بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_سی_ام
من و راحیل و امیر و هادی با ماشین ایمان رفتیم
توی راه،من کنار راحیل نشسته بودم
نگاهم به بیرون بود یه کم پنجره رو دادم پایین که هوای تازه بره تو ریه هامون
یه دفعه افتادیم تو یه دست انداز ناجور
دل و رودمون پیچید بهم!
ایمان:شرمنده بخدا ببخشید همیشه این یه تیکه رو به سختی رد میکنم شرمنده
امیر: فدا سرت داداش
یه رانندگی ام بلند نیست!نزدیک بود هممونو به کشتن بده😒
انگار نه انگار ما تو ماشینیم رعایت کنه
یه لحظه چشمم افتاد توی آینه دیدم نگاهش به منه! سریع نگاهمو گرفتم ازش
...
ما زودتر از بقیه راه افتاده بودیم برای همین زودتر رسیدیم
امیر گفت تا بریم یه چرخی بزنیم بقیه میرسن رفتیم یه جا نشستیم
بعد از یه رب بقیه رسیدن
راحیل و امیر رفتن قدم بزنن منه بیچاره تک و تنها نشسته بودم پیش مامان اینا با آیه نقاشی میکردم
فسقلی موهای خرمایی رنگ فرفری داره که آدم ضعف میکنه براش
نشسته بود برام نقاشی میکشید منم رنگ میکردم
یه دفعه راحیل پیام داد که بیا پیش ما تنها نشین
چه عجب یادی از من کردن!😒
نمیتونستم تنها برم پیششون بلد نبودم اونجارو! آخه نابغه تو میدونی من نمیتونم تنهایی بیام میگی بیا!! میکشمت راحیل😭
پیام دادم: نمیتونم تنهایی،شما بیاین بسه دیگه داداشمو تموم کردی😒😂
_شوهرمه بتووو ربطی نداره😏😂ایشالا قسمت خودت بشه میفهمی😍
+حالا حالاها قسمت من نمیشه شما فیض ببر از وجود برادر من فعلا😊زودم بیاین حوصلم سر رفت
مامان با نگاهش بهم فهموند که سرت خیلی تو گوشیه🙊
گفتم :
+راحیل پیام داد بیا پیشمون گفتم تاریکه و بلد نیستم اینجاهارو گفت پس ما میایم الان
یه دفعه مریم خانم گفت:
_خب با ایمان میرفتی عزیزم
+نه دیگه گفتم نمیام،ممنون
ایمان که متوجه حرفامون شده بود نگاهش افتاد بمن متوجه شدمو سرمو انداختم پایین..
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#سی_و_یکم
دیشب خیلی خوش گذشت،امروز به پیشنهاد امیر قرار شد که همه بریم طرقبه البته همه یعنی من و راحیل و امیر و هادی و ایمان.تا حالا نرفته بودم ولی از دوستام شنیده بودم که جای دنج و قشنگیه 🤩
...
راحیل و امیر مثل دوتا مرغ عشق عاشق دست همو گرفته بودن راه میرفتن منم داشتم از طبیعت لذت میبردم 🥰
کوچه پس کوچه های اینجا پر از حس خوب و انرژی مثبتِ
تک درخت پیری که از کنارش یه جوی آب رد میشد نظرمو جلب کرد رفتم رو به روش وایسادم که یه عکس هنری با گوشیم ازش بگیرم یهو آقای شوماخر اومد کنارم وایساد :
_جای قشنگیه...
چیزی نگفتم و راه افتادم
دنبالم آروم راه افتاد:
_این کوچه پس کوچه ها حال آدمو خوب میکنه..
باز چیزی نگفتم و قدمامو تندتر کردم که به بچه ها برسم یهو صدام کرد:
_نظر شما چیه زینب خانم؟
پریدم وسط حرفش اخم غلیظی کردم
تا اومدم جوابشو بدم هادی به جمعمون اضافه شد
سریع سرمو انداختم پایین و تندی رفتم
صداشونو آروم میشنیدم که هادی گفت:
_چیشده
ایمانم داشت تعریف میکرد براش...
خوب شد هادی اومد وگرنه عصبانی میشدمو یه چیزی بهش می گفتم...دلم نمیخواد با نامحرم هم کلام بشم هی سعی داره با من سر صحبتو باز کنه..
