هدایت شده از دعاهای حاجت روا
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_شصت_و_دو
پوزخند زد و ماشین را کنار بلال فروش پیر نگه داشت:
- برای نمیدونم اینطوری شدی؟ راست نمیگی.
اگه دلت رو نبرده بود الآن اینطوری بیعقل نشده بودی.
بلال را در سکوت خوردند. جواد رهایش نمیکرد:
- خانوادۀ منو که میشناسی. همهچیز داریم و الّا...
دوروبرم هم پر گل و بلبل ملتمس دعا!
دوستان قبلیم هم دارند حالشو میبرن و ازدواج رو گذاشتند برای سن بالا. حالا که دختر ریخته بدون قیمت و خود خواسته، تن به زندگی و سختیهاش نمیدن.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-هرچند خودمونیم یه عالمه سختیه دیگه هوار شده سرشون اما کبکند، سرشون تو برفه دیگه.
دخترا هم بدتر از کبکند، نفهمترن. دارن تمام زندگیشون رو تو قماری که راه افتاده میبازن، بازم خوشحالن...
من دلم میخواد ازدواج کنم اما خانوادم معادل من فکر میکنه، نه میتونم یه دختر رو بیارم وسط زندگیمون و بهش بگم متفاوت ببین اما متفاوت نشو،
یا اگه مقاومی، غصه نخور، اذیت نشو...
مادرم هم که خودش یه تراژدیه؛ نمیتونم دلشو بشکونم!
بعد برگشت سمت مصطفی و با شادی خاصی گفت:
-تو اما اگه واقعاً طرفت حسابیه! شک نکن. یه دستی هم رو سر من بکش بختم باز شه!
مصطفی فقط جواد را نگاه نکرد. خودش را هم از مقابل چشمانش حذف کرد. دلش برای حال و روز جواد گرفت.
حداقلها را که نه، حداکثرهایی داشت تا اینطور حسرت زده نباشد... جواد عزیزی بود که...
- میدونستی خواهر امیرحسین با یکی دیگه روهم ریختن؟
مصطفی از درون خودش بیرون آمد کمی فکر کرد؛ خواهر امیرحسین که یک سال هم نیست عقد کرده بود. با دهان باز سر برگرداند:
- شوهر داشت که!
- اوه... بساطی شده زندگیشون. شوهره چتایی که با طرف کرده دیده و اوضاعی دارن
مصطفی نگاه از صورت آویزان جواد برداشت و به سیاهی بیرون انداخت.
تاریکیهای شهر با لامپهای مغازهها فرار میکند. فراری کاذب. شب که روز نمیشود؛
هرچهقدر هم که لامپ روشن باشد گرما و نور خورشید را ندارد.
زندگیها تلخ شده است؛ هر چهقدر هم که زروزیور و آراستگیاش زیاد باشد. قابل هضم نیست. نوروگرما ندارد.
شیرینی و لذتش را نمیشود مدام با جشن تولدها و پارتیها و ولنتاینها برگرداند.
شب است شب، تلخ است تلخ، دروغ است دروغ.
____🌱❣🌱_____
رو به جواد گفت:
- امیرحسین خوبه که؟
جواد تلخندی زد و گفت:
- اون که میگه هر دوتاشون حقشونه! از اولم همینجوری بود، هرچند ماه با یکی. احمق نفهمید حالا دیگه ازدواج کرده، باید توبه کنه؛ بشینه به این زندگی وصله پینه بچسبونه.
سکوت مصطفی باعث شد که جواد حرف دلش را بزند:
- تو به اینی که رفتی خواستگاریش مطمئنی؟ یعنی... این همه پا پس کشیدی جلو لذتهای دوروبرت الآن این همونی هست که...
مصطفی بازهم سکوت کرد. پیام مهدوی آمد:
- تب دخترکم قطع شده و خوابیده. الآن بیخوابم. بیداری؟
دلش نمیخواست مهدوی را با توجه به فردای پرکار مدرسه اذیت کند اما اولویت الآن خودش بود.
- تا ده دقیقۀ دیگه اونجاییم. میآیید پایین.
- لعنت بر پیامی که بیموقع ارسال شود. بیا!
مهدوی تکیه به دیوار کوچه سرش داخل گوشیاش بود. پیاده شدند و دست نداده مهدوی شروع کرد:
- نگو که لیلی، مجنونت کرده؟
جواد خاکسترش پر از آتش بود که شعله کشید:
- یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا... این حال و روز مصطفاست...
رفتند که به مهدوی بلال بدهند، شد لبو و حرفهای جانبیاش:
- تردیدت خیلی به جا نیست. یه وقتی طرف رو اصلاً نمیشناسی، نه خودش رو، نه خانوادش رو. اما الآن خانواده رو میشناسی. منش فکری و زندگیشون رو میشناسی.
یه دل سیر با پدر و برادرش حرف بزن و نهایت اندیشه دختر رو در بیار، بقیهاش هم با چندتا سؤال کلیدی و یه چندبار رفت و آمد بفهم.
- دیگه قطعیه؟
جواد پرسیده بود.
- نه این میشه بیست درصد. هشتاد درصد هم بشین با خدا حل کن دیگه.
صدای قهقهۀ جواد باعث شده بود مصطفی چپ نگاهش کند. جواد بلندتر خندیده بود.
- زهر مار!
حقش بود و مصطفی یک مشت هم به سینهاش کوبید. جواد چند قدم عقبنشینی کرد و صدای بلند خندهاش سکوت سحر را شکست:.
- بیوجدان نزن. خب وقتی نصف شب آقا مهدوی رو میکشی بیرون توقع داری جواب مثبت دختر رو بهت بده.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso