« صَنما چگونہ گویم کہ تو نور جانِ مایی
کہ چہ طاقَت است جان را چو تو نورِ خود نمایی »
#یک_داستان_کوتاه🌿📃
- بعد دعوا . .
اونجایی ك من داشتم زیر لب غر میزدم .
به جای گره کردن اون اخمای لعنتیش .
میومد پیشم مینشست . .
دستاشو میزد زیر چونش و مثل روز اول نگاهم میکرد ؛
انقدر نگام میکرد تا دست از غر زدن بردارم .
بعدم میگفت خب تموم شد؟!
الان دیگه هیچی تو دلت نیست؟!
از اون چیزا که میمونه تو دل و یه دفعه میشه یه فاصله گنده بین آدما . .
بعد بغلم میکرد .
نفساش قلقلکم میداد و آروم میگفت :
هر وقت خواستی غر بزن . .
داد بزن حتی اگر خواستی بیا منو بزن .
ولی نریز تو دلت ، حرفاتو میگم . .
نریز تو دلت .
من از وقتایی که غر نمیزنی ؛
از وقتایی که ناراحتی ولی غذا مورد علاقمو میپزی . .
از وقتایی که بابت فلان رفتار مادرم بهم خرده نمیگیری .
از وقتایی که نمیگی به نظرت موهامو کوتاه کنم .
تا حرص منو در بیاری بدجور میترسم . .
من از شبایی که بالشتتو برمیداری میری اونور میخوابی .
از پتویی که شب یهو از روم کشیده نمیشه ؛ میترسم . .
مردم از هرچی دوست دارم بترسن .
از مرگ ، جنگ ، زلزله . .
± من از نبودنت ؛
از نشنیدن صدای دورگت وقتی عصبانی هستی .
از نپیچیدن بوی موهات تو بینیم موقع خواب بدجور میترسم :)!