😒همینجور که اخمام تو هم بود رسیدم پیش بچه ها
رفتم کنار راحیل و امیر با فاصله راه رفتم
یهو هادی و ایمان هم به جمعمون اضافه شدن،ایمان اخماش تو هم بود و حرفی نمیزد
به پیشنهاد امیر قرار شد بریم یه جا بشینیم و یه چیزی بخوریم
رفتیم یه رستوران دنج،نزدیکای ناهار بود 🍽
ایمان اخماشو کرده بود توهم و خودشو گرفته بود،شاید توقع داشت من جوابشو میدادم و باهاش هم کلام میشدم
هادی هم تو خودش بود...اونو دیگه نمیدونم برای چی!
راحیل ریز میخندید و اذیتم میکرد:
+بگو یه پارچ آب انبه هم بیارن بشوره ببره
خندمو جمع کردم
امیر سفارشامونو گرفت و رفت
یه دفعه راحیل گفت:
+نمیدونم هادی چشه این دوروزه همش تو خودشه ..
_خب پیام بده بهش ببین چشه
+نه..بعدا باهاش حرف میزنم فعلا گشنمه ذهنم باز نیس
...
😋بعد از خوردن یه غذای خوشمزه
ایمان نذاشت امیر و هادی حساب کنن به اصرار خودش حساب کرد
بعد از ناهار یه نمازخونه پیدا کردیم و رفتیم برای نماز
آشوب بودم نمیدونم چرا،حال خوبی نداشتم دلم میخواست برم حرم..سرمو گذاشتم رو سجده..نیاز داشتم با خدا حرف بزنم📿
خدا جون،خودت میدونی نمیخوام به گناه بیوفتم نمیخوام تو ازم دلگیر بشی،خدایا من به اون خیری که برام میفرستی خیلی نیاز دارم..خیلی
بعد از نماز اومدیم بیرون،هادی نشسته بود روی تخت سنگ و سرش بین دوتا دستش بود ،راحیل با نگرانی رفت سمتش
منم رفتم کنار امیر وایسادم
امیر با نگاهش بهم گفت که چیشده ⁉️
شونه هامو انداختم بالا که یعنی نمیدونم
ایمان از نماز خونه اومد بیرون وگفت:
_بریم داداش؟
امیر سرشو به نشونه ی تأیید تکون داد،که یعنی بریم
توی راه راحیل هم تو خودش بود..همش میخواستم بپرسم چیشده گفتم شاید خصوصی باشه بین اون و هادی
حالا خودش بخواد بهم میگه...
...
یک ساعت و نیم بعد رسیدیم خونه همه از ماشین پیاده شدن
هادی گفت میره یه کم قدم بزنه بعد برمیگرده خودش ...
...
وقتی رسیدیم تصمیم گرفتم با راحیل صحبت کنم ببینم چشه که انقد رفت تو خودش یهو
+زنداداش قشنگم؟
_جان
+چه یهو رفتی تو خودت...چیشد یهو؟
_حالا بعدا برات میگم،الان نه
+خب چرا الان نه؟
_دلیلشم بعدا میگم😊
دیگه پیگیر نشدم..ساعت حول و حوش ۱۱ بود که هادی برگشت⌛️
سلام بلندی کرد و رفت کنار بابا نشست
چشماش قرمز بود🥺
هرکسی یه جوری اینجا حالش خرابه...هعییی خدا شکرت حال هممونو خوب کن😢
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_سی_و_دوم
فردا قرار برگردیم تهران
انقدر این یه هفته زود گذشت دلم نمیخواست تموم شه😔
قرار ناهار بریم بیرون
ساعت حدود ۸صبح بود که راه افتادیم
یه پارک جنگلی باصفا رسیدیم
جاتون خالی داشتیم بلال درست میکردیم
این آیه خانم موفرفری ما انقد چمن کنده بود که ستاشو کثیف کرده بود😍
مریم خانم میخواست بره صورتشو بشوره که با اصرار خودم ازش خواستم
من ببرمش😍
اگه بدونین چقد شیرینه و چه زبونی داره🤣
رفتیم دم یه سرویس بهداشتی همون نزدیکا
آروم بغلش کردم و گفتم:
+بیا خاله دستاتو بگیر زیر آب
_خاله دستمو بشورم دیگه بلال بهم نمیدن؟
+ای جونم چرا نمیدن خاله،دستاتو بشور شما باهم میریم بلال میخوریم😍
ببین به سبزه ها دست زدی دستت کثیف شده الان دستتو میشوریم تمیز میشه میریم بلال خوشجمزه میخوریم
صدای خنده ی بچگونش بلند شد🤣
_پس توأم دستاتو بشور که بلال خوجمزه بخوریم
+چشم منم میشورم🤣
لبخند بامزه ای بهم زد که قند تو دلم آب شد😍
ایمان امروز باهامون نیومد،نمیدونم چرا و برا چی..نمیخوامم بدونم
دست آیه رو گرفتم و رفتیم پیش بقیه
...
