فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌙#عید_غدیر✨✨
🎤 #حاج_محمود_کریمی💚😍
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‹🧡🍂›
•
❬مِثلِطـٰاووسڪِہ
ݐَرَشنَصیبِڪَرڪَسنـَشود ..
بُردنِنٰامعَلۍقِسمتِهَرڪَسنـَشود!シ🧡❭
#پنجروزتاعیدغدیر❁︎!'
•بگو #یاعلی😍
- - - - - - - - - - - - -✽
#مدافعــــــــــــــــــــانہ💚🥀🕊✨
🌹 شهید مدافع حریم امنیت " سرباز وظیفه محمد حسین فنایی " 🌹
💌 شهید مدافع وطن محمدحسین فنایی جمعی یگان تکاوری 27 لار استان سیتان و بلوچستان مورخ 1397/04/29 براثر درگیری با اشرار مرزی به شهادت رسید.
💠 «شادی روحش صلوات»✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🔗
#خدا💕
«اللهملاتَکِلنِےإِلَے
نَفسـےطَرفَةَعینِِأَبَداََ»
•[خدایا♥️
هیچگاه مرا
به اندازه یک چشم برهم زدن،
به خودم وامگذاࢪ]•🖐🏻
♥⃟[
🌸꙱❥ ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دم_اذانی😍🌹
گناه کردی، نماز بخون...😊
نماز گناهتو پاک میکنه..👌
بعد نجاتت میده از گناهای دیگه..😍
ناامید نشو، ادامه بده...✨🌹
#التماس_دعا🤲
#نماز_اول_وقتش_میچسبه😍👌
30.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼🍀'
از عين علی، عروج ما معتبر است
وز لام علی لسـان ما پر گهـــر اســت
آنكــــس كــه نـدارد خبـــر از يای علـــی
از هستی خود در اين جهان بی خبر است.
«۴ روز تا عید ولایت💚»😍
♥⃟[
🌸꙱❥ ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_حاج_قاسم💚🥀🕊✨
افسوس که سردار سلیمانی رفت😔
سردار سپاه قدس ایرانی رفت😪
دشمن به خیال خویش آسوده شده😏😂
غافل که به جنگ صد سلیمانی رفت😌👊✋
#عصــــــــــــــــــــرانہ💚✨🌹☕️
🍀عصر آمد
🌼و شعر من و این چایِ زغالی😍
🌺خوبان همه جمعند
🍃فقط جای تو خـالی☺️
عصرتون شاد🦋
32.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #عید_غدیر💚
💐ساقی! مِی بده که مرا زیر و رو کند
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه😍👌
🎤 #محمود_کریمی😍👌
"🌿"
مابنده ی عشقیم و #علی بنده نواز است،
تا کوی #علی هست
به جنّت چه نیاز است؟♥✨
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب💚🌹✨🦋
❇️ آیا تا به حال، به رابطۀ بین #حجاب با اعداد و ارقام، مثبت و منفی ها و جمع و تفریق ها فکر کردید؟🤔
#پیشنهاد_دانلود👌
#حجاب #عفاف #حیا
🍃🌺🌺🌺🍃
#اَللهُمَّصَلِّعَلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم🦋🦋🦋🦋
این شعرها را به کودکانمان بیاموزیم😍👌😊
مژده ی عید غدیر
بچه ها شادی کنید، آمده عید غدیر
باز گوید مادرم، قصه های دلپذیر
بار دیگر شهر ما، نور باران می شود
بافروغ چلچراغ، شب چراغان می شود
باز هم امشب پدر، نقل و شیرینی خرید
باز بوی عطرِ و گُل، می دهد پیغام عید
بنده خوب خدا، یار پیغمبر علی علیه السلام
او امام اول است، بهترین رهبر علی علیه السلام
بانگ قرآن مجید، می رسد از کوچه ها
مژده عید #غدیر، شادی ما بچه ها
🌺🌺🌺
📚#داستانک💚😍👌✨
سلطان محمود غزنوی شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ،
غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید.
پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم .
اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛
در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا :
سلطان محمود هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛
سلطان گفت : چه میگویی؟
من محمودم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟
آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد .
سلطان گفت : اکنون کجاست؟
مرد گفت: شاید رفته باشد .
شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت :
هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم
شب بعد ؛
باز همان سرهنگ به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت .
سلطان محمود ؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛
دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت .
پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛
پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ،
آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام .
صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟
شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور .
مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛ سلطان در جواب گفت:
آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛
پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛
چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛
پس سجده شکر گذاشتم .
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛
با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم .
اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام.
