✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
📕#تجلیحقیقت_نجاتبشریت
#قسمتهفتم
✅نسبتهای ناروا به خداوند!!
علوی:اهل سنت چیزهایی به خداوند نسبت می دهند که لایق شأن خدایی نیست.
عباسی:مثلا چه نسبتی می دهند؟
علوی:مثل اینکه می گویند خداجسم است وهمانندبشراست!می خنددومی گرید ودست وپاوچشم وعورت دارد وروز قیامت پای خودرادر اتش فرو می برد وباالاغ خود از اسمان ها به اسمان دنیا(اسمانی که گرداگردزمین است)می آید.
عباسی:این نسبت ها چه مانعی برای خدا دارد؟مگر شماشیعیان منکر نسبت هایی هستید که قران بالصراحه برای خدا بیان می کند.چنان که می فرماید:وجاء ربک(سوره فجر ،ایه 22)؛یعنی،"می اید پروردگار تو". ومی فرماید:یوم یکشف عن ساق(سوره قلم،ایه 42)؛یعنی؛"روزی که بالا زده شوددامن از ساق".ومی فرماید:یدالله فوق ایدیهم(سوره فتح،ایه10)یعنی؛"دست خدا بالای دست بشراست".ودرحدیث است که:"خداوندپای خود را درداخل اتش می کند".
علوی:اما انچه دراین حدیث است،نزدما دروغ وتهمت است؛زیرا ابوهریره وامثال او به رسول خدا(ص) دروغ می بستند،تاحدی که عمر ابوهریره را از نقل وبیان حدیث منع کرد وبه خاطرجعل حدیث تازیانه اش زد.
راوی:ملکشاه از وزیر پرسید:
ملکشاه:ایا این مطالب صحیح است؟واقعا ،عمر ابوهریره را از نقل حدیث پیغمبرمنع کرد؟
وزیر:بله،او را منع کرد ودر تاریخ چنین امده است.
ملکشاه:پس چگونه مابه احادیث ابوهریره اعتماد داریم؟
وزیر:به جهت اعتماد علمای اهل سنت براحادیث او.
ملکشاه باطعنه وتعجب گفت:
ملکشاه:بنابراین دانش علمای ما از عمر بیشتر است،زیراعمر ابوهریره را از بیان حدیث منع کرد،چون بررسول خدا(ص)دروغ می بست،ولی علمای ما احادیث دروغ او را دست اویز خود ساخته اند!
عباسی:اقای علوی!اگر به فرض بگوییم احادیثی که درباره ی تجسم خدا به دست مارسیده صحیح نیست،درباره ی ایاتی که دراین باره خواندم،وتأیید کننده ی عقاید مااست چه می گویی؟
ایات محکم ومتشابه قران
علوی:درقران ایات محکمات ومتشابهات هست،هم چنین که ایات قران ظاهر دارد وباطن.برای معنا کردن ایات محکمات،مثل:ان الله سمیع علیم(سوره ی حجرات،ایه 1)؛انه ...خبیر بصیر(سوره شوری،ایه26)به ظاهر انها رجوع می شود ودر موردمتشابهات ان،لازم است که مطابق قاعده ی بلاغت عمل شود؛یعنی،باید به مجاز وکنایه وتقدیرتوجه داشت.درغیراینصورت معناکردن این قبیل ایات از نظر عقل وشرع صحیح نیست.مثلا اگر این ایه که خدای تعالی می فرماید:وجاء ربک یعنی "امد پروردگارتو" به ظاهر ان معنا شود،هیچگاه باعقل وشرع مطابق نخواهد بود.زیرا،عقل وشرع به وجود خداوند درتمام مکانها،حکم می کنند،به طوری که هیچ مکانی خالی از وجود خدانیست تاخداوندبه انجا هم وارد شود.ظاهر ایه جسمیت خدا را می فهماندولازمه ی جسم داشتن مکانست.بنابراین ،اگر خداوند دراسمان باشد،زمین خالی از خدا خواهد بود،واگر درزمین باشد،اسمان خالی خواهد بود.واین مطلب عقلا وشرعا صحیح نیست.
راوی:عباسی در مقابل این سخن منطقی متحیر شد که چه بگویدو از جواب باز ماند،ولیکن(پس از لحظاتی سکوت)گفت:
عباسی: ...
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهفتم
روح از چهره ی مادرم رفته بود ..
بی حس، مثل مرده ها … فقط نفس می کشید و کار می کرد …
نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم … من می ایستادم و نگاهش می کردم …
یه چیزی توی من فرق کرده بود …
برای اولین بار توی زندگیم یه #هدف داشتم …
هدفی که باید براش می جنگیدم …
با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم…
مادرم اصلا راضی نبود …
این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم … می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده …
می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم … دنیایی که همه توش سفید بودن … و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن … دنیایی که کاملا توش تنها بودم …
اما من تصمیمم رو گرفته بودم …
تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم … ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه … .
برگشتم مدرسه … و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم …
اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم …
علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم… به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم …
همین کار رو هم کردم … و به دانشکده حقوق درخواست دادم … اما هیچ پاسخی به من داده نشد… .
منم با سرسختی تمام … خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون …
من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم …
کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم … حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم … چه برسه به ساختمان ها …
این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم …
بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم … با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم … اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم … و راهی دانشگاه شدم
گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم … تو چه موجود زبان نفهمی هستی … چند بار باید بهت بگم؟ … نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ …
خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم …
من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم … می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید …
اول باورش نشد … اما من خیلی جدی بودم … .
– اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه …
مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم … و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی …
تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم …
اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد …
حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه …
باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم …
نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن …
وارد دفتر ریاست شدم … چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید … خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد …
– کوین ویزل هستم … قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم … .
چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد … چند لحظه صبر کنید آقای ویزل …
باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم …
بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس …
به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون … .
– متاسفم آقای ویزل … ایشون شما رو نمی پذیرن … .
مکث کوتاهی کردم … اما من از ایشون وقت گرفته بودم … و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد …
و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس …
یه ضربه به در زدم و وارد شدم … .
با ورود من، سرش رو آورد بالا … نگاهش خیلی سرد و جدی بود … اما روحیه خودم رو حفظ کردم …
– سلام جناب رئیس … کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم … و دستم رو برای دست دادن جلو بردم …
بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد … از نگاهش آتش می بارید …
برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مبارزهبادشمنانخدا
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهفتم
بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد ... تاییدیه و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و ... .
روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ... دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ... مدام از خدا تشکر می کردم ... باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده
و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم ... .
بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ...
توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود ...
امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد ... .
بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم ...
1⃣ مرحله اول، #نفوذ بین اقوام مختلف ...
2⃣ مرحله دوم، #شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود ...
نقش و جایگاه اسلام بین اونها ...
میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت ...
3⃣ مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها ...
شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ ...
4⃣ و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود ... .
بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول، نفوذ ... .
همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ... زمانم رو تقسیم کردم ... سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار من نبود ..."
کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... .
بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ...
هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم ... اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ...
سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ...
برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم ...
توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ...
چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... .
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ...
همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... .
تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود،
بهم احترام میزاشتن ... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... .
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ...
از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... .
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم ...
کنترل کل بچه ها اومد دستم ...
اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم ... .
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313