eitaa logo
اردیببهشت
48 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
733 ویدیو
99 فایل
اردیب؛ Mohtasm. @
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️هرکس هنگام خوابیدن یک انار بخورد صبح جانش در امان است.... @teb_sonatii59
دعا میکنم برایم دعا کن بمانم به
‌ ‌ ‌‌ درد آدمارو عوض می‌کنه ‏باعث میشه کمتر اعتماد کنی ‏بیشتر فکر کنی و ‏آدمای بیشتری رو از زندگیت حذف کنی . یادت باشد  مردمی که هرروز می‌بینى  و با آنها مراوده می‌کنی  همه انسان هستند بـا خصوصیات یک انسان ،  با نقاب‌هایی متفاوت ،  اما همگى جایزالخطا ...!! مراقب حرفهايي كه ميزنيم باشيم زيرا سنجیده سخن گفتن از سکوت هم دشوار تر است !!! الهی_قمشه_ایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*زمان شاه بهشت بود؟؟؟؟!* *میگه کار هرکسی نیست که بتونه گوشت بخوره* میگه حقوق من ماهی ۱۰ تومنه ... قصاب میگه گوشت کیلو ۲۲ تومنه و خجالت میکشیم قیمت را به مشتری بگیم . ینی یه کیلو گوشت ۲ برابر مزد یه کارگر بوده،،، زمان شاه ملعون هم وحشتناک گرانی بوده وهم فقربیدادمیکرده،، دزدی وغارت بوده، اختلاس بوده،، منتهارسانه های آن زمان ضعیف بوده،، یا بعلت نبوده آزادی بیان کسی جرات نمیکردروشنگری کنه،، ولی الان بدلیل بی دروپیکربودن فضای مجازی، آزادی بیان همه چیز به صورت راست ودروغ پخش میکنن،، لطفا تاآخرگوش بدید ودرتمام گروههایی که هستیدبفرستید،، اداره تبلیغات اسلامی شهرستان یزد ایتا
🌱 به نام حق نقطه صفر مرزی❗️ رهبر فرزانه انقلاب: «می‌توانید در فضای مجازی به معنای واقعی کلمه جهاد کنید» (۱۴۰۰/۰۷/۰۵). وزیر محترم ارتباطات، شورای عالی و همه تصمیم‌گیران در عرصه فضای مجازی❗️ 🔹 شما امروز سربازان نظام اسلامی در عرصه فضای مجازی هستید❗️ امروز و در عصر فضای مجازی، نقطه صفر مرزی «قلب و ذهن فرزندان و جوانان این کشور» است و شما؛ سربازانِ نقطه صفر مرزی❗️ 🔹 جهاد امروز شما مقابله با تهاجم و جنگ نرم دشمن در فضای مجازی است. جهاد امروز شما صیانت و مدیریت این فضاست❗️ ⚠️ اگر لحظه‌ای بخوابید یا غفلت کنید ممکن است ایمان فرزندان و جوانانِ بی‌پناه ما را در این قتلگاه سر ببرند! ممکن است انقلاب خمینی از این تنگه احد خنجری عمیق بخورد! که اگر چنین شود تا ابد ننگی همیشگی بر پیشانی ... 🌷 نامه «سرباز» شهید سلیمانی به دخترش را همیشه از خاطر بگذرانید: "... دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر نمی‌خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می‌ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند..." ✍️ سیدجواد میرزازاده 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـراط
🍃🌹ــــــــــــــــــــــ 💢دوره مهارت افزاییِ مینیمال نویسی ✨ویژه نویسندگان و اهل قلم✨ 💫با ارایه گواهی معتبر از مرکز رسانه 🔷در قالب یک جلسه ۲ ساعته مجازی (آنلاین) 🔺تاریخ برگزاری: اسفندماه(متعاقبا به علاقمندان اطلاع رسانی میگردد) 🔹هزینه ۵۰ هزار تومان (اعضای فعال ثامن ۳۰ هزار تومان) 🌟مزایای دوره: 💯معرفی کارهای برتر به رسانه های مطرح 💯استفاده از متون در تولید محتواهای فاخر جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به ادمین پشتیبان پیام دهید👇 @Admin_Kaligraphi
📚آفتاب و مهتاب درزمانهای قدیم پسر خياطى بود که روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بيدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مى‌ديدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خياط خواب خود را تعريف نکرد. پدر شکايت برد پيش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسيد. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بيايد. اين بود تا اينکه روزى دختر حاکم براى تفريح به ديدن زندان رفت. در آنجا دختر و پسر هم ديگر را ديدند و عاشق هم شدند. حاکم سرزمين همسايه معمائى براى اين حاکم فرستاد تا آن‌را حل کند. معما اين بود: از سنگ آسيابى که برايت فرستاده‌ام يک دست لباس بدوز و برايم بفرست. پادشاه و وزراء هرچه فکر کردند، چيزى به عقل آنها نرسيد. ”بچه خياط“ را صدا کردند و حل معما را از او خواستند. پسر با شمشيرى سنگ آسياب را دو نيم کرد. ميان آن پارچه‌اى بود. از آن پارچه لباسى دوخت و براى حاکم همسايه فرستاد. حاکم برخلاف قولى که به پسر داده بود او را آزاد نکرد. مدتى گذشت. حاکم همسايه معماى ديگرى براى اين حاکم فرستاد. معما اين بود: در جعبه‌اى را که برايتان فرستاده‌ام پيدا کرده و آن را باز کنيد. باز حاکم مجبور شد ”بچه خياط“ را خبر کند و به او قول آزادى او را داد. ”بچه خياط“ جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد. جعبه را براى حاکم سرزمين همسايه فرستادند.اين حاکم باز هم پسر را ازاد نکرد. گذشت تا اينکه باز هم حاکم همسايه معماى ديگرى را طرح کرد. سه ماديان فرستاد تا اين حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کرهٔ آن است. حاکم بچه خياط را خبر کرد. بچه خياط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. ماديان‌ها را حرکت داد. يکى جلو مى‌رفت و دو تاى ديگر به‌دنبال او. بچه خياط گفت ماديان جلوئى مادر و دوتاى ديگر کره‌هاى او هستند. حاکم اين بار به قول خود وفا کرد و دختر خود را به عقد بچه خياط درآورد. از آن طرف حاکم سرزمين همسايه فهميد که معماها را بچه خياط حل کرده است. او هم دختر خود را به بچه خياط داد. سالى گذشت و هر دو زن بچه خياط زائيدند. يکى پسر و ديگرى دختر. روزى بچه خياط پسر خود را روى يک زانو و دختر خود را روى زانوى ديگر خود نشانده بود که حاکم ا در وارد شد و به او گفت حالا بايد خواب آن روزت را برايم بگوئي. بچه خياط گفت: خواب ديدم که با دخترهاى دو حاکم عروسى کرده‌ام و از آنها دو بچه دارم. يکى به‌نام مهتاب و ديگرى به‌نام آفتاب و هر کدام روى يک زانويم نشسته‌اند. مثل حالا. حاکم متعجب شد و گفت: چرا همان موقع خوابت را نگفتي. پسر گفت اگر مى‌گفتم، آنچه را که در خواب ديده بودم ديگر عمل نمى‌شد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🍃🌸با تبریک و تهنیت ایام الله دهه فجر ابلاغ میگردد: 🇮🇷رزمایش ثامن ۱۸ 🇮🇷 با موضوع: ✨تبیین دستاوردهای انقلاب اسلامی✨ 🔴 پنج شنبه ۱۴ بهمن ماه ۱۴۰۰🔴 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
📚 داستان کوتاه بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند. هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند. یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد. روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند. روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم. چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🌹 صدقه اول ماه فراموش نشود 🔹 در کتاب مکیال المکارم از وظایف ما نسبت به امام عصر در وظیفه شماره ۲۳ و ۲۴ آمده است : 🔺صدقه دادن به قصد سلامتی امام 🔺 صدقه دادن به نیابت از امام عصر 🆔 eitaa.com/emame_zaman