eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.6هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 |💚‌8⃣ 💚😍✨🌹 🕊امام رضا منو دوباره دعوتم کن 🕊امام رضا دلم گرفته ... ع ... تا در آن گنــــــــــج وجود زاده ی پیغمبـــــرست خاک پاکت ای خراسان از همه عالـــــــم سرست من گدایش هستم و می گویم این با افتخــــــار سائل کوی رضــــــــا از جمع شاهـــــان برترست روی نقشه شــــرق کشور می روی بالا به راست هست جایی از بهشت آنجا و شهـری محشرست هست آنجــــــــــا گوییــا آتشفشانی از صفـــــــا آتش جـــــــــان های ایرانی از آن شعــله ورست از قدومش سر زمین و خـــاک ایران پر بهــــــــا عطــــــــر دلچسب حضورش اعتبــار کشورست قیمت انگشتــــــــــری بشنـاس از روی نگیـــــن هشتمین اختـــــــــر نگین ایران ما انگشتــرست 😍💚✨🌹 ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~✨🌸 🌱💚🥀 بساط غم فراهم می شود شب‌های‌جمعه غمم باگریه توأم می‌شود‌شب های‌جمعه به یاد مقتل و ڪرب‌وبلا، سالار زینــب دوباره دل محرّم می‌شود شب های‌جمعه••• 🖤 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم شمامنتظران مهدی عجل الله 🔹صوت زیبای آرامشِ جانَست بیا 🔸وَجه پُرنور تو💫از دیده نهانَست بیا 🔹دل عُشاق بِسوزد💔 زغمِ دوریِ تو 🔸قَدعالم ز کمان است بیا😔 🌸🍃 تعجیل در فرج وسلامتی مولا صاحب الزمان عج صلوات بفرست 🌴💎🌹💎🌴 💚✨😊
وااااای از صبح دارم ظرف میشورم،اما تموم نمیشه!!!!😫(راستش فقط ظرف نمیشستم، از اون طرف داشتم تو کانالا میگشتم!😅) مامان بلند گفت:اون تبلت رو بیار بده به من!!!!!!😠 گفتم:به روی مردمک چشام!!!👁 چند دقیقه ای طول دادم!!!!😙 دوباره مامان بلند اما این دفعه با لحن عصبانی گفت:مگه نگفتم بیارش؟؟؟😡 با ناراحتی و دلخوری گفتم:بفرمایید،مال خودتون!!😒 بعد به نشانه ی قهر سوییشرتم رو پوشیدم، گوشیم رو گذاشتم تو جیبم📱،یه کتاب برداشتم📕،موهامو ریختم رو شونه ام و رفتم تو بالکن!!!(نکنه انتظار داشتید با اون وضیعت برم تو خیابون؟؟؟🤨واقعا که خیلی ذهنتون منحرفه😌) یه خرده گذشت دیدم هوا بدجور سرده!!!🥶 اما من بیدی نیستم که به این بادا به لرزه!!!🍃 اما آخرش واسه ای این که سرما نخورم،رفتم تو و پالتوم🧥 رو پوشیدم و دوباره رفتم تو بالکن!!! بعد یه خورده حوصلم سر رفت😶.(فکر نکنید رفتم با مامانم آشتی کردما😑) خب حالا چی کار کنم؟؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔 کلاه پالتو رو گذاشتم سرم و موهامو ریختم دورم!!!!!(الان به یک دلداده نیازمندیم!!😍) رفتم کنار پنجره، که شاید یه آقای خوش قد و بالا،خوشتیپ،خوش اخلاق و خلاصه هر چی خوش داره،از کوچه ی ما رد بشه و با یه نگاه یک دل نه صد دل عاشق من بشه!!!😍😍😍😍😍 آخه تو کوچه ی ما هر روز صد تا پسر این مدلی رد میشه که نصفشون خواستگار منن!!😌😌 شوخی کردم،من از این شانسا ندارم!!!😑 آخه کی میاد خواستگاری یه دختر ۱۴ ساله؟؟؟🤨(باشه بابا،الکی گفتم،۱۳ سالمه،خیالت راحت شد؟؟؟😒) یک هو دیدم یه آقایی داره میاد!!!!👨🏻 آخ جون!!!!😁شانس امروز به من رو کرده!!!!😆😆😆 وقتی دیدمش👀مطمئن شدم،شانس هیچ وقت به من رو نمی کنه!!!!😶😶 یه مرد کچلِ قد کوتاه، با سیبیل کلفت و بد قیافه!!!!🥴🥴 سریع سرمو بردم کنار تا یه وقت منو نبینه!!!!!🙈🙈 حاضرم رو دست مامانم بِتُرشَم،اما زن اینجور آدما نشم!!!!🙍🏻‍♀🙍🏻‍♀ دراز کشیدم رو تخت که مامانم صدام کرد!!!🗣 خروس بی محل میگن همینه!!!!😏😏 رفتم تو هال که مامان گفت:.... ◦•●◉✿̅ک̅̅پ̅̅ی̅ ̅ب̅̅ه̅ ̅ش̅̅ر̅̅ط̅ ̅گ̅̅ذ̅̅ا̅̅ش̅̅ت̅̅ن̅ ̅ن̅̅ا̅̅م̅ ̅ن̅̅و̅̅ی̅̅س̅̅ن̅̅د̅̅ه̅✿◉●•◦
