eitaa logo
. پنـاھ .🇮🇷
3.3هزار دنبال‌کننده
295 عکس
113 ویدیو
0 فایل
- مـن همانم ك به آغـوش تو آورده پـناه 🤍. - محتوا ؟ هرآنچـه ك از دل برآیـد 🌱 . حرفی اگر بود بهم بگـو 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17447429123173 کپـۍ ؟ فوروارد کن مومن تبلیغـات @tablighatt118 مـاهِ‌مـن🌙 @mahsin_scarf
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 - پونزده شونزده سالم ك بود چون ازش خوشم میومد رفتم با رنگ رو دیوار خونشون نوشتم : ‹ پری دوستت دارم ! › داداشاش وقتی دیدن بعد یه فصل کتک زدن مجبورم کردن دیوار خونه رو رنگ بزنم . رنگ زدم ولی باز ردّ اون ‹ دوستت دارم › موند ! ده دوازده سال بعد وقتی دستم به دهنم رسید رفتم خواستگاریش و زنم شد یادمه پری روز خواستگاری گفت : موندم پایِ همون نوشته‌یِ کمرنگ رویِ دیوار حالا ك بیست سی سال ازون روزا گذشته به بچه‌هام میگم : یجوری عاشق شین ، یجوری عاشقش کنید ك ردِ دوست داشتنتون تا ابد رویِ دیوارِ دلش بمونه حتی اگه بره :)!🤍
🌿 سرشو بالا گرفت و گفت:میشه یه نوتلا بدین؟توی اون چشمهای جادوییش زل زدم،میدونم که باعث میشد خجالت بکشه ولی خیلی زیبا بود. هر هفته پنج شنبه ها صبح می اومد یه شیشه نوتلا میگرفت و میرفت.من از جمعه تا چهارشنبه منتظر میشدم که باز ببینمش.میرفتم کل بازارو میگشتم که نوتلاهای متفاوت تری پیدا کنم،شکلات هایی با اون طعم،که فقط چند دقیقه بیشتر نگاش کنم.ازش میپرسیدم:این طعمشو نمیخواین یا این یکیو؟با یکم مکث میگفت مرسی همینو می برم.کلی جنس جورواجور معرفی می کردم یا خوشمزه بازی در می آوردم بخنده.وای اون خنده هاش.چال گونش که هوش از سر آدم می برد.دلبر دختر ساده ای بود ولی به طرز پیچیده ای منو عاشق خودش کرده بود.موهای فرش تا گردنش بود.دلم قنج می رفت وقتی موهاشو از جلوی اون چشاش پشت گوشش میزد که کیف پولشو پیدا کنه. میخواستم بیشتر از علایقش بدونم.فوتبالو واسش ضبط میکردم رو تلویزیون مغازه پخش میکردم که ببینم واکنشش چیه.ولی اون خیلی آروم میومد و همون خرید همیشگیو می کرد و می رفت. چهارشنبه شب ها کلی حرف آماده می کردم که بهش بگم. یا کلی رفتار،ولی تا پاشو میزاشت تو مغازه همه چی یادم میرفت. توی ترکیب رنگای لباساش فهمیده بودم از رنگ نارنجی و قهوه ای و رنگای پاییزی خوشش میاد.دادم همه قفسه ها رو نارنجی زدن.حتی منی که همیشه رنگ تیره میپوشیدم،تی شرت نارنجی پوشیدم روز پنج شنبه.دلبر اومد.اولش تعجب کرد بعد با لبخند گفت مغازتون خیلی خوشگل شده.یهو گفتم نه به اندازه شما!صورتش سرخ شد و بازم دل من آتیش گرفت.کاش اون روز بهش میگفتم.کاش میگفتم شده تموم فکر و ذهن من.میگفتم دلم پر میزنه دو کلوم باهام حرف بزنه.کاش میگفتم توی هر کدوم از خیالاتم هست. هفته ها از این اتفاق گذشت.پنج شنبه صبح شد و من باز منتظر بودم.مشتری ها رو بی حوصله راه مینداختم.ساعتای ۱۲ ظهر بود ولی باز نیومد.چشامو به در مغازه دوخته بودم.ثانیه شمار مثل لاک پشت حرکت میکرد.دم غروب با استرسی که سابقه نداشت اومد تو مغازه.عجیب بود نگاهاش.دلبری که حتی اسمشم نمیدونستم تو چشام زل زد.دقیقه ها یا شاید ساعت ها.انگار زمان ایستاده بود.غم عجیبی تو چشم هاش بود.پولو که بهم داد توی دستش حلقه دیدم.خشکم زد.بغضش ترکید.رفت و نوتلاشو هم نبرد. روی پولش نوشته هایی بود:"من عاشق چشم های مشکیت شدم.من نمیخواستم اینجوری شه.این اتفاق اجبار بود.تا همیشه متاسفم."
🌿 - خاطرشو می‌خواستم، خیلی! دلم می‌رفت برای همه‌چیزش.. برای دیوونه بازیاش، برای بی حوصلگیاش، برای خستگیاش، برای همه ی چیزایی که به اون ربط داشت! حتی حرف زدنِ عادیشم هوش و حواسمو می‌بُرد! گفتم حرف زدنش؟ آخ از حرف زدنش! یک جور با مزه ای بود، وقتی عجله داشت یه چیزیو تعریف کنه، وقتی هول هولکی حرف می‌زد و کلماتو پس و پیش می‌گفت و جمله‌هایی می‌ساخت که فقط خودم و خودش سردرمی‌آوردیم ازشون، وقتی که با ذوق و شوق اتفاقای روزمره ی روزگارشو جوری برام تعریف می‌کرد که حس می‌کردم خودم اون‌جا بودم و وقتی که صداشو صاف می‌کرد که برام شاملو بخونه و فروغ.. عاشقش بودم! یه وقتایی که خیلی خسته می‌شد و حالش خوب نبود، یا وقتایی که از عالم و آدم دلگیر می‌شد، می‌گفت من دیگه مُرده شدم و من می‌مُردم برای همین مُرده شدم گفتناش حتی! خوب یادمه هنوز! هربار از سر دیوونگی ازش می‌پرسیدم اگه یه روز من برم چی؟ اگه نباشم چی؟ و اونم چشماش مثلا از تعجب گرد می‌شد و بی اینکه مکث کنه می‌گفت: مُرده می‌شم خب! و منِ اون موقعا باور داشتم که حقیقته، که بی من نمی‌تونه، که بی اون نمی‌تونم.. گذشت و یه روزیم با من نتونست و رفت؛ خیالی نیست! نه من بی اون مُردم، نه اون بی من زنده نموند اما این روزا، گاهی وقتا که یادش میفتم، با چشمایی که بی‌اجازه ابری می‌شن و بارونی، رو به جای خالیش میگم: تو بی من خوبی اما من.. دارم کم کم مُرده میشم بی تو! :) طاهره اباذری هریس 🤍
هدایت شده از مکملِ‌من ؛
📃❤️‍🩹 روبه روی تلویزیون نشسته بودم ، لیــوان چای داغی در دستم بود بــی هیچ توجهی به چای و تلویزیون فکــرم جای دیگری بود ؛ شاید هم پیش کس دیگری .. یعنی حالا کجا بود ؟ حالــش چطور بــود ؟ یعنی او هم از دوری ، دلش خانه غم شده بود ؟ نمیدانم چندهزاربار است که این سوالات را مرور میکنم و مثل همیشه پاسخش را نمی یابم . در این مــدت طولانی تنها امیدم تماس های یکی در میان کوتاهـش بود که میگفت مــی آیم ! بعد از چندمــاه بالاخره آمد و منی که عاشقانه دیدارش را لحظه شماری میکردم به سوی او به پرواز درآمدم . فــقط یك عاشــق میداند چشم در چشم معشوق شدن بعد از چندین ماه فراق یعنــی چه ؟! اولین باری نبود که دیر می آمد ولــی بـرای من دیــدن اوهر بار تازه تر از بار گذشته بود . موهایش آشفته و نـامرتب روی پیشانی پر چین و خط اش ریخته بود گویی میخواست پریشانی اش را پـنهان کند اما مــن او را از حفظ بودم ؛ خوب یادم مانده ، بار قبل صورتش انقدر پرچین نبود ، لبخندش عمیق تر بود . . حالا من بودم که سر از پا نمی شناختم ، به اندازه همه‌ی روزهای دلتنگـی ام نگاهش میکردم ؛ سخت به آغوش کشیدمش . صدای زنگ موبایل که آمد دیدم نام اوست که بر روی صفحه افتاده .. امــا . . . او کـه تازه همینجا پیش من بود ! [ نوراسادات 🌱 ]
🌱 وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد. پلک نزد، پلک نزدم. هرچی نزدیک تر می شد زیباتر می شد. وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت چقدر دلم برات تنگ شده بود ، نگاش کردم و گفتم منم همینطور! خوشحال شد. گفت چه دورانی بود! یادش بخیر، خیلی دوس دارم برگردم به اون روزا... سرم رو تکون دادم و گفتم منم همینطور! گفت من از بچه های اون دوران خبر ندارم ، تو چی؟ گفتم منم همینطور! تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش من خیلی ناراحتم از اتفاقی که بینمون افتاد، من همیشه دوست داشتم... یه لبخند زدم و گفتم منم همینطور! گفت تو اصلا منو شناختی؟! سرم رو دادم بالا و گفتم نه! گفت منم همینطور!! وقتی داشت می رفت بهم گفت هنوز می نویسی؟! گفتم آره ، توام هنوز نقاشی می کنی؟ گفت آره... بغلم کرد و گفت امیدوارم ده سال دیگه باز همدیگه رو ببینیم ... گفتم منم همینطور!! رفت ... چشمام رو بستم و به این فکر کردم که ما ده سال پیش قول داده بودیم همه چی رو فراموش کنیم . ولی یادش بود. منم همينطور! - حسین حائریان 🤍
🌿 نوجوان که بودم عاشق یک دختری بودم که سال‌ها از من بزرگ‌تر بود... من در خیالم روز به روز به او نزدیک‌تر می‌شدم و او ... در خیال او اصلاً من جایی نداشتم... من تلاش‌های فراوانی می‌کردم ،حتی شعر هم می‌گفتم ، شعرهایم یکی از یکی افتضاح‌تر بود . یک روز دختر بهم پیغام داد که از یکی خوشش آمده | گفت تپل است | خوشتیپ است | بامزه است | یک وقت‌هایی شعر می‌گوید و ... نمی‌دانم چرا من یک لحظه به خودم گرفتم... با ذوقِ فراوان پرسیدم:"من می‌شناسمش؟" گفت:"بله... می‌شناسیش" | گفتم شاید منظورش این است که آدم خودش را می‌شناسد و ... گفتم من؟ | خندید و گفت:"دیوونه"... بعد فهمیدم عاشقِ یکی از نزدیکانم شده و ازم خواست کمکش کنم... آن‌جا بود که من برای اولین‌بار در زندگی‌ام کنار کشیدم... کنار کشیدن حسِ بدی‌ست.. فکر کنم برای همین بود که علی دایی کنار نمی‌کشید | یا مثلاً علی کریمی یکی دو سال دیر کنار کشید.. همین چند روز پیش فیلمِ کفش‌هایم کو را دیدم | با خودم گفتم چرا پوراحمد کنار نمی‌کشد؟ ولی بعد با خودم فکر کردم و دیدم کنار کشیدن مگر به همین راحتی‌هاست؟ طرف با خودش می‌گوید این همه سال زحمت کشیدم این همه تلاش کردم یعنی همه‌اش تمام؟ یعنی دیگر امیدی نیست؟ کنار کشیدن یعنی دیگر ارزشی نداری یعنی دیگر به درد نمی‌خوری یعنی دیگر دیده نمی‌شوی شنیده نمی‌شوی خواسته نمی‌شوی ... کنار جای بدی‌ست تنگ است تاریک است خلوت است... هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد کنار بکشد بس که آن وسط خوب است...ولی وقتی یک‌نفر کنار می‌کشد یعنی دیگر به ته خط رسیده‌است و قید تمام روزها و شب‌ها و لحظه‌های خوب را زده‌است... یعنی تصمیم گرفته‌است به جای اینکه کنار کشیده شود کنار برود... رفتن سگش به کشیده شدن شرف دارد . وقتی شنیدید یک نفر گفت:"کنار کشیدم" فرقی ندارد چه فوتبال باشد و چه رابطه هیچ‌چیز نگویید فقط یا دستش را بگیرید ، یا بغلش کنید ، هیچ چیز دیگری نگویید . . . - کیومرث مرزبان🤍
🌿 درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت، آنقدری بود که بتوانی دو سوم کلاس را ببینی کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود، انتهای راهرو بود، کوچک و نُقلی کلاسش همیشه خودمانی بود، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت. من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد. آنروز یادم است که امتحان داشتند، از آن سخت هایش! غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود! وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم ؛ استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد. رفتم به سمت بوفه، از اکبر آقایمان دو عدد چایی، دو عدد هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم، روی کاغذ با ماژیک نوشتم : "ولش کن امتحان رو ، بیا چایی با هوبی" رفتم پشت در، به بغل دستی اش گفتم صدایش کند. کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم، همه ی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود. رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست چایی و هوبی اش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند گفت : من تورو نداشتم چی میکردم ؟ قربانت شوم، خیلی دلم میخواهد بدانم حالا همه ی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی . همین . . ❤️‍🩹
نـزار دیر بشه . . نـزار اومدنـت انقدر دیر بشه ك وقتی میای دیگه چیـزی ازم نمـونده باشه؛ نـزار انقـدر دیر بشه ك دیگه مَنـی از من نمونده باشه. الان بیـا . . دستـامو بگیر و با من حـرف بزن حتی اگر زیاد نباشـم، زیاد نمونـم . الان بیا ك پر از حـرفَم. پر از دلتـنگی ام ، پر از ندیدنِ چند سالِ ام. میترسـم یه روزی بیای ك باید برای حرف زدن و دیدنِ من تا قـیامت صبر کنی . الان بیا ك نیاز دارم درسـت تو همین کورسویِ امیـدَم. تو نقـطه‌ای ك دارم دست و پا میزنم خوب بشم ولی بیشـتر به مرگ نزدیـک‌تر میشـم. الان بیا . نـزار دیر بشه . نـزار دیرتر از این بشه . نـزار یه روز تمام حسـرتِت قدم برداشتن برای کسی ك دوسـش داری باشه. حرفـایی ك نزدی باشه بغضی ك پنهون کردی باشه تو به من یه اومـدنِ سخـت و محکم بدهـکاری. به من یه حالِ خـوب بدهـکاری . . ( :
🌿 الکی میگفت نمیدونم عشق چیه. فک میکرد من ندیدم صبح یواشکی دو قاشق عشق ریخت تو لیوان چای هم زد، بعد لبخندشو جمع و جورکرد آورد داد دستم گفت واسه خودم ریختم واسه توام ریختم. ولی هرکسی نمیدونست من چای رو فقط با شکر میخورم.میدونست؟همین دم ظهری ، پاشد پنجره رو باز کرد دستاش بو عشق گرفته بود. بهش گفتم یه بویی میاد گفت بوی اقاقیای پشت پنجره‌اس. دم پنجره وایسادم اون که دور شد دیگه هیچ بویی نمیومد. سرشب حتی دونه های عشق وسط بادمجونایی که سرخ کرده بودو انکار میکرد؛ میگفت خول شدی. دلم میخواست محکم بغلش کنم بگم خُل تویی که با اون چشات این همه عشقو تو سر و صورتت نمیبینی لعنتی!♥️ ›
🌿 ایستاده بودم یه گوشه ی راهروی پر رفت و آمد اتاق عمل، گوشی به دست! یه بوق، دو بوق، سه بوق... برنمیداشت! یه بار، دو بار، سه بار... برنمیداشت! سابقه نداشت جواب تلفنمو نده، سابقه نداشت بی خبر بمونم ازش، دلم شور می زد، شورِ نبودنشو، می دونستم حسم بیخودی نیست... تکیه دادم به دیوار و زیر لب آیت الکرسی خوندم و فوت کردم رو به فضای خالی رو به روم، خدا حتما هواشو داره به خاطر من، تموم که شد صدای زنگ گوشیم بلند شد، به ثانیه نکشیده جواب دادم، خودش بود لابد " جانم؟! " صدای زنونه ی پشت خط ته مونده ی انرژیمو گرفت " میگم ببین! نگران نشیا، ولی یه تُک پا بیا تا اورژانس، یکی از آشناهاتو آوردن اینجا، حالش خوبه ها بخدا، ولی خودت باشی کنارش بهتره! " بند دلم پاره شد، خودشه، ولی اورژانس آخه؟! دستمو گرفتم به دیوار و به زحمت رو به آدم پشت گوشی گفتم: " میام! " پاهام دوباره جون گرفتن انگار، کنده شدم از جا و راه افتادم سمت پله ها... یکی پرسید " رنگ روت چرا پریده دختر؟! کجا داری میری با این وضعت؟! " کی بود؟! نمیدونستم! حواس پرت گفتم: " توی اورژانسه! " دوباره راهمو کشیدمو پله ها رو دو تا یکی کردم و مُردم و زنده شدم تا رسیدم طبقه ی همکف که اورژانس بود، کسی دستمو گرفت " یا خدا! حال و روزشو ببینا! گفتم بهت که چیزیش نیست پشت گوشی! این چه وضعیه دختره ی دیوونه؟! " دستمو از دستش کشیدم بیرون و با التماس گفتم: " فقط بگو کجاست، خواهش می کنم! " با دست اشاره کرد به یکی از تختا "خودش گفت زنگ بزنم بهت که مبادا از کس دیگه ای و جور بدی بشنوی و کار بدی دستمون!" خودمو رسوندم به تخت و پرده ی سفیدِ دورشو با ترس زدم کنار، نشسته بود لبه ی تخت، تا چشمم بهش افتاد بغضم شکست، تا چشمش بهم افتاد نگاهش مهربون شد، سریع گفت: " چیزیم نیست به خدا ! " ولی من نگاهم به خراشای صورتش بود که پرستار داشت براش ضدعفونیشون می کرد، رد نگاهمو گرفت و با احتیاط دست کشید کنار زخماش " یه تصادف جزئی بود، فقط چند تا خراشه، باور کن! " پرستاره خندید " حال مجنونت