🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
#آنچه_مجردان_باید_بدانند #مجردین #توصیه_برای_جلسه_خواستگاری #قسمت_دوم ❤❤❤ 💥25 + 1 توصیه برای جلسه
💞💞💍💍💞💞
#سوال:
در جلسه #خواستگاری باید چگونه رفتار کنم که حمل بر #غرور و خشکی ام نشود، و در عین حال به #شأن و جایگاهم نیز لطمهای نخورد؟
#پاسخ:
در جلسه #خواستگاری، چه دختر و چه پسر باید رفتاری متعادل داشته باشند. هر گونه #افراط و تفریط در رفتار نادرست است.
ترشرویی و #سکوت مطلق #دختر جالب نیست؛
همانطورکه #خنده رویی و سخن گفتن زیاد خوب نیست.
#لبخندی موقرانه بر لب دختر، چیزی از ارزش او نمی کاهد. #خنده های بلند است که به جایگاه او لطمه میزند،
پس رفتار باید #آمیزه ای از متانت و صمیمیت باشد.
#پسر هم باید #رفتاری متعادل داشته باشد. #گشاده رو باشد، اما شوخی های نسنجیده اصلا درست نیست، چون ممکن است به #خانواده دختر بربخورد.
ایجاد #شادی و سرور در قلب مومنان ثواب دارد، اما بدلیل #حساسیت جلسه خواستگاری توصیه می شود از این کار بپرهیزید.
#استاد_دهنوی
@oshahid
#حجاب💫
#ریحانه 🌸🍃
🍃خواستم از خونه برم بیرون گفتم یه چڪ ڪنم ببینم همه چے سرجاشه!! #نجابت: حاضر√
#حـیا: حاضر√
#پاڪدامنے: حاضر√
#غــرور: حاضر√
چـادر:؟ چـادر:؟ #چادرم 🖤🍃میگه:
اگر همگے حاضرند منم هستم وگرنه دورِ من یڪیو خط بڪش ڪه آبرو دارم!! ❤️چه ڪنم چــادر است دیگر!
بدون حیا جایے با من نمے آید..😌 #چادرےام✌️
#امانتدارچـادرمادرمزهـــــراس💚
@oshahid
#حجاب💚🌹
🌟رختِ زیباے #آسمانۍ را😇
🍀#خۅاهرم با #غرور بر سر کݩ😊
🌟نه #خجالټ بکش نه #غمگیݩ باش😔
🍀#چادرٺ #ارزش اسٺ #باور کݩ😍
#چادراݩہ
#خُدا_گفٺ_تو_ریحانہی_خݪقتۍ
#چادرۍها_فرشتہاند
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#اَللهُمَّصَلِّعَلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم
﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرْ وَمٰابَدَّلُواتَبْدِیلٰا﴾
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#حدیث_روز🖤🥀
#حدیث_عشق
📜 #درمحضراهل_بیت
❤️قال امـام هادی علیه السلام:
از نمونه های #غرور نسبت به #خدا
آن است که «بنده»بر #گناه اصرار و
پافـــــشاری کند و از «خــدا» امید
#آمــــرزش داشته باشد.
🖤🖤
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
🦋♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
°| #رمان_رهــایــے_ازشــبـــ 💕☁️
°| #قسمت_شانزدهم
°| #رمان
.
وقتے فاطمہ منو دید نسبت بہ پوششم چیز خاصے نگفت. فقط صدام ڪرد:
-بہ بہ خشگل خانوم!
ڪنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یڪدیگر گپ زدیم.
جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف ڪردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف ڪردم.
ولے بهش نگفتم ڪہ ڪارم چیہ و نگفتم علت آمدنم دیشب بہ مسجد چے یا بهتر بگم ڪے بوده!
اونشب فهمیدم ڪہ فاطمہ فرمانده بسیج اون منطقه ست و ڪارهاے فرهنگے وتبلیغے زیادے براے مسجد اون ناحیہ انجام میده.
اون ازمن خواست ڪہ اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم. ناخواستہ از پیشنهادش خنده ام گرفت.
اگر نسیم وبقیه میفهمیدند ڪہ من براے تصاحب یڪ طلبہ ے ساده حتے تا مرز بسیجے شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ے خنده میڪردند! مردد بودم! !!
🍃🌹🍃
پرسیدم:
-فڪر میڪنی من بہ دردبسیج میخورم؟!
پاسخ داد :
-البتہ ڪہ میخورے!! من تشخیصم حرف نداره.تو روحیہ ی خوب و سالمے داری!