رفتم تو هال که مامان گفت:آخر هفته میخوایم بریم اردوی جهادی؛😶از بابات به عنوان پزشک گروهشون دعوت کردن!!!!!👨🏻‍⚕ با لحن تند گفتم:حالا چرا بابا؟؟؟؟این همه پزشک👨🏻‍⚕تو این مملکت هست!!!!!!🤨🤨 مامان گفت:میدونی بحث کردن فایده نداره!!!!😐پس بی خودی تلاش نکن که نیای!!!😎 زیر لب گفتم:آره،میدونم😒 یک دفعه مثل فیلم ها،یه چراغ تو کَلَّم روشن شد!!💡💡 گفتم:از بابا دعوت کردن،از من که دعوت نکردن!!!😏😏 مامان گفت:اگه من برم، تو هم باید بیای!!!😌😌 با کمی تردید گفتم:شما هم میرید؟؟🧐🧐 مامان گفت:معلومه!!!🤩🤩 زیر لب گفتم:میدونستم!!!😒😩 . . . بابا:همه چی حاضره؟؟؟🧐🧐 من گفتم:صبر کنید منم کوله ام🎒 رو بذارم!!! طاهره(آبجی کوچیکم که ۶ سالشه)گفت:طهورا بدو!!🏃🏻‍♀دیر میشه هاا!!🤷🏻‍♀🤷🏻‍♀ با حرص به طاهره گفتم:شما نگران نباش!!!😌😌چی میشد یه خرده مثل طاها(داداش کوچیکم که ۳ سالشه)ساکت باشی؟؟؟🤫🤫 طاهره با ناراحتی به طاهر(برادر بزرگترم که ترم دوم مهندسی کامپیوتره) گفت:داداش!!🧑🏻ببین طهورا منو اذیت میکنه!!!!😢😢 طاهر نیم نگاهی به من انداخت و دوباره سرش رو کرد تو گوشی!!📱 نمی دونم چطور میتونه اینقدر بی صدا باشه!!!به ندرت پیش می اومد حرف بزنه!!همش تو خودشه!!🙃🙃 البته این ویژگی طاهر باعث شد طاهره بیشتر حرص بخوره!!!!😤😤که خیلیم عالیه!!!🤪🤪 خلاصه با کلی دعوا 😡و شوخی 😂و حرص خوردن😤،راه افتادیم به سمت کوه دشت،یکی از شهرستان های استان لرستان!!!!! . . . طهورا،طاها،طاهره!!!!چقدر میخوابید😴😴!!پاشید که رسیدیم!!! مامان این رو گفت و از ماشین پیاده شد!!🚘 از ماشین پیاده شدم!!!🚘 دمپایی هام رو با یه کتونی شیک و نو👟عوض کردم!!! بالا خره هر چی بود،دختر👩🏻 دکتر👨🏻‍⚕ بودم ناسلامتی!!!! با این که بابا هیچ وقت از مقامش سوء استفاده نکرده،اما وقتی میگم دختر👩🏻 دکتر👨🏻‍⚕،احساس غرور بهم دست میده!!😎😎 خلاصه رفتیم تو بعد از استقبال گرمی 🥳🥳که ازمون کردن،بهمون یه اتاق دادن تا شب 🌃رو توی اون بخوابیم!!!😴 وارد اتاق شدم و نگاهی گذرا بهش انداختم!!!!!👁 فکر کنم یکی از کلاس های آموزشی موسسه بود!!!!🙂 کوله ام 🎒رو گوشه ی اتاق گذاشتم که یهو........ ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
کوله ام 🎒رو گوشه ی اتاق گذاشتم که یهو یه پسر بچه که بهش میخورد هم سن طاها باشه،بدو بدو اومد طرف من و محکم خورد به من!!!! بنده خدا داشت گریه اش می گرفت!!😢 آروم و با لبخند🙂بغلش کردم و گفتم:اسمت چیه آقا پسر؟؟؟؟👦🏻 هیچی نگفت و از بغلم پرید بیرون!!!!!🙍🏻‍♀ یه پسر دیگه از اتاق رو به رویی اومد بیرون و گفت:ولش کن!!!اسمش مجتبیِ!!!منم مصطفی!!!!🧑🏻 با لبخند شیطانی😈(که توش مهارت خاصی دارم)گفتم:کلاس چندمی؟؟؟ گفت:پنجم!!!!و رفت تو اتاق خودشون!!!!! حیف که از من یک سال کوچیکتره😞!!!