eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
نه پورشه سواربودند , نه ششلیک خور, نه ادعای ژن خوب و نه حسابهای میلیاردی, حتی یه سفره ی خوب و رنگی هم نداشتند, اما نگذاشتند نگاه خناسان به ایران بیفتد! درود برشرفشان 🌷 شهــــــــــــــــــــیدانہ🕊🥀💚💫
📱💻📲 ...❣ ♻️هر چندوقٺ یکباربہ من یادآورے ڪن ❌نامحرم، اسٺ.... 🔥چہ در دنیاے حقیقے... 🔥چہ در دنیاے ... ✅یادمان بینداز فاطمه(س) را، 💫ڪہ از نابینا رو مےپوشاند.... حجـــــــــــ🦋ـــــــــاب💚💐🍁🍂
:「🌨☃ حد اعلای ادب را من رعایت کرده‌ام تانشستےدر دلم، از خویشتن برخاستم...🙂✨ 💚ـــــــــرانہ♥😍
 ⊰♥️⃟📿⊱شهادت در کلام آوینی ... عجیب است که این همان دهکده جهانی است که در نیمه شب هایش ماه ؛ هم بر حسینیه دو کوهه تابیده هم بر کازینوهای لاس وگاس...
°•🍃🌻🍃•° ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؎ ملت‌مامدیون‌خون‌شهداست خاندان‌شهیدان‌را،چهره‌؎شهیدان‌ راگرامۍبداریدو جانبازان‌ڪہ‌شهیدان‌ زنده‌اندراعزیزبدارید. ملت‌ماهرچہ‌ڪہ‌داردوهرچہ‌ڪہ‌ بدست‌بیاورد، مدیون‌خون‌شهداست..! ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃⃟‌🌻¦⇢‌
⭕️پخش زنده جلسه طرح صیانت 🔻این همه دروغ گفتند در مورد محرمانه بودن مذاکرات کمیسیون مشترک بررسی طرح صیانت حالا تو پلتفرم های داخلی و خارجی زنده پخش شد! ‼️کاش مردم متوجه می‌شدند اکثر حرفای منتقدین طرح صیانت دروغه!
🌲!“••• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⋆. بَـراۍِداشتِـہ‌هـٰات‌شُـڪرگـُذار‌بـٰاش تـٰاخ‌ُـدا‌نَداشتِـہ‌هـٰات‌رۅهَـم‌بِـہِت‌بـِده...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ «🌲🍃»↫ انـگیزشـــــــــ💛ـــــــــــی
♥️ --- تا ڪور شَوَد چِشمِ هَمِه جآنے ها هَـستَـند فَــــدآیـے تو ایـرانے ها اَهلِ عَجَمیم‌ُ نیز سَربازِ حَسَـن(ع)...(: اَز لَشـگَرِ قــــآسِــمِ سُلِیـمآنی هـا ..♥️🕊 --- به وقت حاج قاســــــــــــــــــــم💚🥀🕊💔😔
‹🔗› بَرا؎خُـدآ‌بـٰآشِیـم‌تـٰا نـٰازَمـٰان‌رآفَقَـط‌اوبِڪِشَــد وَهمَـآنـٰا‌نـازڪِشیدَن‌خُـدامَعنایَـش‌شَھآدَت‌اَسـت-! ‌! چریڪـــــــــ🧡ـــــــــــی
-چشمهایٺ . . . دفتر شعر اسٺ و من هم ناشرم صفحہ صفحہ پلڪ هایت رآ صحافی میڪنم(:♥️‌😍💞 عاشقــــــــ💍ــــ😍ــــــــــ💞🦋ـــــــانہ
حُسن ما از حسنی بودن ما مشهودست نوکری بر در این خانه تماماً سـودست هرچه دارم همه از لطف امامِ‌حسن‌ست😍 هرکسی‌خواست‌بیاید سندش‌موجودست😇☝️ 💚 🕊🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 ❉|• خدارا خدارا درباره همسایگان خوش رفتاری کنید پیغمبر ان قدر درمورد همسایه سفارش کرد که ما گمان کردیم در ارث شریکند.
•||• . آیت الله بهجت:🌱 انسان چقدر به مرگ نزدیک است و چقدر آن را دور میپندارد...
⭕️شکرگزار نعمت ولایت باشیم ✅آیت‌الله العظمی بهجت (ره): 🔻چقدر شیعیان باید شکرگزاری کنند که سروکارشان با اهل‌بیت علیهم‌السلام است و خداوند نعمت ولایت را به آنها عطا نموده است... 📚در محضر بهجت، ج۱، ص ۱۷۶
هی گره، باز گره، باز گره، روی گره روی این پنجره یک فرش دعا بافته‌اند :) 🧡
❁﷽❁ 😍✋ ❤️ 💐عالم همہ جسم اسٺ و تو جانے، مهدے 💗يعنے تو همان جان جهانے، مهدے 💐تنها نہ گذشتہ،حال و آينده ز توسٺ 💗حقا ڪہ تو صاحب الزمانے، مهدی تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 🌺 🌺
رمان جدیدمونه😍👌☺️
•| .☁️💕. •| •| ‌. اما بود. خیلی فاصله بود.اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم.گاهی کم میآوردم گریه میکردم…شک میکردم..قضاوت میکردم..😒😢 اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود.کنار گوشم عاشقانه ها میخوند..😍تصنیف های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه ی اضطراب‌های من میخندید. 🍃🌹🍃 آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم. حاج کمیل وقتی دلسردی ام رو میدید با مهربانی میگفت: _شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید ان شالله بعد از ازدواج ،به منزل بنده نقل مکان میکنیم وجای نگرانی نیست.☺️😉 حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده اش زندگی میکرد.او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد واز کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد.اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم. من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانه ی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگرشاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!!☹️ یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت: _خانوووم خودم چطوره؟ هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم! از وقتی این مشکلات پدیدار شده بودفکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تاثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه.گفتم: _وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم. گفت: _حالا این که صداست..فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه. خندیدم..😃با خوشحالی گفتم: _واقعا قراره شما رو ببینم؟! گفت:😊 _بله..تا چند دیقه ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی مهریهاش خودمون باشیم و خداا. 🍃🌹🍃 حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره.برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم. سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بی اندازه از پله ها پایین رفتم. آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت. از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده  بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او.جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت: _اون حاج آقایی که پایینه با شما کار داره؟ من با اینکه میدونستم او بعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی باز جواب دادم:_بله😊 او با مکث پرسید: _ایشون باهاتون نسبتی دارن؟ با افتخار گفتم:_بله. همسرم هستن!☺️ او ابروها رو بالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد وگفت: _عجیبه!! ایشالا که خیره…😟 من از غیض دندانهامو روی هم فشار دادم و از پله ها پایین رفتم. وقتی سوار ماشین شدم عصبانیت در صدام موج میزد و با همون خشم به مقابل نگاه میکردم.😬😠سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم.پرسید: _چیزی شده رقیه سادات خانوم؟ نفس حبس شده م رو بیرون دادم و با حرص گفتم:_نه… او داشت همینطوری نگاهم میکرد که با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم: _مردک با اینکه میدونه شما همسر من هستی ولی باز ازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شما همسرمید..بهم با تمسخر میگه عجیبه!!!خیر باشه…😠😬 او بی خبر از ماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، به خشم من خندید و گفت:😄 _از کی حرف میزنید سادات خانوم؟ گفتم:_رحمتی.😬😠 او خندید وگفت:😄 _خب راست میگه بنده ی خدا عجیبه..!! اخم کردم._کجاش عجیبه؟!😠😬 گفت: _اینکه یه خانوم خوش اخلاق و مهربون که قراره همه ی سعیش رو کنه خدایی زندگی کنه اینقدر عصبانی وبداخلاق باشه!😉 با دلخوری گفتم: _حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره..تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه…بعضیها مثل این آقا شهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیها هم پشت سر..من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم.. او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید. . ادامه دارد… . نویسنده : .🔭🌸.
•| .☁️💕. •| •| . ‌ این تعریف اون قدر غیر منتظره بود که حادثه ی چند دقیقه ی پیش را فراموش کردم و با گونه هایی سرخ☺️🙈 از شرم سرم رو پایین انداختم!او خنده ی ریزی کرد و ماشین 🚙رو روشن کرد. نمیدونستم منو کجا میبره؟ دلمم نمیخواست بدونم من فقط به جملاتش فکر میکردم .او بلند بلند برام تصنیف عاشقونه میخوند و مدهوش و مستانه نگاهم میکرد.. من هرگز باور نمیکردم این مرد همان حاج مهدوی سفت وسخت چندماه  پیشه. انصافا شنیدن جملات عاشقانه از لبهای حاج کمیل شیرین تر از شنیدن همان کلمات از زبان باقی مردها بود.و من روز به روز از اینکه عاشقش شده بودم خوشحال تر و راضی تر میشدم. 🍃🌹🍃 او برخلاف تصورم منو به درکه🏞 برد!! من با تعجب میخندیدم و میگفتم: _اینجا چیکارمیکنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!! او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت: _غر نزنید سادات خانووم..پیاده شید. از کوه بالا رفتیم.من حتی درصدی فکر نمیکردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه.هرکس که مارو میدید با تعجب😳😟 نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری میخندید!عده ای هم دستمون می انداختند و میگفتند. _حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی…😏 و فکر میکنید که حاج کمیل چه پاسخی میداد؟؟!با روی گشاده وخندان میگفت: _ممنون از یادآوری تون اخوی..😊 یکی به تمسخر گفت: _حاجی تقبل الله..😏 او خندید و گفت: _با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله، از شماهم تقبل الله..😊 🍃🌹🍃 من از صبروحوصله ی او در حیرت بودم و گاهگاهی از جوابهای زیبا و شوخ طبعانش میخندیدم.. یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید.اون روز هم در مقابل گزافه گوییهای کامران همینگونه رفتار میکرد بی آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور  شه.گاهی اوقات از اینهمه صبر و بلند نظری او حیرت زده میشدم و از خودم میپرسیدم من چه ✨عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او را به من هدیه داده بود!؟🤔😌✨ وقتی به پیشنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تاشام وچای بخوریم.😋ازش پرسیدم: _حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه ها آزارتون نمیده؟😟 او که هنوز نفس نفس میزد دستهایش رواز شدت سرما زیر بغل گذاشت و بالبخندی گفت: _رقیه سادات خانوم این بنده ی خداها دنبال تیکه پرونی نیستن.جوونند..😊دنبال شوخی وخنده اند.شاید یکی از علتهای کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته ته دلشون خبری نیست..اونا فقط یک کم بی اعتمادند. 👌چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمیشناسند.فکر میکنند ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه های غربی نشون میدن..البته بعضی هامونم به این حرفها وحدیثها دامن زدیم.. 😒من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه ام..این همه شامل این جوونها هم میشه..میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم..شاید تو بعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم.میفهممشون..😊 همون موقع یکی از همون جوونها به سمت تختمون اومد و درحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:😁 _بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی.. چه عجب از این طرفها. نبودی چندوقت.. حاج مهدوی به احترام او نیم خیز شد و دستهای او را گرفت و صورتش رو بوسید.اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت و باحجب وحیا سلام کرد وگفت: _ببخشید خانوم..از ذوق دیدن ایشون بی ادبی کردم سلام نگفتم. من چادرم رو محکم تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم وسرم رو پایین انداختم. جوان که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت 👌خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید:😉_حاجی بله؟؟ حاج کمیل سرش رو به حالت تایید تکون داد و هردو باهم خندیدند.😄😁جوون سرو صورت او رو بوسید و گفت:_خیلی خوشحال شدم حاجی..دست راستت رو سر ما😉 بعد رو کرد به من وگفت:_خانوم یعنی خوش بسعادتتون.. خداوکیلی یه دونست..ماهه..ان شالله مبارکتون باشه..😊 و با عذرخواهی ازکنار تختمون دور شد.من با کلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم.او با لبخندی زیبا سرش رو به اطراف چرخوند وگفت: _دوسالی میشه میشناسمش..همینجا باهم آشنا شدیم.جوون خوبیه…از هموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره..😊 نگاهش کردم..ودوباره فهمیدم چقدر درمقابل روح او روح ضعیفی دارم.او از بیحیایی نگاهم خنده ی محجوبانه ای کرد.ولی من همچنان نگاهش میکردم..عاشقانه و بدون هراس!من عاشق این مردم!! بگذار هرکس هرچی میخواد بگه..میخوام تا ابدیت کنار او باشم.میخوام تا همیشه نگاهش کنم..  . ادامه دارد… . نویسنده : .🔭🌸.