داشتیم وسایل ناهار رو آماده میکردیم که ایمان رسید!
بدون اینکه نگاهش کنم خودمو با آیه مشغول کردم
...
بعد از ناهار آیه خیلی بهونه میگرفت
راحیل و امیر میخواستن برن قدم بزنن منم دست آیه رو گرفتم همراهشون رفتم
که یه کم بگرده بچه بازی کنه😍
همین که یه کم دور شدیم ایمان با سرعت اومد کنار آیه و دستشو گرفت!
آیه با اومدن ایمان ذوق کرده بود
راحیل و امیر جلوی ما با فاصله راه میرفتن
منم دست آیه رو گرفته بودم
و پشت سرشون راه میرفتم
ایمان حرفی نمیزد سکوت کرده بود
هروقت بمن نگاه میکرد اخماشو میکرد تو هم
دلم نمیخواست کنارش راه برم قدمامو تندتر کردم که به بچه ها برسم
صداشو صاف کرد که یه چیزی بگه که یهو آیه گفت:
_داداش من بستنی میخوام😢
ایمان: چشم عزیزم بذار یه بستنی فروشی پیدا کنم میخرم برات
نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم
یهو گفت:
_از من ناراحتین؟
بدون اینکه نگاهش کنم خیلی بی تفاوت گفتم: +نه
چیزی نگفت و به روبه روش خیره شد
قدمامو تندتر کردم و رسیدم کنار راحیل با رسیدن من کنار راحیل هادی اومد کنار ایمان
حالم خوب نبود،دلم آشوب بود نمیدونم برای چی..راحیل نگاه سنگینی بهم کرد و گفت:
_نیستیاااا زینب خانم😏فک نکنی حواسم بت نیس حالا بریم تهران دارم برات
حق داشت ذهنم درگیر بود،جوابی نداشتم برای حرفش و فقط به راهم ادامه دادم
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
حاج قاسم گفته بود خدایا ثروت چشمانم گوهر اشک بر حسین فاطمه است...
وای به حال من که چشمان پر از گناهم اشک ندارد!
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
من ماسک میزنم که بگویم حسین من
نوکر بهانه دست رقیبان نمیدهد! 🖤
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
|• #بـهطراوتــِمهتابــ 🌱
وقف کن بر ناکسان
🌂🌸
این عالم #تعطیل را
👤#سنایی🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#بہوقٺشعر🕰
خداوندا اگر جایے دݪے بےتاب
دݪدار اسٺ...
☔️
نمےدانم چطور امـا خودٺ
پا در میانے ڪن!..
#سعیدصاحبعلم
#یڪجرعہشعࢪッ
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_سی_و_سوم
ایمان پیشنهاد کرد که بریم بستنی بخوریم
از همه پرسید که چه مدلی طعمی میخوان تا نوبت بمن رسید
نمیخواستم جوابشو بدم ولی خیلی ضایع بود! اخمامو کردم تو هم و گفتم:
+میل ندارم!
بدون اینکه اصرار کنه یا حرفی بزنه رفت
چند دقیقه بعد با چندتا بستنی اومد
توی سینی رو نگاه کردم دیدم 5تا بستنی بود!
من که گفتم میل ندارم باز بجا من فکر کرده
تعارف کرد به همه و نوبت بمن رسید:
+گفتم که میل ندارم!
امیر نگاهی کرد بهم که یعنی زشته این رفتار بچگونتو ادامه نده:
_زینب جان!آقا ایمان لطف کردن،بردار
یه اخم ریزی کرد بهم که نتونستم حرفشو زمین بندازم با بی میلی برداشتم و زیرلب تشکر کردم!
آیه بعد از خوردن بستنی دستاشو دور دهنش رو کثیف کرده بود اومد پیش من:
_خاله؟بریم دوباره دستامونو بشوریم؟
با یه لبخند بچگونه نگاهم میکرد،قند تو دلم آب شد! تا اومدم جوابش رو بدم
یهو ایمان گفت:
+بیا خودم میبرمت آبجی
_نه نه!خاله زینب باید ببره😢
لبخندی بهش زدم و
دستش رو گرفتم و رفتیم!
پسره پررو!یه جوری میگه آبجی من خودم میبرمت انگار با من بیاد گمش میکنم یا مراقبش نیستم!
دستامونو شستیم،داشتیم راه میوفتادیم سمت بچه ها که متوجه حضور ایمان شدم
خیلی بی تفاوت رفتار کردم جوری که انگار ندیدمش! آیه بهش نگاه کرد و با یه ذوقی گفت:
_داداش دستامو ببین چه تمیز شدن😍
ایمان لبخندی زد بهش و زیر لب ازم تشکر کرد
راحیل به جمعمون اضافه شد و گفت:
+زینب جان میای چندلحظه..کارت دارم
ببخشیدی گفتم و آیه رو سپردم به ایمان
یه کم که ازشون دور شدیم وایسادم
رو به راحیل گفتم:
+چیشده؟
_زینب این حرفی که میخوام بهت بگم جاش الان نیس و منم نباید بگم مامانم باید بهت بگه اونم نه بتو به مامانت باید بگه ولی قبل همه اینا خودم میخوام ازت سوال کنم و نظرتو بدونم چون خیلی مهمه...
یه استرس عجیبی همه وجودمو گرفت
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+بگو...
_بیا بشینیم اینجا
نشستیم روی نیمکت دستمو گرفت و گفت:
_ببین زینب...من و تو نه تنها دوستیم بلکه واقعا خواهریم،هم تو منو میشناسی هم من تورو،دل تو مثل آیینه پاکه برای همینم راه درست رو خدا گذاشت جلوی پات و باعث شد که...
_که چی؟؟
+که هادی...از تو خوشش بیاد
از جام پریدم انگار که برق سه فاز بهم وصل کردن
+چیییی داری میگی راحیل😳 آقا هادی از من خوشش میاد؟؟؟؟
_آره...راستش نمیدونم از کی فقط اونشب که پریشون بود من از زیر زبونش کشیدم حرف نمیزد که...تازه کلی قول گرفت که بهت نگم الان گفت بذار برگشتیم تهران به مامان میگم که به مامان تو بگه..منم که دلم طاقت نیاورد از طرفی هم زندگی هادی برام خیلی مهمه
نمیدونستم چی بگم قفل شده بود زبونم..
+فقط زینب...یه سوال،تو چی؟
_من چی؟
+از هادی..خوشت میاد؟
_راحیل...نمیدونم چی بگم الان واقعا هنگ کردم..
+ای قربون هنگیت بشم حق داری میدونم ولی جوووون من به رو خودت نیاریا هادی کلمو میکنه
با حضور امیر بحثمون خاتمه پیدا کرد .
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_سی_و_چهارم
مشغول شستن میوه ها بودم که زنگ در رو زدن خواستم برم باز کنم که دیدم مامان توی حیاطِ خودش در رو باز کرد
خاله نرگس و راحیل بودن
یه جعبه شیرینی هم دستشون بود سریع رفتم توی آشپزخونه و مشغول شدم
با صدای مامان شیر آب رو بستم و رفتم بیرون
_سلام خوش اومدین خاله جون
+سلام زینب جان ممنونم
مامان با اشاره بهم گفت که برو دوتا چایی بریز دختر😊
۴تا لیوان چایی ریختم و به جمعشون اضافه شدم
نگاهم افتاد به راحیل زل زده بود بمن لبخندی زدم و گفتم:
_چیه راحیل؟دلت تنگ شده برام انقد نگاه میکنی😁🙈
یهو خندید و گفت:
+خیلییی اصن دارم دق میکنم برات😒😂
خاله نرگس یه کم از چاییش خورد و اشاره به جعبه ی شیرینی کرد و گفت:
_راستش خواهر..یادته چندماه پیش اومدین با زینب جان خونه ی ما راحیل رو برای امیر آقا خواستگاری کردی؟
مامان که انگار یه بوهایی برده بود گفت:
+آره خواهر یادمه...
