•|#دلبرانه{❤️}
نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی💔
يا حسين(ع)
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
پرواز کردن سخت نیست...
عاشق که باشی بالت میدهند؛
و یادت میدهند تا پرواز کنی...
آن هم عاشقانه...
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
•|#انگیزشی {☕️}
مثبت بودن به این معنی نیست که همیشه باید شاد باشی، به این معنیه که حتی تو روزای سخت میدونی روزای بهتری درراهه...
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک چیز از نوکری خود فهمیدم، ارباب هوای نوکرش را دارد...
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
•🌱•
√ خیلـۍ قشنگه ڪه
• آب باشه...
• شنا هم بلد باشۍ...
• ولـــــۍ بگذرۍ
• و پرواز ڪنۍ... (!!!)
#مبارزه_با_نفس ↝
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#بہوقٺشعر🕰
دچار معضلی هستم
به نام گریه در خنده
دقیقا بین لبخندم
به هق هق میرسد کارم...!💔
👤#جواد_صارمی 🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
|• #بـهطراوتــِمهتابــ 🌱
#مرا که با توام
از هر که #هست باکی نیست
☔️
3حریف خاص نیندیشد
از #ملامت عام...!!
👤#سعدی🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_هجدهم
همینجوری که سرش پایین بود گفت:
_سلام سادات خانم
+سلام پسرم،خوبی؟
+ممنون شما خوبید؟حاج ابراهیم خوبن؟
_به مرحمت شما،خیلی ممنون.مامان هست آقا هادی؟
+بله بله،منتظر شما بودن،بفرمائید تو
از جلوی در رفت کنار مامان با اجازه ای گفت و وارد حیاط شد منم سلام آرومی کردمو پشت سر مامان وارد حیاط شدم
همونجوری که سرش پایین بود جوابمو داد
رفت بیرون و درو بست
خاله نرگس اومد استقبال من و مامان
پشت سرشم راحیل اومد
_به بههه سلاااام سادات جان،خوش اومدی خواهر،چه عجببب
همدیگرو محکم در آغوش گرفتن و بوسیدن
مامان:سلام به روی ماهت نرگس جان الهی قربونت برم من خواهر،شرمندم نکن توروخدا
مامان رو به راحیل کرد و گفت:
+خوبی دخترم؟😍
_سلام سادات خانم،ممنون بفرمائید تو خوش اومدین،بفرمائید
بعد از سلام و احوالپرسی بلخره رفتیم تو و نشستیم
خاله: دلمون تنگ شده بود خانم
مامان:منم بخدا،باید زودتر میومدم پیشت ولی مگه این کار خونه میذاره خواهر؟
خاله:امان از این کار خونه که تمومی نداره!اگه راحیل نبود من دست تنها فلج بودم!
مامان:دور از جون خواهر،ماشالا به راحیل خانم گل☺️😍
یه چش غره به من رفت که مثلا یاد بگیر از راحیل🙄😐
راحیل با یه سینی چایی اومد جلوی مامان:
_بفرمائید سادات خانم
+دستت درد نکنه مادر،به به چه خوشرنگ و بو،این چایی خوردن داره😍
_نوش جان☺️
گرفت جلو من:
+دو دیقه اومدیم خودتونو ببینیم همش تو آشپزخونه ای🤣
راحیل جلوی خندشو گرفت مامان با آرنجش زد به پهلوم که یعنی لال شو خبرت😐🤣
راحیل نشست کنار خاله نرگس،از اونورم خاله داشت تارف میکرد که بفرمائید چیز قابل داری نیستو این حرفا...