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
و عَجّل فَرَجَهم🦋
🦋#اللهـمعجـللولیڪالفـرج🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت8⃣💚✨🌹
عشق یعنی که دمی بشنوی از نام رضا
و دلت گریهکنان راهی مشهد بشود
#السلامعلیکیاامامالرئوف💚✨🌹
#علی_النقی_ع❤️
دهيد مژده ڪه جاטּ جهاטּ رسيد از راه
ڪريم دسٺ و دل بازماטּ رسيد از راه
دوباره موسمِ شادےِ شيعيـاטּ آمد
پدر بزرگ #امام_زمان رسيد از راه
#میلاد_امام_هادی(ع)🌸💫🌺
#مبارکبارد🌸💫🌺
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ✨💚
👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استــــــــــــــــــــوری💚😍✨
یا اباصالح 🌿
#یابنالحسن🌿💚
گذر ثانیه هاے نیامدنت
سخت است...همچو عباس
حین خالےشدن مشکاش...♡
♡ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ♡
🌹🍃🌹🍃
#شبتون_مهدوی😊
#رمانبیصدا
#قسمتسیزدهم
با حرص😤از کنارش رد شدم که گفت:طهورا خانم!!!😊
سر جام میخ کوب شدم!!!!خودم داشتم حس میکردم دارم سرخ میشم!!!!☺☺
سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:بله؟؟؟☺🤨
به سربالایی اشاره کرد و گفت:ساختمونی که امروز توش هستیم اون بالائه!!!مواظب باشید!!!!🙂🙂
چی شد؟؟؟😳😳
رئوف سرش رو انداخت پایین و رفت!!!!☺☺
تو دلم گفتم:تو هم همین طور!!!😍😍
.
.
بعد چند ساعت اذان شد!!!😁😁
من که کارم با بچه ها تموم شده بود!!!😙😙
داشتم میرفتم پیش بابا و رئوف که بگم اذان شده،که دوباره طاهر جلوم سبز شد!!!😒😒
این دفعه من دستش رو محکم کشیدم و از ساختمون 🏢 بردم بیرون!!!!😤😤
غرید:چته طهورا؟!!🤨🤨
با حرص گفتم:دیگه نمی ذارم آبروم رو ببری!!!!چطور وقتی بابا گفت برو تو وانت،با این که میدونستی رئوف تو وانته غیرتی نشدی؟؟؟وقتی جمع رو میبینی واسه من غیرت بازی در میاری؟؟تا حالا بهم کار نداشتی،از این جا به بعد هم ولم کن!!!!😢😢
واقعا داشتم گریه می کردم!!!😭😭دیگه نمی خواستم آبروم پیش رئوف بره!!😓
طاهر با تعجب😳گفت:طهورا خوبی!!!!🤨اصلا گذاشتی من حرفم رو بزنم!!؟؟🧐🧐
اومدم بگم مامان واسه طاها لباس میخواد!!!👕👖تو میدونی لباسای طاها کجاست؟؟🤨🤨
با ناباوری گفتم:توی ساک قهوه ایه!!!🧳🧳
همون طور که می رفت زیر لب گفت:دیوونه!!!!🤪🤪
آخ!!!خوب شد طاهر نفهمید،وگرنه دوباره غیرتی میشد!!!آخه تو صحبتام گفتم:رئوف!!😒😒
طاهر میفهمید بدبخت میشدم!!!😱😱
اشک هام رو پاک کردم!!این بیرون هوا خیلی گرمه!!🥵🥵
اومدم برم تو ساختمون!!!🏢
که یه پسره جلوم سبز شد:سلام!!من آرتینم،پسر دایی رئوف!!!😳😳
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف
#رمانبیصدا
#قسمتچهاردهم
که یه پسره🧑🏻 جلوم سبز شد:سلام!!من آرتینم، پسر دایی رئوف!!!!!😳😳
برعکس همیشه که پسره🧑🏻 سرش پایینه و من آنالیزش میکنم،این دفعه من سرم پایین بود و پسره🧑🏻 نگاهم میکرد!!!!👁👁
نیم نگاهی بهش انداختم:کنار های موهاش رو از ته زده بود و وسط موهاش رو کمی بالا داده بود!!یک شلوار جین👖،یه تیشرت که روش عکس اسکلت بود!!☠موها و چشم هاش هم سیاه بود!!!🖤
مثل رئوف به دلم نمی نشست!!!🙍🏻♀
تا اومد یه چیزی بگه،رئوف اومد بیرون و با دیدن ما دوتا کنار هم اخم کرد!!😠😠
آرتین جلو رفت و با مشت👊🏻زد به سینه ی رئوف:سلام داداش!!!😁😁
رئوف اخم هاش رو باز کرد:سلام بی معرفت!!!!😉😉😉
بعد از احوال پرسی،رئوف به من اشاره کرد:خانم تابش!!پدرتون کارِتون دارن!!😐😐
فکر کنم از اینکه منو با آرتین دیده،ناراحته!!!!😕😕
بابا ازم آب میخواست تا وضو بگیره!!!🚰
.
همه آماده بودند تا نماز ظهر رو جماعت بخونیم،اما خبری از حاج آقای گروه نبود!!🧐🧐
سر اینکه کی جلو وایسه تا نماز بخونیم بحث شده بود.هیچ کس قبول نمی کرد!!😐😐
رئوف رفت جلو و گفت:من می ایستم!!!🙂🙂
از شهامتش خوشم اومد،اهل تعارف نیست!!!😇😇
رفت جلو و اذان گفت!!😊
بابا دنبال مُهر میگشت!!!🧐🧐
جانمازم رو دادم بهش،یه مُهر از توش برداشت و جانماز رو برای رئوف پهن کرد!!☺☺
ناخودآگاه لبخندی رو لبم نقش بست!!🙂🙂
یاد امروز صبح،سر نماز صبح افتادم!!!😁😁
الله اکبر!!!🤚🏻🧔🏻✋🏻
صداش خیلی دلنشین بود!!!☺☺☺
.