_راستش من و راحیل هم امروز اومدیم اینجا زینب جان رو برای آقاهادیمون خواستگاری کنیم...البته با اجازه حاج ابراهیم و شما
مامان شوکه شده بود بیشتر از اون
من😶🙊
خاله نرگس نگاهی به مامان کرد و گفت:
_نظرت چیه خواهر..موافقی؟
مامان نفس عمیقی کشید و گفت:
+آبجی حرف زینب شرطه..من و حاجی هم مث شما و حاج آقا هادی رو قبول داریم کی بهتر از هادی برای زینب
من حرفی ندارم فقط نظر زینب و حاج ابراهیم شرطه
راحیل لبخندی زد و گفت:
_امیرم که موافقه من دیشب باهاش صحبت کردم😍
خاله نرگس لبخند عمیقی زد که معلوم بود خیلی خوشحاله یه نگاهی بمن کرد و گفت:
+هرچی زینب بخواد😍😊
مامان بهم نگاه کرد و با لبخند پرسید:
_خب زینب جان؟ نظر تو چیه مادر؟
نمیدونستم چی بگم شوکه شده بودم آخه..یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_راستش من باید فکر کنم...اصلا انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشتم
خاله خندید و گفت:
_حق داری دخترم ..تا هروقت که دلت میخواد فکر کن
راحیل شیطنتش گل کرد و گفت:
_البته تا قبل اعزام وقت داری فکراتو کنی🤣
خندیدم و اخمی بهش کردم
...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_سی_و_پنجم
از وقتی خاله نرگس و راحیل رفتن ذهنم درگیر شده آروم و قرار ندارم
قرار شد بابا که اومد مامان باهاش صحبت کنه
توی اتاق نشسته بودم و تو حال خودم بودم که در اتاق رو زدن
امیر بود
برخلاف روزایی که در نمیزد امشب اینکارو کرد شاید میدونست من حالم امشب با شبای دیگه فرق داره
لبخندی زد و کنار میز تحریرم وایساد
انگار میخواست چیزی بگه
پیش قدم شدم و گفتم:
+میخوای راجبه آقا هادی حرف بزنی؟
_اگه اجازه بدی
سرمو به نشونه ی تأیید تکون دادم
گلویی صاف کرد و گفت:
_بنظرم حرف گفتنی نیست..چندساله آشناییم باهاشون من از وقتی یادم میاد با هادی رفیقم..فقط یه چیزی بهت میگم بقیه اش دست خداست و تصمیم تو
باهاش صحبت کن بعد تصمیم بگیر
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+چشم...
دستمو گرفت و گفت:
_من بدتو نمیخوام دلم میخواد همیشه خوب باشی و خوشبخت شی بنظر من هادی میتونه تورو خوشبخت کنه هادی خیلی مردِ زینب..فکراتو بکن داداش همه چی به تصمیم تو بستگی داره هرچی تو بخوای اجباری در کار نیست به اینم فکر نکن که اگه جوابت منفی باشه رابطه ی خانوادگیمون بهم میخوره اصلا اینطوری نیست بحث یه عمر زندگیه باید با عقلت تصمیم بگیری بعد احساست نمایان میشه عزیز داداش..
حرفاش آرومم کرد مثل همیشه،لبخندی بهش زدم و سکوت کردم
...
پس فردا قرارِ اعزامِ امیر و آقا هادیِ
امشب قرار بیان خونه برای خواستگاری البته من به بابا گفتم اگه میشه اسم خواستگاری نباشه نمیخوام اگه یه درصد نشد حرفی پیش بیاد..
بابا هم به حاج رضا و خاله نرگس گفته بود که برای شب نشینی بیاین نه به اسم خواستگاری..
روسری کرم رنگی پوشیدم با پیرهن صورتی کمرنگ
جلوی آیینه نگاهی به خودم انداختم:
+خدایا...هرچی تو بخوای! اگه خیر و صلاحی تو این وصلت هست خودت جورش کن سپردم دست خودت
چادرمو پوشیدم و رفتم کمک مامان
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#رزق_شبانه 💫✨
🌷یاد آوری اعمال قبل از خواب🌷
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
|• #بـهطراوتــِمهتابــ 🌱
ماییم و شب تار و غم #یار
و دگر هیچ
☔️
#صبر کم و بی تابی بسیار
و دگر هیچ...!!
👤 #عرفی_شیرازی🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے | #آســدعلـے
آمریکاییهااونقدرم
چیزنیستندکه...😶🤞🏻
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه قدر همه برای او دلتنگیم 😞😭
#قاسمسلیمانـے
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
محرم امسالم
چه فرقی با محرم سال قبل داشت؟
اینو از خودم بپرسم
و اگه جواب خوبی براش نداشتم
امشب سوای امام حسین(ع)
یه کم بیشتر
به حال خودم
گریه کنم ...
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کليپ 🎬
تا #خدا نخواد هيچي نميشه 🔮
بهش توکل کن 〰️🌸
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
هدایت شده از بهشت گراف🍃
#ویژه
#پروفایل
کل پاییز و زمستون یه طرف
هاکردن روی شیشه
و اون قلبی
که به یاد یکی میکشـی یه طرف
❦••⒥⒪⒤⒩••❦
🐣 مـقدادگرافیـڪ
@meghdad_graphic
|• #بـهطراوتــِمهتابــ 🌱
#بیرون زِ تونیست
هر چه در #عالم هست
🌂🌸
در خود #بطلب
هر آنچه خواهی #تویی...
👤 #مولانا🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
💌به آینه نگاه کن!
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_سی_و_ششم
بعد از یک ساعت خاله نرگس و حاج رضا و راحیل و آقا هادی اومدن
یه سبد گل خیلی قشنگ آورده بودن گل های سبد گل ترکیبی از بنفش و زرد و سفید و صورتی بود خیلی به دلم نشست
بعد از یه رب که از اومدنشون میگذشت با اشاره ی مامان رفتم برای آوردن چای
حالم یه جوری بود نه هیجان داشتم نه ناراحت بودم میشه گفت یه حالت خنثی مانندی داشتم که نمیدونستم چجوری توصیفش کنم
چاییارو ریختم و وارد اتاق شدم
وقتی نوبت به آقا هادی رسید اصلا سرشو بالا نگرفت که منو ببینه مثل همیشه سرش پایین بود
آخه دیده بودم خیلی از مراسمای خواستگاری وقتی عروس به داماد چای تعارف میکنه یه نگاهی بهم میندازن اما هادی اصلا بمن نگاه نکرد البته منم نگاه نکردم
قلبم خیلی آروم بود اصلا یه حالت آرامش عجیبی داشتم که اصلا تصورش نمیکردم فکر میکردم خیلی استرس بگیرم تو این شرایط اما برعکس شد کاملا آروم بودم
بعد از صحبت های اولیه حاج رضا گلویی صاف کرد و با لبخند رو به بابا گفت:
_ابراهیم جان اگر اجازه بدی زینب خانم و آقا هادی حرفای اولیه رو باهم بزنن
بابا هم لبخند گرمی زد و گفت:
_اجازه مام دست شماس حاجی
بعد رو به من کرد و با همون لبخند گفت:
_دخترم،آقا هادی رو راهنمایی کن
چشمی گفتم و بلند شدم رفتم سمت اتاق
هادی هم با اجازه ای گفت و دنبالم اومد
...
توی اتاق سکوت سنگینی برقرار بود
سرش فقط پایین بود نمیتونستم شروع کنم به حرف زدن یعنی بهتره بگم نمیدونستم چی بگم...
تا اومدم سر صحبت رو باز کنم یهو گفت:
_میتونم یه سؤال بپرسم؟
+بفرمائید؟
_این علاقه دو طرفه اس؟
چی باید میگفتم!؟ نمیدونستم...زینب بنظرت دو طرفه اس؟ یعنی توأم به هادی علاقه داری که اجازه دادی بیاد؟؟؟
سؤالشو با سؤال جواب دادم:
+اول میشه من یه سؤالی بپرسم بعد جواب سؤالتونو بدم؟
_خواهش میکنم،بله حتما
+شما از کی بمن علاقه مند شدید و اینکه چرا؟
_راستش...من از سفر مشهد فهمیدم که به شما علاقه مندم،اولش خیلی با خودم کلنجار رفتم گفتم شاید یه احساس زودگذر باشه ولی از اونشبی که رفتم حرم و با آقا امام رضا(ع) مطرح کردم فهمیدم که واقعی ترین احساس زندگیم رو دارم تجربه میکنم...
نفس عمیقی کشیدم،از حرفش خوشم اومد اینکه گفت با امام رضا(ع) مطرح کرده خیلی آرومم کرد
سرم پایین بود و داشتم به حرفاش فکر میکردم یهو پرسید:
_ببخشید که این سؤالو میپرسم زینب خانم،آقا ایمان به شما علاقه دارن؟
جا خوردم! با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
+نه اصلا!!!کی همچین حرفی زده؟
_کسی چیزی نگفته،از رفتارای ایشون من چنین برداشتی کردم
+نه هیچ احساس یا علاقه ای از جانب ایشون نیست مهم تر از این من به ایشون علاقه ای ندارم به هیچ عنوان
نفس راحتی کشید و گفت:
_خب خداروشکر...شما سؤالی ندارید؟
یه کم فکر کردم و پرسیدم:
+نه راستش..نمیدونم چی بگم
_خب پس من میگم شما سؤالاتون یادتون بیاد
لبخندی زد و سرشو انداخت پایین
منم خنده ام گرفته بود🙈😁
ادامه داد:
_کار من جوریه که مأموریت های متعددی داره ممکنه خیلی وقتا نباشم یه روز یه هفته یه ماه گاهی هم چندماه،و الان هم که شکر خدا به لطف بی بی زینب(س) عازم سوریه هستیم برای دفاع از حرم بی بی(س)
دلشوره گرفتم...نمیدونستم بپرسم یا نه یهو گفت:
_چیزی میخواین بگین بفرمائید؟
+خب...نمیدونم چجوری بگم...من با شغلتون مشکل ندارم ولی سوریه رفتن رو...راستش مشکلی ندارم
چیییی زینب؟😶تو داره قلبت از جا کنده میشه بعد مشکلی نداری!؟؟؟
هادی نفس راحتی کشید و گفت:
_پس یعنی جواب شما مثبته؟
نفس عمیقی کشیدم..برای اولین بار به صورت هم نگاه کردیم،چشمای عسلیش ضربان قلبم رو تند کرد سریع نگاهمونو برداشتیم گفتم:
_بله ولی باید فکر کنم و باید بیشتر صحبت کنیم
+بله صد در صد
_ممنون
...
بعد از زدن حرفای اولیه تصمیم گرفتم بیشتر فکر کنم تا قرارای بعدی حرفی برای گفتن داشته باشم..انگار مهرش افتاده بود به دلم..حس میکردم ازش خوشم اومده اونم برای اولین بار توی عمرم داشتم احساس عشق رو تجربه میکردم...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_سی_و_هفتم
چشمای هادی همش جلوی چشمم بود امروز قرارِ ۴تایی بریم گلزار
بیرون زیاد رفتیم اما این سری فرق داشت
لباسامو که پوشیدم راحیل زنگ زد:
+جونم زنداداش
_بههه سلام زنداداش آینده ی خودممم حاضری؟
+آره😅
_پس بیا بیرون که ما جلو دریم
+آخه امیر نیومده که
_اومد خونه ما همه اومدیم دنبال تو بیا دیگههه
+اومدم☺️
...
وقتی رسیدیم گلزار امیر و راحیل باهم قدم میزدن من و هادی هم باهم
وقتی کنارش بودم قلبم آروم بود نشستیم کنار مزار یه شهید گمنام هادی نفس عمیقی کشید و گفت:
_شما خوبید؟
+بله،شما خوبید؟
_الحمدالله، فکراتونو کردید؟
+بله...