بعد از خوردن چایی مامان گلویی صاف کرد فک کنم میخواست بره اصل مطلب🤣
_والا خواهر..غرض از مزاحمت من امروز اومدم اینجا با اجازه ی حاج مهدی و شما دختر گلمون راحیل جان رو برای امیرحسینم خواستگاری کنم
سکوت سنگینی در فضا حاکم شد😐
خاله نرگس😶
راحیل😦🙄
مامان😍
من🤣
یه دفعه خاله نرگس سکوت رو شکست لبخند گرمی زد و گفت:
+کی بهتر از آقا امیرحسین،ولی خب من باید با حاج مهدی صحبت کنم و اینکه نظر راحیل از همه چی مهمتره😌
مامان لبخند گرمی زد و گفت:
+اون که صددرصد،ان شاءالله که خیره پس امشب با حاج مهدی صحبت کن خبرشو بده
_چشم خواهر حتما
رو به راحیل کرد و لبخند صمیمانه ای زد
یهو از جاش بلند شد و گفت:
_با اجازتون ما دیگه بریم خواهر
خاله بلند شد و گفت:
+میموندین بخدا،زنگ میزدیم حاج آقا و امیر آقام بیان
_نه خواهر بگو برو،کلی کار ریخته سرم
+خیلی خوشحالم کردی من امشب با حاجی صحبت میکنم خبرشو بهت تلفن میکنم
_خوش خبر باشی ان شاءالله
خداحافظی کردیمو راه افتادیم
مامان توی راه:
_ماشالا به این دختر هیچی کم نداره چقدم کمک حاله مادرشه خوش به سعادتت نرگس جون
+مامان😐من کمک حال تو نیستم؟
_ما که ندیدیم😒کی جیغ جیغ کنه کی با داداشش دنبال بازی کنه
خندم گرفته بود
_کوووفت بخند فقط تو😒😡
+چشششم من از امروز دربست در اختیار شمام سادات جون😂😍
_میبینیم
چشمکی بهش زدم و لبخندی زد
غُر زدنِ مامانا یه نعمتِ بخدااا😍
بلخره رسیدیم خونه
داشتم اتاقمو مرتب میکردم که به گوشیم پیامک اومد،راحیل بود
_زینب؟من انتخاب سادات خانومم برای داداشت؟
+آره انتخاب هممونی عزیزم
_یعنی آقا امیرم موافق بودن؟
+بلههه خودش گفت😉
دیگه جوابمو نداد،منم چیزی نگفتم که بهتر بتونه فکر کنه
...
در اتاقم باز شد و طبق معمول امیر آقا وارد شد...
لبخندی زدم بهش و گفتم:
_گل پسر داریم دوماد قند و عسل داریم عروووس😍🤣
خنده ی بلندی کرد و سرشو انداخت پایین
میدونستم چرا اومده تو اتاق یهو گفتم:
_نرگس خانوم که خیلی خوشحال شد گفت کییی بهتر از آقا امیر تازه قرار شد امشبم با حاج مهدی صحبت کنه،راحیلم گفت که...
یهو نگران شد و گفت:
+چی گفتن؟😰
_خب...راستش..😔
+زینب؟؟؟؟؟😡
_باشه باشه میگم😂(ادای راحیلو درآوردم و گفتم): بااااید فک کنم😶
کلاس گذاشت حالا واسه ما!😁
+خب باید فک کنن،حق طبیعیشونه!
_بله بله🙄
مامان امیر رو صدا زد یهو امیر گفت:
+راستی..خیلی خانم تر شده بودی امروز🙃
یه جانمِ بلند جواب مامانو داد و رفت بیرون
لبخندی زدمو خداروشکر کردم..
وای باورم نمیشه راحیل میخواد زنداداشم بشه😐
یعنی امیر این همه مدت خوشش میومده و به روی خودش نمیاورده،ای بلا گرفته!
من میگفتم این دوتا تیکه کلاماشون شبیه همه شما میگفتید نه!بفرماااا شوخی شوخی جدی شد🤣
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_نوزدهم
شبِ خواستگاری فرا رسید😍
قربون داداشم برم من مث ماه شده بود
آخ جووون چقدر برا راحیل خواهرشوهر بازی درارم حــالا🤣
رفتم سراغ کمد لباسام طبق معمول از جمله ی چی بپوشم شروع کردم
روسری سرمه ای رنگ با ساق دست همرنگش که بابا از کربلا برام خریده بود چشمو گرفت😍
آماده شدم و رفتم بیرون
اینبار همه با خوشحالی بهم نگاه کردن نه با تعجب☺️
خلاصه عرضم به خدمتون که رسیدیم خونه عروس خانم
آقا هادی درو برامون باز کرد و همه وارد حیاط شدیم حاج مهدی اومد تو حیاط استقبالمون
حاج مهدی،پدرِ راحیل،روحانی هستن
از دوستای قدیمیه بابا
زمان جنگ باهم جبهه بودن،مردِ به شدت مهربونیه و چهره ی بی نهایت آرومی داره☺️
بعد از سلام علیک وارد اتاق شدیم
بعد از چند دقیقه راحیل خانوم با سینی چایی وارد اتاق شد سلام بلندی کرد
همه جواب سلامشو به گرمی دادیم
اونشب اصلا سرشو بالا نگرفت به منم نگاه کنه حتی😒
زنداداشم مظلوم شده بود عخـی🤣
بعد از خوردن چایی،بابا لبخندی زد و رو به حاج مهدی گفت:
_حاج مهدی جان،حاج خانم،اگه اجازه بدید بچه ها برن صحبت کنن باهم
حاج مهدی لبخند گرمی زد و گفت:
+اجازه مام دست شماست حاج ابراهیم
رو به راحیل کرد و گفت:
+دخترِ گلم آقا امیر رو راهنمایی کن
راحیل چشم آرومی گفت و بلند شد بدون اینکه سرشو بالا بیاره به امیر گفت:
_بفرمائید
امیر با اجازه ای گفت و بلند شد و دنبال راحیل رفت
وااای دارم میمیرم از فوضولی😫
خیلی دوست دارم ببینم چی میگن بهم
قیافمو مظلوم کردمو آروم در گوش مامان گفتم:
+برم گوش وایسم؟😢🤣
مامان یه چش غره رفت بهم که یعنی حرف نباشه بتمرگ سر جات😐
یه دفعه خاله نرگس صدام کرد و گفت:
_زینب جان،ماشالا چقدر این روسری بهت میا مث ماه شدی😍
+ممنون خاله جون☺️
متوجه نگاهِ هادی شدم تا نگاهش کردم سرشو انداخت پایین..
بعد از 40دقیقه اینطورا بلخره امیر و راحیل وارد اتاق شدن
مامان لبخندی زد و گفت:
+شیرینی رو بخوریم راحیل جان؟
راحیل لبخند گرمی زد و گفت:
_بفرمائید...😊
همه صلوات فرستادیم و بعدش یه کف مرتب دست زدیم به افتخار این دو نوگل تازه شکفته🤣😍
مامان بمن اشاره کرد یعنی پاشو شیرینی رو پخش کن بیکار نشین🙄
بلند شدم شیرینی رو به همه تارف کردم نوبت به هادی رسید بدون اینکه نگاهش کنم بهش تارف کردم و آروم گفت:
+ممنون
رفتم جلوی امیر:
_این شیرینی خوردن داره هااا
لبخندی زد و برداشت
گرفتم جلو راحیل:
_خواهرشوهر فدات شه😍
خندشو کنترل کرد و یه شیرینی برداشت
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_بیستم
از شبِ خواستگاری یه هفته ای میگذره
امتحانام شروع شده
امیر و راحیل همون شب بهم محرم شدن
حاج مهدی صیغه ی محرمیتشونو جاری کرد
تو این یه هفته یه بار بیشتر با راحیل نرفتم دانشگاه همش دوتایی با امیر میان و بعد کلاسم بیرون😐
منه بیچاره هم با مترو😓
امشب همه شام خونه ما دعوتن
مامان خاله فاطمه اینام دعوت کرده
وای نه!سامانم هست
پسر خاله ی خودشیفته ام من هیچ جوره ازش خوشم نمیاد پسره ی پررو همیشه همرو میکوبه و به همه بی احترامی میکنه!😏
رسیدیم به مرحله ی انتخاب لباس🤣
رفتم سر کمد لباسام،من بیشتر شال دارم تا روسری دوتا از روسریامو که پوشیدم و تکراریه
رفتم تو اتاق مامان و بابا،مامان داشت لباس بابا رو اتو میکرد قیافمو مظلوم کرد و گفتم:
+مامان جووونم؟یادته بابا برات یه روسری خریده بود زرشکی بود؟خیلی خوشگل و جذاب بود؟🙄😢
_برو برش دار تو کمدمه😊
+آخ الهی فدات بشم من😍
پریدم رو صورتشو یه ماچ آبدارش کردم!
