eitaa logo
. پنـاھ .
2.9هزار دنبال‌کننده
211 عکس
96 ویدیو
0 فایل
به هرچیز در جهان پناه بیـاوری در امان خواهـے ماند ؛ اما كافيست انسان بفهمد بی‌پنـٰاهی را♥️ اینجا پست‌گذاری صرفا دلیه‌ . برامون بنویسید👇🏽⁩ https://harfeto.timefriend.net/17236698783802 زیر مجموعہ‌‌یِ عین‌شین‌قاف🌿(: @aen_shin_ghaf ماهِ‌ما @mahsin_scarf
مشاهده در ایتا
دانلود
📃🌿 تکیه دادم به پشتیِ گل قرمز قدیمی و گفتم : ولی هیچ‌جا ، خونه‌ی پدریِ آدم نمیشه ؛ هیچ چایی‌ام ، مزه‌ی چای خونه‌ی پدریو نمیده! بی‌حوصله خندید ، گفت : یکی دیگه بریزم برات ؟ فردا پسفردا همه‌ی اینا میشن خاطره و دلتنگی و حسرت .. لجم گرفت از حرفش . گفتم : مگه قراره جدا بشیم از هم ، یا دور بیفتیم از این خونه که یه چایی برامون میخواد بشه حسرت و خاطره ؟! این‌بار نخندید ، سرشو گرم کرد با قوری و سماور و چای و استکان .. به‌زور صداشو میشنیدم : برای تو شاید خاطره نشه ، ولی برای من که بچه‌ی ته‌تغاریِ این خونه‌ و خونواده‌م ، یه روزی حتما میشه ، نشستم یه گوشه ، دارم تماشا میکنم دونه دونه بزرگ شدن و از خونه رفتن و دور شدنِ همه‌تونو ، تک به تکِ چین و چروکای جدیدِ رو صورتتانو ، لرزشِ دستاتونو ، موهایی که دارن کم کم سفید میشن یک‌دست ، دردایِ یواشکی که گاهی میفتن به جون بزرگترای خونه قرصای رنگ به رنگ و جورواجوری که تعدادشون هی داره زیاد‌تر میشه .. همه‌تون سرتون گرم زندگیِ خودتونه ،‌ همه‌تون دارین میرین سیِ خودتون ، من ولی نشستم و پیر شدنِ بقیه رو تماشا میکنم ، هرلحظه‌م با فکروخیالِ آینده میگذره با ترسِ تنها شدن ، با ترسِ تنها موندن ، با ترسِ از دست دادنِ تک تک آدمای مهمِ زندگیم ، هیچ‌کاریم برنمیاد از دستم! گاهی وقتا با خودم فکر میکنم وقتی بمیرم ، کسی هست که بیاد سرِ قبرم‌و برام گریه کنه ؟ استکانِ چایِ سرد شده رو گذاشتم رو نعلبکیو سعی کردم لبخند بزنم . صداش انگار از تهِ چاه دربیاد ، گفت : تا حالا برای ته‌تغاریا چیزی نوشتی ؟ سر تکون دادم ، نه! ننوشته بودم .. سرشو گرم چایی ریختن کرد : " بنویس . . بنویس ته تغاریا خیلی تنهان! بنویس درسته کوچیک‌ترین عضوِ خونوادن ، اما دلشون اونقدری بزرگه که سنگینی بارِ غم و فکر و خیالِ کلِ خانواده ، روی دوششونه تا ابد! " - طاهـره‌ابـاذري‌هریـس .
🌿📃 - گفتم سلام . جواب نداد . همینجوری فقط نگاه کرد . . یعنی راستش نگاه هم نکرد . بود فقط . من ولی شروع کردم به خوندن . . زیر لب زمزمه کردم : ‹ مرا کیفیت چشم تو کافی‌ست . . › نبود . دروغ گفتم ! گفتم ك بمونه . ولی حالا ك رفته بذار راحت بگم : کم بود . کافی نبود ك فقط نگاه کنه . کافی نبود ك فقط باشه . اصلا کم بود همش. خنده‌ش کم بود . صداش کم بود . دستاشم دو تا شاخه‌ی سبزِ شاد بودن ك هیچ‌وقت سهم این زمین خسته نشدن ! اونقدر کم بود ك یه روز دیگه تموم شد همه‌چی ! زد به سرم برم وسط میدون شهرداری رشت ؛ کنار اون پسره ك ویولن میزد زیر بارون آبان . . بزنم زیر آواز بخونم : ‹ مرا کیفیت چشم تو کااافی نبود لعنتی ! › بعدم وقتی پسره داره هاج و واج نیگام میکنه یهو پرنده بشم برم بشینم رو شونه‌ی دختر فال‌فروش اون طرف میدون . . برای مردم خوشبخت . از وسط نکبت روزگار فال حافظ بگیرم . ± سرد شده هوا؟! تابستون نیست مگه؟! نیستی ! سرد شده هوا :)'! - سیمین کشاورز
🌿 - یادمه اولین باری ك بهش نزدیک شدم و گفتم ازش حس خوبی میگیرم . . واکنشش برام خیلی جالب بود . فقط یک کلمه پرسید : چرا؟! منم در جواب بهش گفتم . . شاید چون چشماش زیباترین تصویریه که در طول این بیست و چند سال دیدم . اونم لبخند زد و با همون لحن نوک زبونی و جذابش گفت : شروع خوبی بود ! و این شروع دوستی من و سوزان بود . دوستی‌ای که هر دومون خوب میدونستیم قرار نیست به باهم بودن‌مون ختم بشه . سوزان ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و به شدت مذهبی داشت . من هم مسلمون بودم و توی خونواده‌ای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم:. ما سال ۷۰، توی دانشگاه اصفهان . . هم دانشگاهی بودیم . اون ساکن اصفهان بود و ادبیات میخوند و من هم اصالتاً رشتی بودم و دانشجوی حسابداری . اون روز هم مثل همه‌ی دوشنبه‌ها هیچی از کلاس مالیه‌عمومی نفهمیدم ! طبق معمولِ تموم هفته‌های گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس بیاد دم در و از قسمت شیشه‌ای برام دست تکون بده . که یعنی کلاسش تموم شده . بعدشم دوتایی بریم همون کافه‌ی همیشگی و گپ بزنیم و برام کتاب بخونه . همیشه آرزوش این بود ك یه کتاب‌فروشی بزرگ داشته باشه . بهش میگفتم اگه یه روزی کتاب‌فروشی رویاهات به واقعیت بدل شد . اسمش رو بذار ‹ کتاب‌فروشی باران‌های نقره‌ای › . اینجوری هروقت وارد کتاب‌فروشیت بشی یاد شهرِ من و خودم میفتی ! سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هرچیزی ك اون عاشقشون بود . وقتی دانشگاه‌مون تموم شد با خانواده‌ها صحبت کردیم . واکنش‌ها دقیقا همونی بود که انتظارشو داشتیم؛ یک ‹نه›ی قاطعانه . به دلایل کاملاً مذهبی . ما واقعاً احساس میکردیم که عاشق همیم . اما . . عاشق خونواده‌هامون هم بودیم . اون زمان هم مثل الان نبود که خونواده‌ها کمی منطقی‌تر با این دست مسائل برخورد کنن . روزای قشنگ من و سوزان آذر ماه ۱۳۷۰ شروع شد و بهار ۱۳۷۵ ك من رفتم سربازی تموم شد . بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم . . از هم خداحافظی کردیم . بعد از اون هیچوقت به اصفهان برنگشتم . اما وقتی سال گذشته همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید رو اصفهان اعلام کرد . نمیدونم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم . حس غریبی داشتم . چیزی در حدود ۳۰ سال از اون روزا گذشته بود . اما یه ترس ناشناخته‌ای روحم رو آزار میداد . وقتی دلیل این ترس رو فهمیدم که دست توی دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم میزدیم . یه ساختمون بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی میکرد : ‹ کتاب‌فروشی باران‌های نقره‌ای › با اینکه از رفتن به داخل کتاب‌فروشی میترسیدم . . با اینکه از روبرو شدن دوباره با سوزان میترسیدم . با وجود ترس از این‌ ك ممکنه توی ۵۰ سالگی با دیدن زنی . . به غیر از همسرم . ضربان قلبم شدید بشه . اما یه نیروی ناشناخته من رو به داخل کتاب‌فروشی کشید . توی اون ساعت از روز خیلی شلوغ نبود . همسر و پسرم به بخش رمان‌ها رفتن و من درست وسط کتاب‌فروشی خشکم زده بود . دختر جوونی ك داشت راهنمایی‌شون میکرد به نظرم آشنا اومد . وقتی ك لبخند زد . . مطمئن شدم اون چشم‌ها . . اون لبخند . . اون کمان گوشه‌ی لب‌ها موقع خندیدن . . اون دختر بدون شک دخترِ سوزان بود . درست لحظه‌ای که خواستم صداش کنم و درباره‌ی صاحب کتاب‌فروشی ازش سوال کنم . چشمم به یه قاب عکس بالای میزی که دختر جوون از پشتش بلند شده بود افتاد . عکس سوزان بود . . مسن‌تر ، شکسته‌تر . . و شاید جذاب‌تر . گوشه‌ی قاب عکس یه نوار مشکی زده شده بود و در کنار اون هم یه تخته سیاه چوبی کوچیک . . که روی اون به خطی زیبا نوشته شده بود : ‹ عشق ، زیباترین دین دنیاست . سوزان گروسیان ۱۲ ژوئن ۱۹۶۸ ۳۱ ژانویه ۲۰۱۹ › کار از فشار دادن نوک بینی و لب ورچیدن گذشته بود . اشکام سرعت‌عمل‌شون خیلی از من بیشتر بود . همسرم با نگرانی به سمتم اومد و پرسید : ‹ چیشده علیرضا . . › و من به سختی لبخندی مصنوعی زدم و گفتم : ± ‹ چیزی نیست . . یاد خاطرات دوران دانشگاهم افتادم‌ . فقط دلم برای اون روزا تنگ شد و بغض کردم . همین . . › و این اولین و آخرین دروغی بود ك به همسرم گفتم :)! - علیرضا نژادصالحی
🌿📃 یک سال گذشت . . . حالا بی‌هیچ مقدمه‌ای برایت می‌نویسم . ‌. ‌. این آخرین نوشته برای توست . . . آخرین‌باری که اسمم را ؛ روی صفحه‌ی تلفن همراهت خواهی دید ؛ و از فردای امروز ؛ دنیایت از عشقی فراموش شده ؛ تهی خواهد بود . . . آخرین نامه را ساده می‌نویسم ؛ هرچند که خداحافظی از تو ؛ برایم ساده نیست . ‌. . برایت از روزهایی می‌نویسم که ؛ هر لحظه‌اش را با یاد تو گذراندم . . . با یاد تو چشم باز کردم . . . با یاد تو نفس کشیدم . . . با یاد چشم‌هایت به زندگی نگاه کردم . . . و هرروز انتظار دیدنت را ؛ در خیابان های این شهر کوچک می‌کشیدم . . . برایت از قدم هایی می‌گویم که ؛ در کوچه‌ی‌تان گذاشتم بی‌آنکه هیچ ردپایی ؛ از خود برجای بگذارم . . . برایت از حرف‌ هایی می‌گویم که ؛ در نبودَت دردِ جانم شد ؛ اما جانم تو را هرگز رها نکرد . . ‌‌. برایت می‌گویم از زخمِ زبان‌ها . . . از نگاه‌های مردم . . . از مادرم که تنها شاهدِ این عشق است . . . می‌نویسم از چک کردن های ؛ هرروز صفحه‌ی مجازی‌ات . . . از عکس‌هایی که آنقدر نگاهشان کرده ام ؛ که جزئی از مردمک چشمانم شده اند . . . می‌نویسم از تو . . . از تویی که در سخت‌‌ترین روزهای زندگی‌ام ؛ مرا رها کردی . . . و هرگز از ضربه زدن به روح خسته‌ام ؛ باز نایستادی . . . می‌نویسم از خودم . ‌. ‌. از دست‌هایی که بی‌جیب پیراهنت ؛ در زمستان قندیل می‌بندند . ‌. . و از گوش‌هایی که کمتر می‌شنوند ؛ تا مبادا آهنگ صدایت را از یاد ببرند . . . عزیز جانم ! _ مرا ببخش که هنوز تو را ؛ عزيزِ جانِ خود میدانم اما باور کن ؛ سخت است آخرین تصویر از تو را ؛ درحالی به‌یاد آورم که ؛ عزیزِ جانِ مردم شده‌ای . . . گفتم چشم هایم کمتر می‌بینند ؛ نمیخواهم قلبِ کوچکت را برای اشک‌هایی که ؛ پشت سرت ریخته‌ام مکدر کنم . . . اما به من بگو دلت برای چشم‌های گردِ ؛ از ریخت افتاده‌ام نمی‌سوزد ؟! برای موهایی که قول داده بودم ؛ به‌خاطرت بلند کنم . . . و حالا که نیستی ؛ سهم تیغه‌ی سرد قیچی خواهند شد ؟! امروز در زندگی‌ام ؛ روی نقطه‌ی دو سالِ بعد از تو ایستاده ام ؛ درحالیکه هرشب قبل از خواب ؛ به خواست خودت تو را در هر قطره‌ی اشکم ؛ غرق‌ کرده‌ام . . ‌. چقدر تو را در گریه‌هایم تطهیر کنم ؛ و به تابوت گذشته بسپارم ؛ تا از این قلب زیر پا مانده رها شوی ؟! بی تو حالی ندارم ؛ و آینده برایم شبیه خوابی است که ؛ هرگز به آن نخواهم رفت . . . امشب درحالی‌که فهمیده‌ام ؛ هرگز دوستم نداشته‌ای ؛ آخرین نفس‌هایم را ؛ در خاطرات عشق یک‌طرفه‌ام ؛ فوت کرده‌ام و چشم‌هایم را به روی صورت ماهت بسته ام تا تو را ؛ با آرزوی خوشبختی به دست عشق حقیقی‌ات بسپارم . . ‌. تو هیچگاه برای من نخواهی شد ؛ و زندگی از این پس ؛ طعم تلخ قهوه‌ی بدون شکر خواهد داد :)!
🌿📃 - بعد دعوا . . اونجایی ك من داشتم زیر لب غر میزدم . به جای گره کردن اون اخمای لعنتیش . میومد پیشم مینشست . . دستاشو میزد زیر چونش و مثل روز اول نگاهم میکرد ؛ انقدر نگام میکرد تا دست از غر زدن بردارم . بعدم میگفت خب تموم شد؟! الان دیگه هیچی تو دلت نیست؟! از اون چیزا که میمونه تو دل و یه دفعه میشه یه فاصله گنده بین آدما . . بعد بغلم میکرد . نفساش قلقلکم میداد و آروم میگفت : هر وقت خواستی غر بزن . . داد بزن حتی اگر خواستی بیا منو بزن . ولی نریز تو دلت ، حرفاتو میگم . . نریز تو دلت . من از وقتایی که غر نمیزنی ؛ از وقتایی که ناراحتی ولی غذا مورد علاقمو میپزی . . از وقتایی که بابت فلان رفتار مادرم بهم خرده نمیگیری . از وقتایی که نمیگی به نظرت موهامو کوتاه کنم . تا حرص منو در بیاری بدجور میترسم . . من از شبایی که بالشتتو برمیداری میری اونور میخوابی . از پتویی که شب یهو از روم کشیده نمیشه ؛ میترسم . . مردم از هرچی دوست دارم بترسن . از مرگ ، جنگ ، زلزله . . ± من از نبودنت ؛ از نشنیدن صدای دورگت وقتی عصبانی هستی . از نپیچیدن بوی موهات تو بینیم موقع خواب بدجور میترسم :)!
