برای طرح سئوال وارتباط با استاد مهاجر می توانید به آیدی زیر پیام بدهید :
@Dr_mohajer
استاد به سئوالات شما در حوزه موفقیت، ازدواج، روابط زوجین وتربیت فرزند در کانال پاسخ خواهند داد .
اصل در زندگی مشترک در باهم بودن هست.m4a
1.13M
#پرسش_پاسخ
#سوال :
ما توی روستا زندگی میکردیم و چند فرزند داریم ، برای آینده بچه ها من اومدم مشهد با رضایت شوهرم ، توی روستا وضع مالیمون خوب بود ، الان شوهرم هرسه هفته میاد مشهد به خاطر اینکه اینجا کار نداره نمیتونه بمونه ، خیلیم دلتنگ هم میشیم من موندم اینجا بمونم یا برگردم روستا ،
لطفا راهنمایی کنید .
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
@ostadmohajer
❤❤گلدان شیشهای❤❤
داستان عاشقانه
#پارت_سوم
به نام خدا
خنده تمسخر آمیزی کرد. سرش را عقب برد و بلندتر خندید.
- چی داری میگی؟ دیوونه، باورم نمیشه که تو اینقدر بچه باشی..
چیزی را که میدیدم برایم قابل تصور نبود. این خود مینا بود؟ چرا اینطوری شده؟
+چی میگی مینا؟ متوجه نمیشم.
_ تو چی داری میگی؟ خواستگاری؟ ما فقط دوست هستیم. این بچه بازیا چیه؟ ازدواج؟ هان؟
دوباره شروع کرد به خندیدن. دیگر صدای خنده هایش را نمیشنیدم. مثل یک مترسک سرد و بی روح شده بود. گوشهایم سوت میکشید. محکم افتادم روی صندلی، فقط لب هایش را میدیدم که بی وقفه تکان میخورد. بعد هم کیفش را برداشت و رفت. من ماندم و شاخه گلی که انگار مثل من اشک میریخت. تمام خاطرات زیبایی که با او داشتم از جلوی چشمانم رد میشدند و من زجر میکشیدم. ناگهان با صدایی به خودم آمدم. سرم را از روی میز برداشتم. پسری جوان که لباس گارسون پوشیده بود دستمالی تعارفم کرد.
_ حالتون بهتره؟
_ بله، بهترم متشکرم.
به سرعت چند برگ دستمال برداشتم و اشکهایم را پاک کردم. سنگینی نگاه دیگران را خوب حس میکردم. هرطور بود بلند شدم و آنجا را ترک کردم. قدمهایم خیلی سخت از زمین کنده میشد. تمام بدنم درد میکرد. از آن روز به مدت یک هفته دانشگاه نرفتم. هر روز مامان و بابا بامن صحبت میکردند شاید بتوانند مرا به دانشگاه برگردانند. مامان طفلک خیلی غصه میخورد. بخاطر همین سعی کردم برای آرامش آنها دوباره شروع کنم. اما دیگر ساکت و منزوی شده بودم. خیلی احساس تنهایی میکردم.
..محمد! گفتی تنهایی، یک نکتهی کلیدی بهت بگم. انسانها بخاطر فرار از تنهایی باکسی رفیق میشوند. با یک جنس مخالف دوست میشوند در حالیکه اینکار آنها را تنهاتر میکند. یک مثال برایت بزنم: الان یک نفر تنهاست میرود با رفیق هایش بازی میکند. فوتبال بازی میکند. حرف میزند راه میرود. یک اوقاتی هم تنهاست. ولی وقتی وارد رابطهی گناه میشود و ضربه میخورد. دیگر در بین دوستان و اقوام هم تنهاست.
+بله درسته.
دستم را زیر چانهام کشیدم و فکر کردم.
+بله من دیگر در بین دوستانم هم تنها بودم. حتی وقتی مهمانیهای جذابی که همیشه مرا شاد میکرد شرکت میکردم باز هم احساس بیکسی مرا رها نمیکرد.
یک ماه بعد یک شب که توی رختخواب بودم مینا زنگ زد. اول جواب ندادم. یعنی فکر میکردم شاید اشتباه میکنم. ولی باز گوشیام زنگ خورد. پتو را کنار زدم. دمپاییهایم را پوشیدم. او همچنان زنگ میزد. هرچه بیشتر زنگ میخورد بیشتر احساس تنگی نفس میکردم. پنجره را باز کردم. فورا هوای تازه را توی ریه هایم هل دادم. گوشی را نگاه کردم نه خودش بود. مجبور شدم جواب بدهم.
+بله
_محمد! چرا اینطوری شدی؟ این کارا چیه؟ بلند شو این مسائل تو زندگی پیش میاد تو نباید دوستیمون و فدای این مسائل کنی.
چشمهایم گرد شد. واقعا خود مینا بود. انگار داشت دلجویی میکرد. من نباید کم میآوردم. او بود که مرا مضحکه مردم کرد. دلم را شکست. پس جواب دادم.
+خب همین؟ کارت تموم شد؟ می خوام بخوابم.
_ببین محمد من این ترم تو رو برای تکمیل پروژه انتخاب کردم. فردا قرارمون توی کتابخونه دانشگاه.
+دربارش فکر میکنم.
_فردا منتظرتم.
فردا سر قرار نرفتم و او چندبار دیگر داخل دانشگاه بامن صحبت کرد. و گاهی به من زنگ میزد. خیلی برایم سخت بود. اما دفعهی آخر سر قراری که گذاشت رفتم. و کمکم برایم طبیعی شد. مینا خیلی رفتار مهربانی داشت. متاسفانه دوباره عشقش توی دلم شعله ور شد. باخودم گفتم: دختر است دیگر حتما ناز کرده و فکر کردم شاید باید میرفتم دنبالش یا یک کار عاقلانهی دیگر میکردم. وای محمد چقدر بچهای، تو اصلا رفتار باخانم ها را بلد نیستی. خودم را حسابی توجیه کردم. و دوباره در یک موقعیت مناسب، پیشنهادم را تکرار کردم....
#پایان_پارت_سوم
نویسنده:زینب عدالتیان
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند :
نزدیک ترین شما به من در قیامت کسی است که با همسر خود به نیکی رفتار نماید .
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
@ostadmohajer
برای طرح سئوال وارتباط با استاد مهاجر می توانید به آیدی زیر پیام بدهید :
@Dr_mohajer
استاد به سئوالات شما در حوزه موفقیت، ازدواج، روابط زوجین وتربیت فرزند در کانال پاسخ خواهند داد .
❤❤گلدان شیشهای❤❤
داستان عاشقانه
#پارت_چهارم
به نام خدا
خودم را حسابی توجیه کردم. و دوباره در یک موقعیت مناسب، پیشنهادم را تکرار کردم. دوربینم را برداشتم و به سرعت از خانه خارج شدم امروز روز مهمی بود و من باید خودم را نشان می دادم. تمام مسیر به این فکر کردم که چطور پیشنهادم را بگویم و چه باید کنم. به ایستگاه نمایشگاه رسیدم. پیاده شدم و راه افتادم. دستی توی موهایم بردم و مرتبشان کردم.
+ استاد گفتن امروز باید بترکونید.
- آره مثل اینکه این پروژه خیلی برای استاد مهمه، به منم گفتن با چندتا از دخترا هم قرار گذاشتم که کار لنگ نمونه.
+عالیه پس بریم بترکونیم دیگه.
لبخندی زد و با دست گره کرده
- بزن بریم.
توی دلم کلی غر زدم. ایش حالا چیکار کنم؟ با این همه مزاحم، کارم خیلی سخت شد که. اما نه باید قوی باشم. من می توانم. همینطور که عکس می گرفتیم درباره گلها حرف می زدیم. نمایشگاه گل و گیاه بود. دوربین را به چشمم نزدیک میکردم و همزمان باحرفایم دلبری میکردم.
+چقدر این گل ها زیبان!
- من عاشق گل های صورتی هستم.