و گرنه خیلی هم بد نبود!!!!😐😐 . . . امروز صبح باید راه بیفتیم به سمت چند تا روستا!!!!!!از دیشب تا حالا هر چی گشتم جز مصطفی و مجتبی پسر دیگه ای ندیدم!!!👀🧑🏻 البته یه آقایی هم بود که با همسرش اومده بود!!!!😞😞 میگم دیگه،کلا شانس نداریم!!!😒😒 توی راه تا برسیم به اون روستا کلی با تبلت عکس گرفتم!!!📸به طوری که حافظش تقریبا پر شده بود!!!🖇🖇 . . . بالاخره رسیدیم!!!اما خیلی جای پَرتی بود!!!😮😮 رفتیم داخل (تا جایی که من فهمیدم اینجا خونه ی دهیار روستا های این منطقس)و کمی استراحت کردیم و نماز خوندیم!!!!😴🧕🏻 رفتم تو حیاط خونه و یکم فکر کردم!!!شاید خدا هیچ پسری🧑🏻 رو تو این مسافرت نیاورده تا من کمتر بهش نگاه کنم و همش بشه گناه!!!! داشتم خدا رو به خاطر این نعمت شکر میکردم🤲🏻🤲🏻که در باز شد و...... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
داشتم خدا رو به خاطر این نعمت شکر میکردم🤲🏻🤲🏻که در باز شد و یک پسر خوشگل و خوشتیپ اومد تو!!!!🧑🏻 بعد از احوال پرسی های معمول فهمیدم خواهر زاده ی خانم هاشمیه(مدیر گروه جهادی مون)!!!!! سریع با همه گرم گرفت و مشغول حرف زدن شد!!!🗣🗣 داشتم با دقت وارسیش می کردم:موهای قهوه ای مایل به طلایی،چشم های قهوه ای👁،ریش های کوتاه هم رنگ مو هاش که بهش جذبه ی خاصی می داد،یه شلوار کرم👖،تیشرت سفید👕 با یه پیراهن چاهار خونه روش،کتونی سرمه ای👟 و کوله ی مشکی!!🎒 مامان:طهورااااااا!! بازم مامان جون نقش خروس بی محل رو بازی می کنه!!😏😏 اگه مامانم صدام نکرده بود،تا فردا نگاهش می کردم!!!!!👀 . . . صبحونه رو خوردیم و داریم وانت رو بار می زنیم تا به سمت روستای چَماستان بریم. دیدم مامانم داره با افسانه خانم(مادر اون آقا پسر که دل ما رو برده 😍😍و خواهر خانم هاشمی)حرف می زنه!!!!!🗣 گوشام رو خوب تیز کردم!!!👂🏻 دارن راجع همون آقا پسر حرف میزنن!!!!🗣😲 با یه لبخند قشنگ و با وقار🙂 رفتم کنار مامانم نشستمو کلی چیز راجع بهش فهمیدم!!!!!🤪🤪 (با این استعدادی که من توی به دست آوردن اطلاعات دارم،شاید بزرگ شدم،مامور مخفی بشم!!!😂😂😂) خب اسمش رئوفه(واسه خودمم جالب بود😙)متولد سال.... و الان ۲۴ سالشه!!!!شغلشم فزیو تراپه، یه داداش بزرگتر از خودش داره که اسمش محمده!!و مهم تر از همه اینکه هر دو تاشون مجردن!!!!(بین خودمون باشه،اما با آخری خیلی حال کردم😆) خب حالا چی کار کنم؟؟؟؟🤔🤔🤔 معلومه!!!باید یه تیپ بزنم که به چشم👁آقا بیاد!!!!! راستش خیلی خوشگل نیستم👸🏻،اما زشت هم نیستم!!!🥴 ابرو و موهای مشکی،لب های قلوه ای،چشم های درشت👁!!! تنها چیزی که این وسط تو ذوق میزنه،دماغمه!!!!👃🏻👃🏻 یکم درشته و اگه اونم اندازش کوچیک تر بود،دیگه مشکلی نداشتم!!(الان که نمیشه،اما شاید بزرگ شدم،عملش کنم👃🏻👩🏻‍🔬) خب حالا چی بپوشم؟؟؟؟🧐🧐(یکی از بزرگترین مشکلات زندگی من😩😩) یه روسری مشکی با شکوفه های صورتی ریز،مانتو مشکی،شلوار کتون مشکی،ساق دست صورتی!!!!!💗🖤 حلّه دیگه!!!! شاید خیلی خوشگل نباشم،اما جوری لباس می پوشم که با حجاب هم به چشم👁 بیام!!!!🥰🥰 از در رفتم بیرون که....... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا