هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_دوازدهم
چرا همه میگن خودتو پیدا کن!!
مگه من گم شدم..
یاد خواب دیشب افتادم
آره..شایدم من گم شدم و خبر ندارم
...
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم یه خمیازه کشیدمو به زور جواب دادم:
+بله؟!😴
راحیل با صدای پرانرژی گفت:
+خدایااااا!! زینب تو هنوز خوابی؟؟کلاس داریمااا نکنه میخوای نیای باز؟😠
تا فهمیدم کلاس داریم مثل جت پریدم:
+مگه چندشنبس راحیل؟
_پنج شنبه😠دوتا کلاس داریم تنبل خانوم!!
همینجوری که خمیازه میکشیدم گفتم:
+باااااشه الان حاضر میشم میام دنبالت
_نمیخواد تا تو بیای دیر میشه من با هادی میام دنبالت
+باعشه پس فعلا
_یاعلی
سریع حاضر شدم و از اتاق زدم بیرون
رفتم تو آشپزخونه
+سلااااام صبح بخیر والدین عزیزم
بابا لبخندی زدو همونجوری که مشغول خوردن بود گفت:
_سلام دخترم،صبحت بخیر بابا
مامان یه لیوان چایی گذاشت جلومو گفت:
_سلام دخترم،صبح بخیر،دانشگاه داری؟
+آره یادم نبود کلاس دارم🤭 راحیل و آقا هادی میان دنبالم،امیر کو؟
_دیشب دیروقت اومد،خوابیده تو اتاقش
صبحانمو هول هولکی خوردمو خداحافظی کردمو راه افتادم
درو باز کردم دیدم ماشین هادی وایساده جلو در
خدا مرگم بده منتظر من بودن یعنی😶
رفتم سمت ماشین و سوار شدم
با شرمندگی گفتم:
+سلام صبحتون بخیر،شرمنده معطل شدید
راحیل با شیطنت گفت:
_علیک سلام خواهش میکنم زیر لاستیکامون علف سبز شد ولی فدای سرت🤣
هادی همینجوری که سرش پایین بود از حرف راحیل خنده ی ریزی کرد و گفت:
_سلام خانم ریاحی،مشکلی نیست!همین الان رسیدیم!
چه پررووو بمن میخنده!انگار من گفتم پاشو بیا دنبالم😒زشته زینب لطف کردن بهت اندکی چشم و رو لطفا😐
همینجوری که با خودم درگیر بودم با صدای مداحی حالم دگرگون شد:
من...غلامِ نوکراتم
عاشق کربلاتم..تا آخرش باهاتم...
تووو همونی که میخوامی
دلیلِ گریه هامی تا آخرش باهامی..
صورتم خیس از اشک شد دلم نمیخواست از ماشین پیاده بشم که یهو راحیل درو باز کرد و گفت:
_فک کنم رسیدیما خانوم!
حالم بهم ریخته بود،سریع از هادی تشکر کردمو پیاده شدم
راحیل متوجه حالم شد و گفت:
_خوبی زینب؟چیشد یهو؟
+راحیل..میشه کلاس اولو نریم یه کم حرف بزنیم؟😞
_آره خواهری،بیا بریم نمازخونه ببینم چته تو😢
وارد دانشگاه شدیم و رفتیم سمت نمازخونه
یه جای دنج پیدا کردیم و نشستیم
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_سیزدهم
راحیل لبخند گرمی زد و گفت:
خب..بگو خواهری؟😊
نمیدونستم از کجا شروع کنم و چی بگم
سعی کردم هرچیزی که دل تنگم میخواد و به راحیل بگم هیچکس جز اون منو درک نمیکنه
نفس عمیقی کشیدم و سر صحبتو باز کردم:
+راحیل..تو منو بیشتر از هرکسی میشناسی،۷ساله رفیقیم!من راهمو کج نرفتم تا حالا همیشه نمازمو خوندم روزه هامو گرفتم دلم نمیخواسته کاری کنم که خدا قهرش بگیره...مامان و بابام از ظاهرم راضی نیستن ولی اصلا یکبارم به روم نیاوردن اما من میفهمم که ته دلشون راضی نیست،امیرم خیلی حرص میخوره😔
بابا همیشه سعی میکنه بهم بفهمونه که خودمو پیدا کنم ولی من ...نمیدونم راحیل😔
راحیل لبخند گرمی و زد و گفت:
_زینب تو دلت پاکه! اگه غیر از این بود من تا الان رفاقتمو باهات ادامه نمیدادم
تو همه ی کارات درسته فقط نمیخوام ناراحت شی ازم...
+بگو راحیل ناراحت نمیشم
_فقط ظاهرت و باطنت یکی نیست خواهری..اون چیزی باش که دوس داری که خدا دوس داره!کاری کن خدا خوشش بیاد نه بنده ی خدا😊
+کمکم میکنی راحیل؟
_معلومه خواهر جونی😍
...