_خب..جوابتون چیه؟
+منفی نیست☺️
_یعنی چی؟🙄
+وقتی منفی نیست یعنی مثبته دیگه
_خداروشکررر😍😁واقعا خوشحالم از جوابتون و از اینکه منو قابل دونستین
+خواهش میکنم😊
_بریم پیش بچه ها؟شما حرفی نداری سؤالی چیزی؟
+نه فعلا چیزی به ذهنم نمیرسه😅بریم پیش بچه ها
_یه کار کنین برسه توروخدا😁
+باشه حتما😁🙈
...
اومدیم کنار راحیل و امیر
حرف زدن با هادی رو دوست داشتم دلم میخواست صداشو بشنوم دلم میخواست بیشتر حرف بزنه و من فقط گوش بدم
یه حسی داشتم که تا حالا احساسش نکرده بودم حس آرامش پر از شور و عشق یه حسی که اینجوریه اگه هادی نباشه دیگه قلبم سر جاش نیست...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_سی_و_هشتم
بالاخره رسید اون شبی که ازش میترسیدم
شبِ اعزام به سوریه..
قرار شد بعد از برگشتن بچه ها مراسم عقدِ من و هادی برگزار بشه
از گلزار که برگشتیم سردرد شدیدی داشتم سرم سنگین بود قلبم کُند میزد دلشوره داشتم..تاحالا انقد نگران نبودم وضو گرفتم و رفتم توی اتاق دو رکعت نماز هدیه کردم به حضرت زهرا(س)
بعد از اینکه تسبیحات رو گفتم مامان وارد اتاق شد ..
+زینب جان خاله نرگس اینا اومدن که از اینجا بچه ها برن بیا بیرون زودتر مامان
چشمی گفتم و جا نمازمو جمع کردم و از اتاق اومدم بیرون
هادی سرش پایین بود ولی گهگاهی یه نگاه عمیقی بهم مینداخت که کل وجودم آروم میگرفت لبخند مهربونش حال دلمو خوب میکرد
دلم نمیخواست بره...یعنی...نمیخواستم شرمنده اهل بیت بشم ولی آخه چرا مهرش افتاده به دلم که الان بره اگه بلایی سرش بیاد چی؟😔😔😔
همش ذکر میگفتم افوضُ امری الی الله ان الله بصیر بالعباد...
خدایا توکل بخودت...
...
دم رفتن همه توی حیاط وایساده بودیم
پر بغض بودم ولی نمیخواستم گریه کنم نگاهم به هادی بود موهای پریشونشو از روی پیشونیش زد کنار و اومد رو به روم وایساد
نگاهامون گره خورد تو هم چشماش دنیای عجیبی داشت یه عمق خاصی که نمیتونستم به تهش برسم...
سرمو انداختم پایین..با صدای آرومش گفت:
+برام دعا کن زینب خانم..
چشم آرومی گفتم که ناخودآگاه اشکام سرازیر شد
...
بعد از رفتن بچه ها انگار همه جا سوت و کور شد انگار خاک مرده پاشیده بودن توی اتاقم قلبم خیلی کند میزد یه جورایی انگار نفس کشیدن برام سخت بود...
سعی کردم بخوابم فردا صبح برم پیش راحیل که احساس تنهایی نکنیم جفتمون..هرچند که این تنهایی قلبمو از جا کنده اونم برای اولین بار....💔
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#بہوقٺشعر🕰
داغ جانسوز من از خنده ی خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است...!😊💔
#رهی_معیری
#یڪجرعہشعࢪッ
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#لحظه_ای_باشهدا🕊💌
مهرهرکسی
بهدلبیفتد
دلمالاوست ...
مواظبامامحسیــنتـودلتباش...!(:
#شهیدمصطفیبازایی✨💛-
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
•|#شهیدانه{🌹}
دل گیر نبآش!
دلت که گیر باشد، رها نمی شوی.
یادت باشد؛ خدا بندگانش را با آنچه بدان دل بسته اند می آزماید...
شهید همت...
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
•|#تلنگر
مراقـبباشتومـجـازی...🖐🏻
زندگیتـو
فڪرتو
آینـدتـو
دینـتـو
دلـتو
دلـتو
دلــــــتو
نبـآزے... ):🚶🏻♂💔
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya