سوزاند؟ _چرا اینجوری می کنه با خودش؟ چرا فراموشم نمی کنه؟ من که بهش گفتم به درد هم نمی خوریم. ما به دنیای هم نمی خوریم. دنیای ما متفاوته. من بچه هیئتیم و اون تا حالا یک رکعت نمازم نخونده. ناگهان صدایی در سرش گفت:اگه درست بشه چی؟ اگه مثل خودت بچه هیئتی بشه چی؟ حورا جانمازش را پهن کرد و رو به قبله نشست. مطمئن بود خدا صدایش را می شنید. پس خدا را خواند و از او خواست که مهر خود را از دل مهرزاد ببرد. از او خواست راه درست را به او نشان دهد. از خدا خواست تا حال دلش را خوب کند و برایش تا صبح دعا کرد. برای نماز صبح مارال را بیدار کرد و با هم نماز خواندند بعد هم او را خواباند و گفت موقع مدرسه رفتن بیدارش می کند. نیمرویی درست کرد با سیر و چای گذاشت روی میز و مارال را ساعت۶و نیم بیدار کرد. مثل دیروز او را راهی مدرسه کرد و خود بعد ۴۸ساعت بیدار خوابی، بالاخره خوابید. چند روزی گذشت تا اینکه یک روز حورا مشغول آب دادن به گلدان های حیاط بود، در حیاط باز شد و مهرزاد وارد شد. مستقیم به سمت حورا آمد. حورا با ان چادر گل گلی سفید شبیه فرشته ها شده بود. "وصله ی دل به نخ چادرتان می ارزد تاری ازآن به دوصد زلف کمان می ارزد بوسه از گوشه ی آن چادر مشکی بانو به هزاران لب صد رنگ زمان می ارزد" _سلام. _سلام.با من میای؟ _ چی؟؟‌کجا؟ _گفتم از این خونه فراریت میدم میای یا نه؟ _ چی میگین آقا مهرزاد؟ با شما کجا بیام؟ اصلا چرا باید همراهتون بیام؟ من و شما نامحرمیم و... _ حوا میای یا نه؟ یک کلام بگو. _نه چون مرد آینده من نه سیگار می کشه نه شراب می خوره نه تا نیمه های شب بیرون میمونه. مرد آینده من نمازاش مثل خودم قضا نمیشه، بچه هیئتیه و روزه می گیره. مرد آینده من یکیه مثل خودم. اما شما حتی یک درجه با اونی که تو فکرمه هم خوانی ندارین. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاه_دوم ام
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ دوخواهر پر سر و صدا دستهایشان را به هم کوبیدند و فریاد زدند: +ااایــــــنــــــــه!!! بعد هم با ذوق از اتاق خارج شدند و با سرعت به طبقه ی بالا رفتند. بعد از اینکه همه چیز را با شور و شوق مضاعفی برای الینا تعریف کردن قرار گذاشتن که فردا بعد از اینکه الینا از بوتیک برگشت با امیر به پارکی برن و حرفاشونو برای شب باهم هماهنگ کنن.الینا هم با اینکه هنوز نسبت به کاری که میکرد شک داشت قبول كرد! اسما و حسنا به خاطر قولی که به مادرشون داده بودن زود از الینا خدافظی کردن و بیرون اومدن.همین که وارد آسانسور شدن دوباره کف دستاشونو به هم کوبیدن و گفتن: +حلللله!!! فردای اونروز الینا با اعتماد به نفس بالایی به بوتیک رفت و وقتی خانم علوی و همکاراش پرسیدن با غرور و افتخار جواب داد که شب حتما هم خودش و هم همسرش به مهمونی میان. بعد هم در برابر چشم های متعجب خانم علوی و دیگران چشمکی زد و رفت.مطمئن بود امشب با وجود امیرحسین دهن مردم بسته میشود و کمتر پشت سرش حرف زده میشود. امیبرحسین جوان شایسته ای بود.هم از نظر تیپ و قیافه و هم از نظر کارو تحصیلات و ... اما خب از نظر الینا هیچ پسری رایان نمیشد!!! خودش هم در عجب بود که چطور هنوز فراموشش نکرده و چطور هنوز با دیدن عکسهایش قلبش تند میزند! ظهر با اجازه ی خانم علوی کمی زودتر از بوتیک بیرون زد تا به پارک محله یعنی محل قرارش با امیرحسین برود.در مسیر خانه بود که با شنیدن صدای بوق ممتدی از پشت سرش متعجب سرش را برگرداند و متوجه 206 امیرحسین شد.اسما که جلو نشسته بود شیشه ی ماشین را پایین کشید و گفت: +بدو بیا دیگه یخ کردیم... آن روز هوا ابری بود و سردتر از همیشه. الینا با سرعت به سمت ماشین رفت و عقب کنار حسنا نشست. با اسما و حسنا دست داد و به امیر که رسید آهسته و زیر لب سلام کرد که امیر هم آهسته تر از او جواب داد. دیگر تا انتهای مسیر صدایی از کسی بلند نشد و فقط صدای گوش نواز خواننده بود که از استریو بلند میشد. پنج دقیقه ی بعد جلوی پارک محله ماشین متوقف شد و چهارنفر بی حرف پیاده شدن و روی اولین میز و صندلی که خالی بود نشستن.البته اون موقع روز تقریبا تمام میز و صندلی ها خالی بود! اسما متوجه جو سنگین جمع شد.برای همین خودش شروع کرد: +خب الینا؟! با صدای اسما همه ی سرها به سمت اسما و الینا برگشت. اسما با خنده ادامه داد: +در رابطه با شوووهرت برامون بگو. الینا دوباره با یادآوری شوهر رویاهاش فراموشی گرفت و گنگ پرسید: _خب...چی بگم؟! اسما و حسنا بلند خندیدن و امیرحسین با لبخند به میز خیره شده بود.حسنا همانطور با خنده گفت: +اول از اسم شروع کن.اسم شوهرت چیه؟! تمام وجود امیرحسین برای شنیدن جواب الینا گوش شد: _اسمش...رایان! بعد از شنیدن این حرف اسما و حسنا جلوی آهی که داشت از سینه شان خارج میشد را گرفتند و هردو به یک چیز فکر کردند: «الینا هنوز به رایان فکر میکند»... 👈مڹ نَہ یعقوبم کہ با دورے بسازم👉 🍃راوی تمام وجود امیرحسین برای شنیدن جواب الینا گوش شد: _اسمش...رایان! بعد از شنیدن این حرف اسما و حسنا جلوی آهی که داشت از سینه شان خارج میشد را گرفتند و هردو به یک چیز فکر کردند: «الینا هنوز به رایان فکر میکند...» امیرحسین اما در ذهنش به دنبال جواب این سوال بود که چرا رایان؟! امیرحسین از وجود حقیقی رایان خبر نداشت و فکر میکرد الینا همینطوری این اسم را انتخاب کرده. خود الینا هم انگار که از انتخاب این اسم شرمنده باشد سرش را پایین انداخته بود. امیرحسین متعجب از سکوت خواهرانش پرسید: _چرا استپ شدین؟خب اسمم ریانه.... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1