خوبه لیلی خانوم، شستشوی زخماشم تموم شد، فقط نگران حال دلبرش بود که اونم رفع شد الحمدلله! " مگه آروم می شد دلم با این حرفا؟! رفتم نزدیک تر، نمی‌شد بغلش کنم، بدتر از اینم میشد مگه توی اون لحظه؟! دست کشید به اشکام، دستشو گرفتم بین دستام، زمزمه کردم: " خوبی دورت بگردم؟! " اخماشو کشید توی هم " صدبار گفتم نگو اینو، فقط من حق دارم دورت بگردم! حالمم خوبه اگه با اشکات نکشی منو! " سعی کردم جلوی گریه هامو بگیرم " همه چی خوبه بچه ها؟! " صدای استاد بود، کنارشم دوستام بودن، لبخند زدم زورکی بله استاد! اومدن نزدیک تر " خب حال این شازده که از همه مون بهتره، فقط داشته ناز می کرده برای دختر عاشقمون! " اشاره کرد به من ولی تو الانه که از حال بری، دخترا زود فشارشو بگیرین و یه سرمم براش وصل کنین که مریض اصلیو پیدا کردم! بی رمق خندیدم با خنده ش یکی از دخترا گفت: " استاد شما که میگفتین کم کم همه چی عادی میشه براتون، حتی مرگ آدما! اما شما ببین بعد چند سال تجربه حال و روز رفیق مارو به خاطر دوتا خراش ساده؟! " دوباره صدای خنده بلند شد " آره دخترم، گفتم؛ هنوزم میگم... ولی یادم رفت براش تبصره بذارم، همه چی عادی میشه برای آدما مگه این که پای عشق درمیون باشه!" طاهره‌ اباذری‌‌ هریس🤍
. پنـاھ .🇮🇷
-
🌱 وقتی15سالت بودومن بهت گفتم که دوستت دارم صورتت از شرم قرمز شد و سرت روبه زيرانداختی ولبخندزدی وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم، سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از اين که منو از دست بدی وحشت داشتی!وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم،صبحانه مو آماده کردی و برام آوردی، پيشونيم رو بوسيدی، گفتی بهتره عجله کنی، داره ديرت میشه وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم،بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری بعد از کارت زود بيا خونه!وقتي 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم،تو داشتی ميز شام رو تميز میکردی و گفتی باشه عزيزم ولی الان وقت اينه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی وقتي که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم ،تو همونجور که بافتنی میبافتی بهم نگاه کردی و خنديدی!وقتي 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم ،در حالی که روی صندلی راحتيمون نشسته بوديم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پيش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود!وقتی که 80 سالت شد، اين تو بودي که گفتی که من رو دوست داری نتونستم چيزی بگم فقط اشک در چشمام جمع شد اون روز بهترين روز زندگی من بود، چون تو هم گفتی که منو دوست داری ! 🤍
به هر بهانه ای برایم هدیه می خرید؛ برای روز مادر و روزهای عید اگر فراموش می کرد، در اولین فرصت جبران می کرد. هدیه اش را می داد و از زحماتم تشکر می کرد. زمانی که فرمانده نیروی زمینی بود، مدت ها به خانه نیامده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در، دیدم چندتا نظامی پشت در هستند، گفتند: "منزل جناب سرهنگ شیرازی؟" دلم لرزید. گفتم :" جناب سرهنگ جبهه هستند. چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟ اتفاقی افتاده؟ " گفتند: از طرف ایشان پیغامی داریم." و بعد پاکتی را به من دادند و رفتند. آمدم در حیاط ، پاکت را درحالی که دستانم می لرزید ، باز کردم. یک نامه بود با یک انگشتر عقیق . نوشته بود:" برای تشکر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم. " یک نفس راحت کشیدم. اشک امانم نداد. - به روایت همسر شهید صیاد شیرازی