در دلم خطاب بهش گفتم :
-قدرت تشخیصت احتیاج بہ یڪ پزشڪ متخصص داره!! اگر میدونستے ڪہ با انتخاب من چہ خطرے تهدیدتون میڪنه هیچ وقت چنین تشخیصے نمیدادے.
بهش گفتم:
_اما من فڪر میڪنم شرایط لازم رو ندارم.شما هنوز منو بہ خوبے نمیشناسے. درضمن من چادرے هم نیستم.
اون خیلے عادے گفت :
-خوب چادرے شو!!!
از اینهمہ سرخوشیش حیرت زده شدم! با کلمات شمرده گفتم:
_من چادر رو دوست ندارم!! یعنے اصلن نمیتونم سرم ڪنم! اصلا بلد نیستم!
اودیگر هیچ نگفت…سکوت ڪرد
🍃🌹🍃
ومن فڪر میڪردم ڪہ ڪاش بہ او درباره ے احساسم نسبت بہ چادر چیزے نمیگفتم!
ڪاش اینجا هم نقش بازے میڪردم! ولے در حضور فاطمہ خیلے سخت بود نقش بازے ڪردن!
دلم میخواست درڪناراو خودم باشم.اما حالا با این سڪوت سنگین واقعا نمیدونستم چہ باید بڪنم.!
🍃🌹🍃
آن روز گذشت....
ومن با خودم فڪر میڪردم ڪہ فاطمہ دیگر سراغے از من نمیگیرد.
خوب حق هم داشت.جنس من واو با هم خیلے فرق داشت.
فاطمہ از من سراغی نگرفت. فقط بخاطراینڪہ احساس واقعیم رو نسبت بہ چادر گفتم!
از دوستے یڪ روزه ام بافاطمہ ڪہ نا امید شدم ڪامران زنگ زد.
ومن بازهم عسل شدم.
عسلے ڪہ تنها شهدش بڪام مردانے از جنس ڪامران خوشایند بود.من باید این زندگے را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم.
ڪامران ظاهرا خیلے مشتاق دیدارم بود.
با وسوسہ ے خرید مثل موریانہ بہ جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در ڪنارش در یڪ پاساژ بزرگ وشیک در شهرڪ غرب قدم میزدم و بہ ویترینهای منقش شده بہ لباسهاے زیبا نگاه میڪردم.
آیا اون طلبہ و مردهایی از جنس او میتوانستند منو بہ اینجاها بیاورند؟! آیا استطاعت خریدن یڪ روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟
از همہ مهمتر! اونها اصلن حاضر بودند با من چنین جایے قدم بزنند؟!’
حالا ڪہ درست فڪر میڪنم میبینم چقدر بچگانہ واحمقانہ دل بہ رداے یڪ طلبہ ے ناشناس بستم!
من ڪجا واو ڪجا؟!....
🍃🌹🍃
ڪامران یڪ شب رویایے و اشرافے برام رقم زد.
دایم قربان صدقہ ام میرفت و از لباسے ڪہ بہ تن داشتم تعریف میڪرد.
اودر ڪنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهاے رهگذر رو با تمام وجود حس میڪردم وگاهے سرشآر از #غرور میشدم.
وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر #ناز_و_غمزه_ولوندے میڪردم!
🍃🌹🍃
دو هفتہ اے گذشت.
انگار هیچ وقت فاطمہ و اون طلبہ وجود نداشتند!
دیگر حتے دلم براے مسجد ونیمڪت اون میدان هم تنگ نمیشد! فقط بیصبرانہ انتظار قرار بعدیم با ڪامران را میڪشیدم.
دوستے بین من وڪامران روز بہ روز صمیمانہ تر میشد واو هرروز شیفتہ تر میشد.
اما با رندے تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت.
نمیدانستم ڪہ این رفتار نه از روے ملاحظہ بلڪہ از روے خاص جلوه دادن خودش بود
ولے باتمام اینحال درڪنار او احساس آرامش داشتم.
ڪامران ساز گیتار مینواخت و صداے زیبایے داشت.وقتے شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میڪرد ڪہ پراز غرور میشدم.
بلہ! احساسے ڪہ با وجود #کامران داشتم خلاصہ میشددر یڪ کلمہ! #غرور!
هرچند اعتماد ڪردن به پسرے تا این حد جذاب و خوش پوش ڪہ همیشہ در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت ڪار سختیے بود
ولے براے من ملاڪ فقط گذراندن زندگیم بود و ڪامران را مردے مانند همه ی مردهاے زندگیم میدیدم.
تا اینڪہ یڪ روز اتفاق عحیبے افتاد…
ادامہ دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے 🔭🌸 .