•| .☁️💕. •| •| ‌. اون شب قبل از قرار،هوا خیلی سرد بود ولی این بالا با وجود برف ❄️و سوز شدید من احساس سرما نمیکردم. بعد از شام،گوشه ای دنج پیدا کردیم و در سرمای دل گرم کننده ی آنجا بی مقدمه گفت:😊 _رقیه سادات خانوم اجازه هست یک چیزی بگم؟ نگاهش کردم:_جانم؟☺️ او دستهاش رو روی زانوانش گذاشت و در حالیکه کف دستها رو به هم چسبانده بود خیره به نقطه ای گفت: _من میدونم شما خیلی اذیت میشید. خودم بعضی از رفتارها رو دیدم.میفهمم چقدر براتون سخته.اینم میدونم که بخش اعظمی از دلخوریهای شما بخاطر تهمتهایی هست که معطوف بنده ست. ولی از من می‌شنوید میگم این هم نوعی امتحانه.شما شرایطی بدتر از این رو داشتید و باز مسجد رو ترک نکردید.👌نباید اجازه بدید این حرف حدیثها پای شما رو سست کنه..من نمیگم حتما به اون مسجد بیاین ولی… با اینکه از دیدن نیم رخ زیبای او سیر نمیشدم و دوست داشتم به بهانه ی شنیدن حرفهاش این تصویر رو ببینم جمله ش رو قطع کردم و گفتم: _حق با شماست..من ضعیفم. اینو همین امشب فهمیدم. منو ببخشید! میترسم با این بچه بازیهام شما رو خسته ونا امید کنم.😊😕 او سرش رو چرخوند سمتم و طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت و گفت: _هرگزنه ازشماخسته میشم نه ناامید.مگر در یک صورت..😉☝️ آب دهانم رو قورت دادم.پس یک مگر هم وجود داشت.😨منتظر شدم تا جمله اش رو کامل کند ولی سکوت کرد و بجای تکمیل حرفش زیر گوشم زمزمه کرد: _میدونستی من عاشق بچه ام؟! با تعجب😳 نگاهش کردم.مبادا این مگر او هشدار برای روزی بود که  من نتونم برای او بچه ای بیارم؟😥😒سوالم رو در چشمهام دید.ریز خندید و در حالیکه شانه ام رو فشار می داد گفت: _پس تا میتونی بچه بازی در بیار!!😉 حاج کمیل مهدوی این قدر با روح و روان من بازی نکن.تو چقدر خوب بلدی حالم رو خوب کنی..تو شیوه ی خودت رو داری.از راه خودت به قلبها نفود میکنی ... 🍃🌹🍃 فردای روز بعد دیگه از چیزی نمیترسیدم. اغلب روزهایی که حاج کمیل بهم عشق میداد وحشت و ناامیدی ازم دور میشد. اون شب من هم مثل او مشتاق آغاز زندگی مشترک شدم.بدون اینکه حرفها و حدیثها دلسردم کنه.بقول خودش مهم رضایت پروردگار است وبس. برای آماده شدم و هرشب به مسجد میرفتم.آپارتمان جدیدم تنها یک کوچه با مسجد محله ی قدیمی فاصله داشت و صوت اذان از داخل گلدسته های سبز رنگ مسجد بی تابم میکرد.با خودم گفتم یا من روی شایعات رو کم میکنم یا خدا.. و تا اون روز عهد بستم که برای مبارزه با نفسانیاتم و بقول حاج کمیل تهذیب نفسم اراده ام سست نشه. و هروقت کم میاوردم پناه میبردم به حاج کمیل که عطر خدا میداد! . ادامه دارد... . نویسنده : .🔭🌸.