.
بعد نماز هر کی رفت سر کارش!!!
منم که بی کار بودم،رفتم تو اتاقی که بابا و رئوف، توش مریض ویزیت می کردن!!!🤕🤒😷🤧👨🏻⚕
رفتم نشستم کنار خانم هاشمی!!!!🧕🏻🧕🏻
چشم هام رو بستم و باز کردم!!!👁👁
دیدم رئوف دقیقا روبه رومه و داره دارو تجویز می کنه!!!!🧪💉🌡
چشمش چرخید وافتاد تو چشمم!!👀
سرم رو انداختم پایین!!!☺☺
دیگه گردنم درد گرفته بود!!!😩😩
سرم رو آوردم بالا و با رئوف چشم تو چشم شدم!!!👁👁
که یک دفعه یه مردی نشست جلوم و مانع دید من به رئوف شد!!!!👀❌
سعی کردم حواسمو پرت کنم؟!!!!😥😝
پاشدم برم بیرون که خانم هاشمی گفت:.......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتپانزدهم
پاشدم برم بیرون که خانم هاشمی گفت:عزیزم!شربت توی اون سبده!!🧺
اگه میشه بریز تو لیوان🥤بریز به اعضای گروه تعارف کن!!!😇😇
مجبوری گفتم:چشم!!!!😕😕
شربت رو ریختم تو لیوان ها!!!🥤🥤🥤🥤
نمی دونم چرا دمغ بودم،با یه لبخند زورکی🙂😑،شربت ها رو تعارف کردم!!!!😊
آخر از همه به رئوف تعارف کردم!!!!😄😄
آروم گفت:شما خوردید؟؟؟؟🤨🤨
منم زیر لب گفتم:نه،میل ندارم!!!!😐😐
جدی گفت:منم نمی خورم!!!!😌😌
منم بی خیال گفتم:نخورید،میدم طاهره!!!!😜😜😜
انگار انتظار اینو نداشت،اما واسه ی اینکه کم نیاره گفت:حالا که اصرار می کنید، میخورم!!!!😆😆بعد سریع لیوان شربت رو برداشت!!!🥤
منم با تعجب گفتم:من که اصرار نکردم!!!😳😳
اما تو دلم گفتم:نوش جونت!!!!😍😍😍
.
الان میخوایم راه بیفتم سمت خونه ی آقای نَقیانی.فردا صبح هم برمیگردیم کوه دشت!!!!🤠🤠🤠
تو راه برگشت، من سوار ماشین خودمون شدم!!!🚘
.
.
دیشب رو خونه ی آقای نَقیانی خوابیدیم. 😴😴
ساعت ۵ بیدار شدم و نماز شب خوندم. بعد نشستم تو ایوان!!!😃😃
یه خرده بعد هم رئوف از خواب پاشد!!!😴😧
اول منو ندید!!!🙈
اما وقتی دنبال مُهر می گشت،رفتم جلو و گفتم:حواستون باشه با مُهر قصبی نماز نخونید!!!😉😉😉
برگشت و گفت:حواسم هست،اما میشه مُهرتون رو قرض بدید!؟؟؟🤨🤨🤨
گفتم: یه لحظه!!!!✋🏻✋🏻
بعد رفتم تو واز توی کیفم یه جانماز که حالت چفیه داشت،در آوردم!!!❤
رفتم بیرون و گفتم:کسی که نماز براش خیلی اهمیت داره و نمی خواد نمازش به خاطر نداشتن یک مُهر دیر بشه،باید همیشه یه جانماز همراهش باشه!!!!🤗🤗
این مال شما!!!و جانماز رو به طرفش گرفتم!!!!😊😊
از بالای جانماز گرفت تا با دستم، تماسی نداشته باشه!!!👌🏻👌🏻
.
نماز صبح رو به جماعت با رئوف خوندم و خوابیدم!!!😴😴
ازش خواهش کردم که به بقیه نگه منو بیدار نکنن!!!🙏🏻🙏🏻
اونم قبول کرد!!!!🤪🤪
.
ساعت ۶ از خواب پاشدم!!!😜
با اینکه خیلی نخوابیدم،اما سرحال بودم!!!💪🏻💪🏻
صبحونه رو خوردم و رفتم بیرون!!!🙂🙂
طاها هم پشت سرم راه افتاد!!!👦🏻
تو این دو روز،خیلی کم دیدمش!!!👀
بغلش کردم و محکم بوسش کردم!!!💋💋
رئوف از کنارم رد شد و با تعجب نگاهم کرد!!!!😳😳
منم سوالی گفتم:داداشمه!!!اشکال داره بوسش کنم؟؟؟؟🤔🤔
با لبخند گفت:.......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