+صورتی هم رنگ جذابیه.
- می دونستی حرف زدن با گل ها روی رشدشون تاثیر داره؟
بی اراده پوزخندی زدم و فورا خودمو جمع و جور کردم.
+جدی؟
- خب آره
صدای دوستانش از دور شنیده شد که خواستند برود پیش آنها. مجبور شد ساعتی از من دور باشد. حالا فرصت داشتم تا کاری انجام بدم. عطر گل ها بهشت را تداعی می کرد. مردم باذوق به گل ها نگاه می کردند و در بین آن ها قدم می زدند. سقف بلند نمایشگاه و لوستر های بلند به جذابیتش افزوده بود. دلم می خواست بشینم و فقط نگاه کنم.
ساعت هشت شب بود. دیگر نایی برایم نمانده بود. وسایلم را داخل کوله پشتیم گذاشتم و راه افتادم. نزدیک مینا شدم و نگاهش کردم.
- داری می ری محمد؟
+بله نکنه شما هنوز هستید؟
- نه راستش یکم وسایلم زیاده میشه بجای خیره شدن کمی کمک کنی جناب؟
+اوه بله بله حتما.
گلدان حصیری بزرگ هم دستش بود. انصافا خوش سلیقه بودم. گلهای صورتی زیبا همراه بوتههای ریز سفید تزیین شده بود. یک پاپیون پهن نقرهای هم داشت.
+فک کنم این برات خیلی مهمه که نمی دیش برات بیارم!
-آخه خیلی جذابه فقط نمیدونم کی برام آورده. وسط کار بودم که یکی از این پاکبانها آورد و گفت یک آقای باکلاس داده بدم به شما.
به روی خودم نیاوردم. قیافه مردانه ای به خودم گرفتم.
+من کمکتون می کنم بانو.
توی ماشین بحث و باز کردم.
+ خب نمی خوای بدونی اون آقای باکلاس کی بوده؟
فورا به سمت من برگشت. با چشمان درشت شده سرش را به اطراف تکان داد.
_نگو که تو بودی محمد!
چشمانم برقی زد. با خنده گفتم:
+عه یعنی توی اون نمایشگاه بزرگ کسی به باکلاسی من بود؟ قد بلند، زیبا، موهای فر جذاب، خوش لباس...
حرفم را قطع کرد.
_ خوبه خوبه، بسه اینکارا واسه چیه؟ باز لوس شدی محمد؟
+نه دیوونه لوس چیه؟ تازه بزرگ شدم. می خوام برای زندگیم تصمیم مهمی بگیرم. از تو هم میخوام کمکم کنی تا اشتباه نکنم. خانم خانما. راستش میخوام دوباره ازت خواستگاری کنم. ببین ایندفعه خیلی جدیام اگر بگی نه هم من از تصمیمم دست برنمیدارم و هرجای دنیا بری دنبالت میام.
خندید. بلند و بلندتر، هی نگاهم میکرد و دوباره میخندید. کمی که نفسش بالا آمد گفت:
_چقدر باید بهت بگم من اصلا این رابطه رو برای ازدواج نمیخوام. چرا نمیفهمی؟ این فقط و فقط یک رابطهی کاریه پسرجون نه تنها الان، که تاآخر دنیا هم جوابم همینه. همین بغل نگه دار. بی جنبه. دیگه هم هیچ وقت دنبالم نیا.
اینقدر رفتارش عجیب بود. که بدون اینکه حرفی بزنم نگه داشتم. پیاده شد. گلدان را با شک برداشت و رفت...
#پایان_پارت_چهارم
نویسنده:زینب عدالتیان
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer
❤❤گلدان شیشهای❤❤
داستان عاشقانه
#پارت_پنجم
به نام خدا
پیاده شد. گلدان را با شک برداشت و رفت...من ماندم و یک دنیا حرف نگفته که باید باخودم به خانه میبردم. حرفهای مامان توی سرم میپیچید. (این دختره ارزش تو رو نداره. اینا هر روز با یکی هستن. تو سادهای که زود گول میخوری) یا نگاههای عاقل اندر سفیه بابا که دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. حرفهای دوستانم (تو اُملی که میخوای ازدواج کنی. برو عشق کن دیوونه) سرم ناخداگاه چرخی خورد و افتاد روی فرمان ماشین، صدای بوق ممتد در خیابان بزرگ پیچید. اینقدر سنگین بود که نمیتوانستم بلندش کنم. یکی زد به شیشهی ماشین. هرطور بود سرم را بلند کردم. مردی عصبی دادی کشید:(چه خبره بچه جون)
+ببخشید ببخشید الان میرم.
از آن روز چند هفته گذشت و من هرکاری که فکرش را بکنید برای فراموش کردن مینا انجام دادم. تعویض پروژه، جدا کردن کلاس، کمکم به فکر تغییر رشته افتادم. اما امان از عاشقی. خدا نصیب نکند. به زمین خیره میشدم او را میدیدم. سرم را بلند میکردم به سمت آسمان، او را میدیدم. چشمانم را میبستم، او را میدیدم. باز میکردم او را می دیدم. من با تمام وجودم شعر بابا طاهر را درک کردم. اشک میریختم و میخواندم:
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
به هر جا بنگرم، کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا تو بینم
کمکم از اشتها افتادم. هیچ چیز از گلویم پایین نمیرفت. احساس خفگی میکردم. مریض شدم. مامان و بابا خیلی نگرانم بودند و مرا از این دکتر به آن دکتر میبردند. روز به روز لاغر تر میشدم. کمکم به من شک کردند. فکر میکردند معتاد شدم. گاهی به خودکشی فکر میکردم. اما میدانستم گناه بزرگ و نابخشودنیست. دلم برای اطرافیانم میسوخت اما کاری از دستم برنمیآمد. تا اینکه تصمیم گرفتم دست به دامان امام رضاعلیهالسلام شوم. آمدم مشهد. وارد حرم مطهر شدم. صدای نغمهی آشنا به گوش میرسید. آمدم ای شاه پناهم بده ..خط امانی به گناهم بده.. ای حرمت ملجا درماندگان..دور مران از در و راهم بده..
نفس کشیدم. عمیق و عمیقتر چقدر اینجا نفس کشیدن راحت بود. دلم میخواست برای همیشه اینجا بمانم.
زائران همه مشغول مناجات بودند. انگار امام رضاعلیهالسلام را در کنار خود میدیدند. یک لحظه دلم تکان خورد و باز اشکهایم جاری شد. رفتم کنار پنجره فولاد . دستم را به شبکهی پنجره گرفتم و نشستم روی زمین.
+آقاجان خسته شدم. مثل زندانیای هستم که میله های عشق از هر طرف فشارم میدهد. آقاجان لطف کنید و مرا آزاد کنید. دیگر حتی..
سرم را پایین انداختم و آهسته و سرافکنده زمزمه کردم. حتی اگر نماز بخوانم نمیفهمم چه میگویم و انگار دارم او را مناجات میکنم. آقای مهربانم دستم را بگیرید. خسته شدم. دلم پرواز میخواهد...
سه روز در مشهد ماندم و هربار کنار پنجره فولاد با آقا درد دل میکردم. تا اینکه روز آخر لحظهای کنار صحن خوابم برد. بیدار شدم. چشمم به آسمان افتاد حس کردم
چه روز قشنگیست. به به کاش بیشتر میماندم. آب حوض فیروزهای فواره میزد دستم را زیر آب گرفتم و صورتم را شستم. خنکای آب صورتم را قلقلک داد. چقدر صحن زیبا بود. بچهها با آرامش دنبال هم میکردند. وضو گرفتم تا نماز زیارت بخوانم. نیت کردم تا دفعهی بعد مامان را با خودم بیاورم. نماز که تمام شد. ناگهان به خودم آمدم. چیزی را که میدیدم باور نمیکردم...
#پایان_پارت_پنجم
نویسنده:زینب عدالتیان
کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇
https://eitaa.com/ostadmohajer