•| .☁️💕. •| •| ‌. بعد از محرم و صفر در شب 🌤تاج گذاری حضرت مهدی عج🌤 🎊 ای گرفتیم و با دعای خیر دیگرون به سر خونه زندگی خودمون رفتیم.فاطمه که دیگه نمیتونم بگم همچون خواهر..چون واقعا در حقم خواهر بود در تمام این دوران یارو همراهم بود و تمام زحمتم رو دوش او بودشب عروسی ،او در حالیکه منو بوسه بارانم میکرد گفت:😊 _خوب الوعده وفااا. باتعجب پرسیدم:_کدوم وعده؟😟 او چشمکی زد وگفت:😉 _معلومه!! یادت رفته چندماه پیش عهد کردیم هرکی زودتر حاجتش رو گرفت برای برآورده شدن حاجت اون یکی نماز شب بخونه؟؟ گفتم:_آره یادمه!!☺️ او گفت: _من تا دیشب به عهدم وفا کردم و خداروشکر حس میکنم تو هم مثل من مسیر زندگیت مشخص شد. او را دوباره در آغوش 🤗کشیدم و از ته دلم لبخند زدم._ممنونم ممنونم دوست خوبم..آره منم حاجتم رو گرفتم… او پیشونیم رو بوسید و گفت: _از امشب برا خوشبختیتون دعا میکنم. به شرطی که قول بدی تو هم در این شب خاص دعام کنی.😊 با تمام وجودم گفتم:_حتماااا.از ته دلم.. 🍃🌹🍃 وقتی با حاج کمیل از مهمانها دل کندیم و سوار رکاب💨🚙 خوشبختیمون شدیم او خندید وگفت: _مبارک باشه رقیه سادااات خانووم…امیدوارم هرگز از وصلتمون پشیمون نشی.. چه فکرها میکرد او !!!! من کی میتونستم از بودن با او خسته و پشیمون بشم؟! گفتم: _شما دعای قنوت ما بودی حاج کمیل.. چطور پشیمون بشم؟! ان شالله شما پشیمون نشی او همیشه یک جوابی در آستین داشت:با خنده گفت:😄😉 _فراموش نکن شما نمازت رو به من اقتدا میکردی!! خیره به نیم رخ زیبای او از اعماق قلبم خندیدم.😄😃او هم میخندید..مثل همیشه!!ریز و شیرین!! 🍃🌹🍃  به خانه رفتیم. خانه ای که از در ودیوارهای اون عشق و انسانیت میبارید.حاج کمیل بعد از پس گرفتن خونه از مستاجرقبلی، وسایل شخصیش رو دوباره چیده بود.وقتی وارد اتاق خواب شدم.چشمم افتاد به عکس روی پاتختی..یادم اومد چند روز پیش که برای چیدن وسایلم اومده بودم روی همین پاتختی ها عکس الهام وحاج کمیل گذاشته شده بود.مرضیه خانوم عکس رو برداشتند و گفتند:☺️ _ببخشید یادم رفته بود اینو بردارم.کمیل بدون این عکس خوابش نمیبره! خونه ما هم که بود این عکس کنار تختش بود. عکس رو ازش گرفتم و گفتم: _نه برش ندارید مرضیه خانووم.دوست دارم تا وقتی من هستم این عکس هم اینجا باشه. .تا یادم بیفته که من قراره جای خالی چه کسی رو پرکنم.من هرگز به الهام خاتون حسادت نمیکنم.😌☺️ زیر لب به الهام سلام کردم. _سلام الهام..من از دعای تو به حاجتم رسیدم.ولی فکر نکن دست از خوندن تسبیحات برمیدارم..من تا زمانی که زنده ام به عهدم وفا میکنم. تسبیح رو از داخل کشو برداشتم و با چشم اشکبار نگاهش کردم.بی اختیار یاد خوابم افتادم.یاد اون لحظه که الهام تسبیح رو دستم داد  وگفت برام دعا میکنه اگر براش تسبیحات بفرستم .. به دنبال اون خواب لحظه ی پاره شدن تسبیح به خاطرم اومد و گم شدن یک دانه از اون.. 🍃🌹🍃 همه ی اتفاقات رو کنار هم چیدم و یقین داشتم که هیچ اتفاقی بی حکمت نبود.!  من به احساس او نسبت به الهام اون هم بعد از گذشت این سالها غبطه میخوردم. احساس حاج کمیل به این زن یک نوع دیگه بود.فکر میکنم نوع احساس او به الهام از جنس احسآس من به خودش بود.یک احساس مقدس و نورانی!! 🍃🌹🍃 _به چی نگاه میکنید رقیه سادات خانوم؟؟😊 صدای حاج کمیل از افکارم بیرونم  آورد. او کنار من روی تخت نشسته بود و به قاب عکس روی دستانم نگاه میکرد. اشکم رو پاک کردم و با لبخندی گفتم: _معلوم نیست؟!!☺️ گفت: _چرا معلومه!! عکسش ناراحتتون میکنه؟ یا باهاش خلوت کرده بودین؟ صورت الهام رو نوازش کردم وگفتم: _یک خلوت خالص و دوستانه..الهام رو ندیدم ولی احساس میکنم صد ساله میشناسمش.😊 او آهی سر داد و روی تخت دراز کشید! با حسرت نجوا کرد: _الهام خاتون حتی بعد از رفتنش هم فراموشم نکرد.همیشه دلواپس منه.خدا رو شاکرم بخاطرهمون چندسالی که همنفسش بودم.او هدیه ی خدا بود به من گنهکار.. در دلم گفتم:وشما حاج کمیل مهدوی، شما هم هدیه ی خدا به من هستی! عجب خدای عادل و کریمی داریم. . ادامه دارد… . نویسنده : .🔭🌸.
•| .☁️💕. •| •| ‌. زمستان❄️ زیبا و عاشقانه ی اون سال پایان گرفت و بهار 🌸تقویم به بهار زندگی مشترکمون اضافه شد. اما رفتارهای زشت وقضاوتهای عده ای واقعا آزاردهنده بود.من از حاج کمیل یاد گرفتم چگونه ساکت بمونم ولی از خدا میخواستم که به زودی حقیقت آشکار بشهحاج کمیل بر عکس من، میگفت: _حقیقت روشنه! نه شما در تمام عمرتون حرکتی که منافی عفت باشه انجام دادید نه بنده خلاف شرع کردم.پس به راهتون ادامه بدید و دنبال اثبات خودتون به دیگرون نباشید.عزت و آبرو دست خداست. هر زمان بخواد میده هر وقت هم صلاح دونست میگیره.😊👌 خیلی زمان برد تا به عمق کلمات او پی بردم وتونستم در زندگیم بکار ببرم. و البته راست هم میگفت 🍃🌹🍃 چند وقت بعد مسجد دوباره شوروحال سابق رو گرفت! جوانان زیادی بخاطر حاج کمیل شده بودند. من و فاطمه همچنان مسؤول پایگاه بودیم و تغییرات اساسی در مسجد و نیروهاش ایجاد کردیم.کار ما بود اون هم .. و با خود اونها اتاق فکر میذاشتیم.. حرفهاشون رو می‌شنیدیم. .درد و دلهاشون رو گوش میکردیم بدون اینکه قضاوتشون کنیم یا مستقیم به مخالفتشون برخیزیم. 🍃🌹🍃 و با همون عده به جنوب رفتیم.. چه سفری بود این سفر! اینبار این سفر فقط و فقط به👣عشق شهدا👣 بود و بس..تمام مسیر گریه میکردم و یاد خاطراتم افتادم. من اینبار تازه نخلهای🌴 بی سر رو دیدم!! تازه فهمیدم هویزه کجاست؟!😭 اولین بار بود که  در دهلاویه نحوه ی شهادت دکتر چمران رو شنیدم.. و وقتی رسیدیم طلاییه….آه خدای من طلاییه..😭جایگاه پرکشیدن مردی به نام 👣شهید ابراهیم همت..👣همونکه تنها با یک قرار ساده از طریق عکسش سرموعد حاجتم رو داد و من الان با یک مرد مومن وآسمانی به جایگاه صعوداو نظاره میکردم. اینها چه کسانی بودند؟ مقام ومنزلت اونها نزد خدا چقدر بالاست که دست رد به سینه ی هیچ کسی نمیزنند؟!  حتی به سینه ی من که باورشون نداشتم و در گناه غوطه ور بودم. گوشه ای خلوت اختیار کردم و روی خاکها نشستم.من حضور تک تک اونها رو کنار خودم احساس میکردم .با اشک شوق خطاب به حاج همت گفتم: _حاجی ..خداییش اون وقتی که با عکستون درد دل میکردم خواب امروز رو هم نمیدیدم که حاجتم به این قشنگی وکاملی برآورده بشه. منم میخوام به عهدم وفا کنم. 🍃🌹🍃 تلفنم رو از کیفم در آوردم و به حاج کمیل زنگ زدم.😊 _حاج کمیل بی زحمت شیرینیها رو پخش کنید. او با خنده پرسید: _کجا باز غیبتون زد سادات خانوم؟ ! زیاد تو گرما نمونید.مثل پارسال کار دستمون میدید..😄😉 اشکم رو پاک کردم و با لبخند گفتم: _چه اشکالی داره در عوض باز هم من و فاطمه با شما راهی همون رستوران خاطره انگیز میشیم.😇 او همچنان میخندید.😄گفت: _شما قول بدید بیمار نشید بنده حتما شما رو یکبار دیگه به اون رستوران میبرم. . ادامه دارد.... . نویسنده : .🔭🌸.