روسری رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
بابا با دست پر در اتاقو باز کرد و اومد تو
سریع رفتم کمکشو باهم وسایلو بردیم تو آشپزخونه
امیر آقا از صبح با عیالِ محترمه رفتن خرید!
چقد خرید میکنن آخه داداشمو ورشکست نکنه ول کن نیست که😒
بلخره بعد 8ساعتی تشریفشونو آوردن
...
همه دور هم جمع بودیم که زنگ آیفون رو زدن امیر از جاش بلند شد و رفت درو باز کنه
_بفرمائید؟سلام آقا مهران خوش اومدین بفرمایین تو
رو به مامان کرد و گفت: _خاله فاطمه اینان
با ورود خاله اینا همه جلو پاشون بلند شدیم
بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم سر جامون
مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودیم حوصله ام سر رفت تصمیم گرفتم بپرم وسط حرف امیر و راحیل:
+خوش گذشت خرید؟😒
راحیل لبخند حرص دراری زد و گفت:
_جااات خالی عزیزم خیلییی😊
+عهه؟چیا خریدین حالا😒
_دوتا روسری خریدم من،یه پیرهن برا امیرجان،دوتا پیرهن برا خودم،یه روسری ام برا خواهرشوهرجان!☺️
+وای برا من😍خیلی زحمت کشیدین راضی نبودم خداشاهده!😁
_دیگه چیکار کنیم عزیزم🤣
امیر یهو برگشت گفت:
_نمیخریدیم که کچلمون میکردی😁
+هاااحح😒بامزه شدی!
راحیل:با همسر من درست صحبت کن😡
من:چییییح😐همسر جنابالی برادر خودمهههه🙄😒
امیر:بسه دیگه حسودای من🤣
رو به راحیل کرد و گفت:
_خانومم چایی میخوری؟
+اگه شما بخوری
یهو امیر یه نگاه انداخت بمن و گفت:
_زینب خانم بیکار نباش یه چایی بده به عیالِ بنده!😊
چی؟الان بمن بود؟نوکرتم مگه😐 چه پررو شدن این دوتا!
یهو راحیل گفت:
_عزیزم..چایی بیزحمت☺️
لیوان چایی رو با حرص و خنده دادم بهش و گفتم:
+کوفتت شه عیزم😌
تمام این مدت که با امیر و راحیل حرف میزدم نگاهِ هادی رو حس میکردم همه حواسش به ما بود و ریز میخندید
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
-خرید و فروش با هواداران محمد ممنوع.
-ارتباط و معاشرت با هواداران محمد ممنوع.
-ازدواج با هواداران محمد ممنوع.
-در هر اتفاقی هواداری از هواداران محمد ممنوع.
همه بزرگان قریش امضا کردند.می خواستند هواداران محمد از راه خودشان برگردند.
اما محمد، "❤️"مردم را فتح کرده بود...
#من_محمد_را_دوست_دارم 😍💚
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya