✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتبیستوهشتم
رفتم توی #صف_نماز ایستادم …
همه ی بچه ها با #تعجب بهم نگاه می کردن …
بی توجه به همه شون … اولین نماز من شروع شد … .
از لحظه ای که دستم رو به #آسمان بلند کردم … روی گوشم گذاشتم … و الله اکبر گفتم … دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت …
اولین رکوع من … و اولین سجده های من … .
نماز به سلام رسید …الله اکبر … الله اکبر … الله اکبر…
با هر الله اکبر … قلبم آرام می شد …
با هر الله اکبر … وجودم سکوت عمیقی می کرد … .
آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود …
چنان قدرتی رو احساس می کردم … که هرگز، تجربه اش نکرده بودم …
بی اختیار رفتم سجده …
بی توجه به همه …
در سکوت و آرامش قلبم … اشک می ریختم …
از درون احساس عزت و قدرت می کردم … .
با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم … سر از سجده که برداشتم …
دست آشنایی به سمتم بلند شد …
قبول باشه …
تازه متوجه #هادی شدم …
تمام مدت کنار من بود … اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود…
لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد …
دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم …
دستش رو بلند کرد … بوسید و به پیشانیش زد… .
امام جماعت الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد …
اون شب تا صبح خوابم نبرد حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم …
حس می کردم بین من و خدا یه پرده نازک انداختن فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم …
حس آرامش، وجودم رو پر کرد تمام زخم های درونم آرام گرفته بود …
و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد
تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم …
حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم …
خدا رو میشه با عقل ثابت کرد …
اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت … در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند …
تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم …
دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود …
این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد
من با #عقل دنبال اسلام اومده بودم …
با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم …
اما این عقل با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد …
و من فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد…
اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست …
چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد … .
به رسم استاد و شاگردی دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه هادی بدجور خجالت کشید …
– چی کار می کنی ؛کوین؟ اینطوری نکن …
– بهم یاد بده ؛ هادی …
مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده …
تو ، هم ، مثل من ، تازه مسلمان بودی؛ اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن استاد من باش
خیلی خجالت کشید سرش رو انداخت پایین …
من چیزی بلد نیستم فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم … .
بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد نشست کنارم …
– من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث #امام_خمینی پیدا کردم … .
دفترش سه بخش بود …
اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد …
دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد …
سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد …
به طور خلاصه …
بخش اول، نقد خودش بود …
دومی، برنامه اصلاحی …
و سومی، نقد عملکردش … .
– من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم …
و چهله گرفتم…
اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه …
اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد فقط نباید از شکست بترسی…
خندیدم … من مرد روزهای سختم … از انجام کارهای سخت نمی ترسم …
چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد … خنده ام گرفت … چی شده؟ …
چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ …
دوباره خندید … حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ …
همیشه بخند و زد روی شونه ام و بلند شد …
یهو یه چیزی به ذهنم رسید …
هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ …
منم یه اسم اسلامی می خوام … .
حالتش عجیب شد …
تا حالا اونطوری ندیده بودمش …
بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده …
یهو خندید و گفت یه اسم عالی برات سراغ دارم … امیدوارم خوشت بیاد … .
حسابی کنجکاویم تحریک شد …
هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد هم سر اسم … .
– پیشنهادت چیه؟ …
– جون … [حرف ج را با فتحه بخوانید]
جون؟ … من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم … .
– اسم غلام سیاه پوست امام حسینه …
این غلام، بدن بدبویی داشته ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313