تصمیم گرفتم با کمک راحیل توی مسیر جدیدی قدم بذارم!
مسیری که میدونم آرومم میکنه راحیل گفت قرار نیست همین اول یهو چادر سر کنی..کم کم به مرور حجابتو درست کن
میگفت آدم باید سیرت زیبا داشته باشه اونوقت خود به خود صورتشم زیبا میشه
حرفای راحیل خیلی کمکم میکنه
مابین حرفاش گفت تو ظاهر و باطنت یکی نیست!دقیقا جمله ی امیر🙄
تصمیم گرفتم از امروز شروع کنم به خودسازی تا این تشویش و نگرانیو از قلبم دور کنم
بعد از کلاس دوم امیر زنگ زد و گفت میاد دنبالمون به راحیل گفتم که با امیر برمیگردیم و برخلاف روزای دیگه میدونست پافشاری به نیومدنش فایده ای نداره چیزی نگفت🤣
جلو در دانشگاه منتظر امیر وایساده بودیم
همون موقع یکی از پسرای خودشیرین دانشگاه اومد سمت ما یه لبخند کجکی مسخره زد و گفت:
_چطورید خانما؟
راحیل اخماشو کرد تو هم و دست منو گرفت کشید
جوابشو ندادیم تا اینکه دوباره گفت:
_جزوه میخواستم!
یه دفعه صدای خنده ی چندنفر به گوشم خورد سرمو برگردوندم دیدم رفیقاش که از خودش بدتر بودن نگاهشون سمت ما بود و میخندیدن😒
دیگه نتونستم سکوت کنم اخم کردم و گفتم:
+انتشارات دانشگاه جای دیگس!اشتباه اومدین😡😒
راحیل دستمو گرفت و با خودش کشید اونور خیابون
یهو داد زد و گفت:
_ای بابا چرا ناراحت میشی جزوه خودتو میخوام من!
باز خنده ی مسخره ی رفیقاش بلند شد
تا رسیدیم اینور خیابون خداروشکر امیر رسید،پسرام تا دیدن ما سوار ماشین شدیم دهنشون بسته شد😒
راحیل خیلی عصبی شده بود از اینکه جواب دادم درو یه کم محکم بست و سلام آرومی کرد
امیر که متوجه ناراحتی راحیل شده بود سلام آرومی کرد و راه افتادیم
وقتی رسیدیم راحیل تشکر کرد و اومد که پیاده بشه امیر گفت:
_ببخشید خانوم محمدی،اتفاقی افتاده؟
راحیل همینجوری که سرش پایین بود گفت:
_زینب جان براتون تعریف میکنن،با اجازتون
از ماشین پیاده شد
آخه خواهر من چرا منو تو عمل انجام شده قرار میدی😐
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_چهاردهم
با صدای امیر به خودم اومدم:
_زینب چیشده؟چرا انقد راحیل خانوم بهم ریخته بود؟
گفتم: +حالا تو راه بیوفت من برات تعریف میکنم!
یه الهی به امید تو گفت و راه افتاد
توی راه دوباره پرسید:
_خب...بگو ببینم
اومدم یه کم اذیتش کنم میدونم موقعیتش نیست ولی جون شما خیلی کیف میده🤣
نگاهش کردم و یه ابرومو انداختم بالا و گفت:
+مهمه براتاااا🤭
یهو زد رو ترمز!
+عه واح!چیکار میکنی امیر؟الان با سر رفته بودم تو شیشه؟
اخماشو کرد تو هم تابلو بود میخواد منو بترسونه🤣
نگاهم کرد و گفت:
_یه سوال ازت پرسیدم نمیخوای جواب بدی حاشیه نرو!
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
+ببخشید خب😢یکی از پسرای دانشگاه مزاحممون شد اعصابش از اون خورد بود
امیر چشماش چارتا شد خون جلو چشماشو گرفته بود😰
بلند داد زد:
_چی؟؟؟کدوم پسره؟؟چی گفت بهتون؟😡😡😡
خواستم آرومش کنم گفتم:
+آروم باش امیر!هیچی بابا جزوه میخواست من گفتم انتشارات جای دیگس اشتباه گرفتی😶
معلوم بود که خیلی عصبی تر شده سکوت کرد و نگاهشو ازم گرفت و تا خونه هیچی نگفت
چندساعتی هست که امیر باهام حرف نزده😢
داشتم دق میکردم رفتم پیشش رو کاناپه نشستم خودمو مظلوم کردم و گفتم:
+داداشیییی😢ناراحتی از من؟
بدون اینکه نگاهم کنه شبکه تلویزیون رو عوض کرد و گفت:
_نه..
+دروووغ نگو میفهمم ناراحتی!
باز چیزی نگفت،داشت حرصم میگرفت گفتم:
+از اینکه به راحیل برخورده ناراحتی یا چی؟؟
با اخم برگشت نگاهم کرد و گفت:
_از اینکه خواهرم وایمیسه کل کل میکنه یا هیچی😡
چیزی نگفتم😶غیرتی شده بود و حقم داشت کارم درست نبود اصلا!
مامان متوجه بحثمون شد با یه سینی چایی اومد پیشمون و گفت:
+چیشده باز شما دوتا افتادین بجون هم؟
امیر که هیچی نمیگفت من برگشتم با لبخند گفتم:
_هیچی من یه اشتباهی کردم امروز امیر ازم دلخور شده حالام من جلو شما میخوام از امیر معذرت خواهی کنم
یهو پریدم رو سرش و یه عالمه ماچش کردم🤣
داد و بیداد راه انداخته بود مامانم داشت بلند بلند میخندید
انقد اذیتش کردم تا آخر خندید و گفت:
_خیله خب خل و چل!بخشیدم تهرون مال تووو
منم یه لبخند شیطنت آمیز زدم و گفتم:
+چاره ای جز بخشیدن نداری آقای عااااشق😉
مامان از حرفم تعجب کرد و بلند گفت:
_چی؟عاشق؟😳
امیر که فهمیده بود چه نقشه ی شومی دارم بحثو عوض کرد و رو به مامان گفت:
_سادات خانوم مردیم از گشنگی ما🙄
مامان فهمید داره بحثو منحرف میکنه همینجوری که مشکوکانه نگاهمون میکرد بلند شد و گفت:
غذا آماده اس،بابات برسه میزو میچینم😒
مامان رفت سمت آشپزخونه و امیر یه نفس راحتی کشید
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•
|• #بـهطراوتــِمهتابــ 🌱
من #آسمانِ پر از ابرهای دلگیرم
اگر تو دلخوری از #من،
من از #خودم سیرم...
👤 #فاضل_نظری 🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#انگیزشی 🌳
- راز موفقیت انسان های بزرگ ،
در عادت هاشونه ..
اونها عادت های عالی و ارزشمندی دارن که ،
به پیشرفت و متعالی شدنشون ،
کمک قابل توجهی میکنه ..^🍊📙^
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#بہوقٺشعر 🕰
نمےآید به چشمم هیچڪس غیر از تو، ایݩ یعنے...
☔️
به ݪطفِ عشق، تمرین میڪنم یڪتاپرستے را!..
[🙏🏻❣️]
#فاضلنظری🍃
#یڪجرعہشعࢪッ
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#بہوقٺشعر 🕰
چنان از خویش بےزارم که بعد از مُردنم، منکَر...
☔️
بہ جاۍ گرزِ آتشبار، با آیینہ مےآید!..
👤#میلاد_مهاد🍃
#یڪجرعہشعࢪッ
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
السلآم علـیڪ یا اباعبدالله الحسیـݩ❤️
•
•
•
در سلام بر ٺو
دست را بر سینہ مےگذاریم
تا قݪــ♡ـب از جایش ڪنده نشود!..
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
حاج حسین خیلی با معرفت بود به فکر مشکلات همه بود،برای نماز به مسجد رفتیم، بوی خیلی بدی میومد وهمه شروع به اعتراض کردند .😣
نماز تمام شد شهیدحسین گفت یه تاکسی بگیر بیار درب مسجد وقتی که آوردم یه پیرمرد بود که هیچ کس را نداشت محل زندگی تو مغازه در جای بدی بود ،او را به مغازش بردیم بوی تعفن آنجا را گرفته بود .😷
حاجحسین به من مقداری پول داد گفت :یک شلوار و لباسی برای این بنده خدا بخر بیار 😊.
من رفتم وقتی برگشتم خودش مغازه را تمـــیز کرده بود، لباسها را گرفت و او را به حمام بردتش ، او را همانند دسته گل به مغازه اش برگرداند ...❤️
شهید مدافع حرم محمد حسین علیخانی🌹
#سالروز_شهادت🕊
♡ اینجا صحبت #عشق درمیان است.
@p_bache_mazhabiya
🎈
#بہوقٺشعر
ڪجا رواست کہ از دسٺ دوسٺ هم بکِشَد
دلے کہ ایݩ همہ از دست روزگار ڪشید...
[💔🥀]
#استادشہریار
#یڪجرعہشعࢪッ
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#بہوقٺشعر🕰
نکند فکࢪ کنے در دلِ مݩ یادِ تو نیسݓ
گوش كن نبضِ دڵم زمزمہاش با تو یکیسݓ
[💗💦]
#مولوۍ 🍃
#یڪجرعہشعࢪッ
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya