eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.6هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است کپی مطالب جهت سلامتی امام زمان علیه السلام بلامانع نظرات وتبادلات کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ رفتم توی ایستادم … همه ی بچه ها با بهم نگاه می کردن … بی توجه به همه شون … اولین نماز من شروع شد … . از لحظه ای که دستم رو به بلند کردم … روی گوشم گذاشتم … و الله اکبر گفتم … دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت … اولین رکوع من … و اولین سجده های من … . نماز به سلام رسید …الله اکبر … الله اکبر … الله اکبر… با هر الله اکبر … قلبم آرام می شد … با هر الله اکبر … وجودم سکوت عمیقی می کرد … . آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود … چنان قدرتی رو احساس می کردم … که هرگز، تجربه اش نکرده بودم … بی اختیار رفتم سجده … بی توجه به همه … در سکوت و آرامش قلبم … اشک می ریختم … از درون احساس عزت و قدرت می کردم … . با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم … سر از سجده که برداشتم … دست آشنایی به سمتم بلند شد … قبول باشه … تازه متوجه شدم … تمام مدت کنار من بود … اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود… لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد … دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم … دستش رو بلند کرد … بوسید و به پیشانیش زد… . امام جماعت الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد … اون شب تا صبح خوابم نبرد حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم … حس می کردم بین من و خدا یه پرده نازک انداختن فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم … حس آرامش، وجودم رو پر کرد تمام زخم های درونم آرام گرفته بود … و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم … حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم … خدا رو میشه با عقل ثابت کرد … اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت … در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند … تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم … دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود … این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد  من با دنبال اسلام اومده بودم … با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم … اما این عقل با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد … و من فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد… اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست … چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد … . به رسم استاد و شاگردی دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه هادی بدجور خجالت کشید … – چی کار می کنی ؛کوین؟ اینطوری نکن … – بهم یاد بده ؛ هادی … مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده … تو ، هم ، مثل من ، تازه مسلمان بودی؛ اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن استاد من باش خیلی خجالت کشید سرش رو انداخت پایین … من چیزی بلد نیستم فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم … . بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد نشست کنارم … – من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث پیدا کردم … . دفترش سه بخش بود … اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد … دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد … سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد … به طور خلاصه … بخش اول، نقد خودش بود … دومی، برنامه اصلاحی … و سومی، نقد عملکردش … . – من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم … و چهله گرفتم… اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه … اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد فقط نباید از شکست بترسی… خندیدم … من مرد روزهای سختم … از انجام کارهای سخت نمی ترسم … چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد … خنده ام گرفت … چی شده؟ … چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ … دوباره خندید … حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ … همیشه بخند و زد روی شونه ام و بلند شد … یهو یه چیزی به ذهنم رسید … هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ … منم یه اسم اسلامی می خوام … . حالتش عجیب شد … تا حالا اونطوری ندیده بودمش … بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده … یهو خندید و گفت یه اسم عالی برات سراغ دارم … امیدوارم خوشت بیاد … . حسابی کنجکاویم تحریک شد … هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد هم سر اسم … . – پیشنهادت چیه؟ … – جون … [حرف ج را با فتحه بخوانید] جون؟ … من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم … . – اسم غلام سیاه پوست امام حسینه … این غلام، بدن بدبویی داشته ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ - حدود ساعت ۸ شب بود كه رفت بيمارستان ... وقتي اومد بيرون رفتم سراغش ... مطمئن بودم رفتنش اونجا يه ربطي به ماجراي مواد داشت ... هر چي بهش اصرار كردم ... اولش چيزي نمي گفت ... اما بالاخره حرف زد ... مي خواست ماجرا رو به آقاي ساندرز بگه تا با اون بچه ها صحبت كنه ... و يه طوري قانع شون كنه كه از اين كار دست بردارن ... نمي دونست بايد چي كار كنه ... خيلي دو دل بود ... مدام به اين فكر مي كرد اگه بره پيش پليس چه بلايي ممكنه سر اون بچه ها بياد ... براي همين رفته بود سراغ ساندرز ... اما بدون اينكه چيزي بگه برگشت ... وقتي ازش پرسيدم چرا ... هيچي نگفت ... فقط گفت ... آقاي ساندرز داره ... كه اگر ماجرا درست پيش نره ممكنه همه چيز به ضررش تموم بشه ... نمي خواست ساندرز به خاطر حمايت از كريس آسيب ببينه و بلايي سرش بياد ... براي همين تصميم گرفت چيزي نگه ... اون شب ... من تا صبح نتونست بخوابم ... من خيلي كريس رو دوست داشتم ... خيلي ... مخصوصا از وقتي عوض شده بود .. يه طوري شده بود ... مي دونستم واسه من ديگه يه آدم دست نيافتني شده ... خوب تر از اين بود كه مال من بشه ... اما نمي تونستم جلوي احساسم رو بگيرم ... صبح اول وقت ... رفته بودم جلوي مدرسه شون ... مي خواستم بهش بگم تو كاري نكن ... من ميرم پيش پليس و طعمه ميشم ... حاضر بودم حتي به دروغم كه شده به خاطر نجات اون برم زندان ... مي ترسيدم بلايي سرش بياد ... كه ديدم داشت با اون مرد حرف مي زد ... خيلي با محبت دستش رو گذاشته بود، روي شونه ی كريس و با هم حرف مي زدن ... برگشت سمت ماشينش.. و... همه چيز توي يه لحظه اتفاق افتاد ... كريس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد ... و افتاد روي زمين ... انگار تو شوک بود ... هنوز به خودش نيومده بود ... سعي كرد دوباره بلند بشه ... نيم خيز شده بود ... كه اين بار چند ضربه از جلو بهش زد ... همه جا خون بود ... از دهن و بيني كريس خون مي جوشيد ... لالا ديگه نمي تونست حرف بزنه ... فقط گريه مي كرد مي لرزيد و اشک مي ريخت ... با هر كلمه اي كه از دهانش خارج شده بود درد رو بيشتر از قبل حس مي كردم ... جاي ضربات چاقو روي بدن خودم آتيش گرفته بود ... - من ترسيده بودم اونقدر كه نتونستم از جام تكون بخورم مغزم از كار افتاده بود ... اون كه رفت دويدم جلو كريس هنوز زنده بود ... يه خط خون روي زمين كشيده شده بود و اون بي حال چشم هاش داشت مي رفت و مي اومد ... نمي تونست نفس بكشه سعي كردم جلوي خونریزی رو بگيرم ... اما همه چي تموم شد ... کریس مرد ... تنفس مصنوعي هم فايده اي نداشت ... قلبش ايستاد ديگه نمي زد ... چند دقيقه فقط اشک مي ريخت ... گريه هاي عميق و پر از درد و اون در اين درد تنها نبود ... اوبران با حالت خاصي به من نگاه مي كرد ... انگار فهميده بود حس من فراي تاسف، ناراحتي و همدردي بود ... انگار حس مشترک من رو مي ديد ... نمي دونستم چطور ادامه بدم كه حاضر به بردن اسم قاتل بشه ... ضعف و بي حسي شديدي داشت توي بدنم پيش مي رفت و پخش مي شد ... - توي همون حال بودم كه يهو از دور دوباره ديدمش داشت برمي گشت سراغ كريس ... منم فرار كردم ترسيدم اگر بمونم من رو هم بكشه ... اون موقع نمي دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ كريس فهميدم اون واقعا كي بود ... - تو رو ديد؟ ... - فكر مي كنيد اگه منو ديده بود يا مي فهميد من شاهد همه چيز بودم الان زنده جلوي شما نشسته بودم؟ ... اون روز هم توي خيابون ترسيدم ... فكر كردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم دستم رو گذاشتم روي ميز تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعي مي كردم خودم رو كنترل كنم ؛ اما ضعف شديد مانع از حركت و گام برداشتنم مي شد ... آروم دستم رو به ديوار گرفتم و از اتاق بازجويي خارج شدم ... تنها روي صندلي نشسته بودم ... كمي فرصت لازم داشتم تا افكارم رو جمع كنم ... اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ... - توماس بدجور رنگت پريده ... همه ماجرا رو شنيدي با لالا هم كه حرف زدي ... برگرد بيمارستان و بقيه اش رو بسپار به ما تو الان بايد در حال استراحت زير سرم و مسكن باشي نه با اين شكم پاره اينجا ... چند لحظه بهش نگاه كردم ... چطور اين همه رفاقت و برادري رو توي تمام اين سال ها نديده بودم؟ ... حالا كه قصد رفتن و تموم كردن همه چيز رو داشتم اوبران فرق كرده بود؟ يا من تغيير كرده بودم؟ نفس عميقي كشيدم و دوباره از جا بلند شدم آخرين افكارم رو مديريت كردم و برگشتم توي اتاق بازجويي ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی سمج رو بشنوم.وبدون اینکه بترسم از اینکه او دوباره نگاه بیحیای من عصبانیش کند. او نردیکم آمد.پرسید :هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!! با من من گفتم:نههه..من مسیرم با اونها یکی نیست! او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت:مگه شما هم محلی نیستید؟؟ خوش بحال زمین!! کاش من زمین بودم و او به بهانه ی حرف زدن با نامحرم، همش به من خیره میشد! با مکث گفتم: نه.. نگاهی به اطراف انداخت.گفت کسی دنبالتون نیومده؟ چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد! گفتم:من کسی رو ندارم. گفت:خدارو دارید.. تو دلم گفتم خدارو دارم که شما الان در اوج نا امیدی و دلشکستگیم کنارم ایستادی. گفت:مسیرتون کجاست؟ گفتم : پیروزی با تعجب نگاهم کرد و دوباره سرش را پایین انداخت. بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت:رضا جان شما اول خواهرمونو برسون.این از هرچیزی ارجح تر وافضل تره. رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که ازنظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت.سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت:رو چشمم داداش.پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت.ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم. من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم:نه ممنون.من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم. رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت:نه خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن.کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن. میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت:تعلل نکنید خانوم.بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل. من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم:من در این سفر فقط به شما زحمت دادم.حلالم کنید. حاج مهدوی گفت:زحمتی نبود.همش خیرو رحمت بود.در امان خدا..خیر پیش!! چاره ای نبود.باید از او جدا میشدم.رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت وسوییچ رو داخل قفل انداخت!! سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید وراه افتاد . در راه از او پرسیدم :ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟ او با همان ادب پاسخ داد: _ایشون اخوی بزرگم هستند. حدسش زیاد سخت نبود.چون رضا هم زیبایی او را به ارث برده بود.ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود. گفتم:خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند. رضا جواب داد:عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید.وگرنه همه خانواده ی ما رو می‌شناسند با چرب زبانی گفتم:بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل ، باید هم، شناس باشه. او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت.بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم.از اوتشکر کردم و باکلی اظهار شرمندگی پیاده شدم.او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند. چه حس خوبی داره کسی نگرانت باشه و نسبت به تو حس مسئولیت داشته باشه.!! اذان میگفتند.ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!! راستی راستی من نماز خون شده بودم!