🌿📃 - خسته از سرکار برگشتم خونه . . مشغول خوردن شام بودم ك داداشم با گوشیش یه آهنگ گذاشت . طفلکی خبر نداشت من با اون آهنگ چقدر خاطره دارم . ولی مادرم میدونست چون بعد رفتنش . . بارها و بارها میومد تو اتاق و میدید من این آهنگ رو گذاشتم . و کز کردم گوشه تختم . مادرم گفت : آهنگ رو قطعش کن . گفتم : نه نه بزار باشه بزار بخونه . رفتم تو فکر رفتم تو خاطرات . . چشماش ، موهاش ، خنده‌هاش ، حرفاش . . بغض کردم . همینجور که تو فکر بودم ؛ داشتم با غذا بازی بازی میکردم هی دونه‌های برنج رو از این سمت به اون سمت میبردم . مادرم گفت : داری دنبال چی میگردی بین اون برنجا دیگه . . هیچوقت نمیتونی اون رو پیدا کنی . تازه اگه پیدا هم کنی . . اون هیچوقت سهم تو نیست لقمه دهن تو نیست . به زور یه قاشق خوردم ؛ اما انقدر بغض داشتم که پرید تو گلوم . . مادرم یه لیوان آب بهم داد . گفت : بیا بخور تو گلوت نمونه . آب رو خوردم به مادرم نگاه کردم چشمام پر اشک شد . گفتم : گیر کرده مادر . . نمیره . چند سال گذشت‌ . اما از گلوم پایین نمیره . هنوز که هنوزه . . زیر گلوم خاطراتش گیر کرده . مادر یه چیزی بده بخورم اینا دیگه تو گلوم گیر نکنه . مادرم اشک ریخت . دیدم داداشمم داره گریه میکنه . اومد پیشم گفت : داداش منو ببخش . . دیگه هیچوقت این آهنگ رو نمیزارم . اصلا پاکش میکنم . گفتم : داداش آهنگ رو پاک میکنی . . خاطراتش رو چی . اونم میتونی پاک کنی؟! چشماش . . چشماشم میتونی پاک کنی؟! لوس بازیاش ، دلبریاش؟! ± خنده هاش؟! آخ خنده هاش :)! - امیرعلی‌ اسدی
🌿📃 - حتی قربون صدقه رفتناشم فرق داشت با همه . . نمیگفت عمرم ، نفسم ، عزیزم . صداش که میکردم میگفت : - جانم چشمام؟! این چشمام گفتن‌شم فلسفه داشت برای خودش . . میگفت : - بی‌بی‌م همیشه بهم میگه چشمام . هر وقتم ازش میپرسم چرا؟! میگه یه وقتایی . . هیچ فرقی نیست بین نبودن چشمای یه آدم و مُردنش . آدمی که مزه‌ی دیدنو چشیده باشه ؛ چشماش اگه نباشه دنیاش تیره و تار میشه . طبیعیه که دیگه هیچی و هیچ‌کسی رو نمیبینه . . نمیتونه که ببینه . براش سخت میشه ساده‌ترین کارا . . دلش همیشه تنگه . همه‌ش دلتنگ رنگ و نور و روشنائیه . . آدمِ بینا ، بدون چشماش خیلی چیزا کم داره . گاهی وقتا حتی خودِ زندگی رو . میگفت : - فدای چشمات برم چشمام . . - طاهره اباذری هریس
🌿📃 - سوار تاکسی میشم . . هدفون رو میذارم رو گوشم و به آهنگ‌های همیشگیم گوش میدم . هوا خیلی سرد شده و تا تونستم لباس پوشیدم که یه وقت سرما نخورم . . آخه بهم میگفتی تو از اونایی که وقتی مریض میشی ؛ زمین و زمان رو بهم میدوزی و کولی بازی درمیاری . طبق عادت میرم تو گالری گوشیم . . یکی از عکسامون رو باز میکنم و روت زوم میکنم . عکس مال روزیه که ساندویچ فلافل دستمونه و گفتی اینو بخوریم . انگار باروت خوردیم و با صدای بلند خندیدیم . چقدر همه چی قشنگ بود . مگه نه؟! - دوسش داشتی؟! به طرف صدا برمیگردم و موزیک رو خاموش میکنم . مردِ میانسالی که پیشم نشسته ، بهم زل زده . از این نگاه خیره اش کلافه میشم . - نمیخواد جواب بدی . جوابمو فهمیدم . امان از آدم‌هایی که تو گوشی ملت سرک میکشن ، تازه سوالم میپرسن . با حرص گوشیم رو میذارم تو کیفم که دیگه این مرد پررو فضولی نکنه . - خوبه آدم به کسی ك دوسش داره فکر کنه ؛ اما وقتی نباشه خیلی بد میشه . . خیلی . کاش بهش گفته باشی . به سمتش برمیگردم دیگه نمی‌تونم ساکت بمونم . ± آقا اصلا کار خوبی نمیکنی ك تو گوشی بقیه سرک میکشین . میخنده . . - من اصلا ندیدم چیکار میکنی و چی میبینی فقط ازت یه سوال پرسیدم . میدونی میخواستم با یکی حرف بزنم یه خورده آروم شم دخترم . . آخه من بهش نگفتم . ± چیو به کی نگفتین؟! - چهل سالِ پیش به اجبار با ملیحه ازدواج کردم . جفتی نمیخواستیم همو اما مجبور بودیم با هم بریم زیر یه سقف . . اون موقع‌ها جدایی و طلاق رسم نبود . با هم زندگی کردیم و شدیم رفیق هم . به همدیگه بدجوری عادت کرده بودیم . ملیحه میگفت این رابطه عاشقانه شروع نشد که بخوایم بچه دار شیم و یکی دیگه رو بندازیم تو این زندگی . دوتایی باید از پسش بربیایم . جفتمون همیشه یه حسرتی تو نگاهمون بود . چند روز پیش یهو حالش بد شد بردمش بیمارستان . . دکتر گفت تومور کل مغزش رو گرفته و احتمال بهوش اومدنش خیلی کمه . گفت خانمتون تا الان علائمی نداشته؟! چجوری تا الان نفهمیدین؟! به خودم گفتم اگه از اول عاشق ملیحه بودم میفهمیدم . . بلدش میشدم . اما نشدم . . اشک از چشماش روون میشه . - امروز ملیحه رفت تو حالت مرگ مغزی . دیگه برنمیگرده دکتر این‌جوری میگفت . دارم از بیمارستان برمیگردم . ± متاسفم . - الان میدونم که چه قدر ملیحه رو دوستش داشتم اما هیچ‌وقت بهش نگفتم . اولش اجبار بود ولی بعدش . . چه حسرتی دارم من . . آخ . زیر چشماش رو پاک میکنه . تاکسی رسیده و باید پیاده بشیم . مرد پیاده میشه و بلند داد میزنه : - بهش بگووو دخترم . . میره و تو تاریکی گم میشه . کنار خیابون روی جدول میشینم . دوباره عکست رو باز می‌کنم . . ± با خودم زمزمه‌ میکنم : ‹ بهش گفتم اما نموند :) › - نگار طاهری
🌿📃 - احتیاج دارم صدات مثل آهنگ از اول صبح تا آخرِ شب . . موقعی ك میخوام بخوابم تو گوشم باشه . نه اینکه بخوام کلیشه‌ای حرف بزنم و بگم توش مورفین و از این چیزا داره‌ها . . نه . وقتی صداتو گوش میکنم ؛ حس میکنم تویِ هوایِ ابری . . کنارِ دریا دارم صدف جمع میکنم و باد میخوره تو صورتم . انگار تو یه هوایی ک نم نم بارون میاد ؛ وایستادم بالایِ قُله‌یِ کوه و دارم به دور دورا نگاه میکنم . انگار وسطِ یه دشتِ پُر از گل‌ نشستم و دارم به رقصِ پروانه‌ها لبخند میزنم . وقتی صداتو میشنوم انگار قلبم از خوشحالی میخواد بدوئه بیاد پیشِ تو و بغلت کنه . انگار خیره شدم به یه نوزاد ك تو خواب داره لبخند میزنه . انگار بعدِ یه مسافرتِ طولانی برگشتم خونه پیشِ مادرم . . انگار بذرِ گلی که تو باغچه کاشته بودم بعدِ کلی انتظار اولین گُلش رو داده . وقتی صداتو میشنوم انگار دارم تو هوایِ بارونی کنارت قدم میزنم و هر وقت بهت نگاه‌ میکنم . . میبینم داری بهم لبخند میزنی . وقتی صداتو میشنوم انگار خون تویِ رگ‌هام یخ میزنه . . همه‌یِ غصه‌هام و دغدغه‌هام یادم میره . صدات دقیقاً مثلِ همون آهنگیه ك . . دلم میخواد یه عمر بهش گوش بدم . صدات دقیقا چیزیه ك وقتی بهش گوش میکنم ؛ بعدش میتونم همه‌یِ کار‌هایِ روزمره‌مو انجام بدم و . . تهش به خودم بیام ببینم . یک‌ ساعت واسم تو پنج دقیقه گذشته و من هیچی نفهمیدم . من با صدات بالایِ کل ساختمونایِ بلندِ شهر پرواز میکنم و حسِ آزادی بهم دست میده . من صداتو نیاز دارم تا زندگی کنم . . تا نفس بکشم و آروم بمونم . صداتو از من دریغ نکن :)♥️!