« صَنما چگونہ گویم کہ تو نور جانِ مایی
کہ چہ طاقَت است جان را چو تو نورِ خود نمایی »
#یک_داستان_کوتاه🌿📃
- بعد دعوا . .
اونجایی ك من داشتم زیر لب غر میزدم .
به جای گره کردن اون اخمای لعنتیش .
میومد پیشم مینشست . .
دستاشو میزد زیر چونش و مثل روز اول نگاهم میکرد ؛
انقدر نگام میکرد تا دست از غر زدن بردارم .
بعدم میگفت خب تموم شد؟!
الان دیگه هیچی تو دلت نیست؟!
از اون چیزا که میمونه تو دل و یه دفعه میشه یه فاصله گنده بین آدما . .
بعد بغلم میکرد .
نفساش قلقلکم میداد و آروم میگفت :
هر وقت خواستی غر بزن . .
داد بزن حتی اگر خواستی بیا منو بزن .
ولی نریز تو دلت ، حرفاتو میگم . .
نریز تو دلت .
من از وقتایی که غر نمیزنی ؛
از وقتایی که ناراحتی ولی غذا مورد علاقمو میپزی . .
از وقتایی که بابت فلان رفتار مادرم بهم خرده نمیگیری .
از وقتایی که نمیگی به نظرت موهامو کوتاه کنم .
تا حرص منو در بیاری بدجور میترسم . .
من از شبایی که بالشتتو برمیداری میری اونور میخوابی .
از پتویی که شب یهو از روم کشیده نمیشه ؛ میترسم . .
مردم از هرچی دوست دارم بترسن .
از مرگ ، جنگ ، زلزله . .
± من از نبودنت ؛
از نشنیدن صدای دورگت وقتی عصبانی هستی .
از نپیچیدن بوی موهات تو بینیم موقع خواب بدجور میترسم :)!
آقایِ امام حسین(ع)
ما خستهایم،
از دنیایی که هر چی فراق داشت
یک جا نوشت پایِ ما...
#یک_داستان_کوتاه 🌿📃
- خسته از سرکار برگشتم خونه . .
مشغول خوردن شام بودم ك داداشم با گوشیش یه آهنگ گذاشت .
طفلکی خبر نداشت من با اون آهنگ چقدر خاطره دارم .
ولی مادرم میدونست چون بعد رفتنش . .
بارها و بارها میومد تو اتاق و میدید من این آهنگ رو گذاشتم .
و کز کردم گوشه تختم .
مادرم گفت :
آهنگ رو قطعش کن .
گفتم : نه نه بزار باشه بزار بخونه .
رفتم تو فکر رفتم تو خاطرات . .
چشماش ، موهاش ، خندههاش ، حرفاش . .
بغض کردم .
همینجور که تو فکر بودم ؛
داشتم با غذا بازی بازی میکردم هی دونههای برنج رو از این سمت به اون سمت میبردم .
مادرم گفت :
داری دنبال چی میگردی بین اون برنجا دیگه . .
هیچوقت نمیتونی اون رو پیدا کنی .
تازه اگه پیدا هم کنی . .
اون هیچوقت سهم تو نیست لقمه دهن تو نیست .
به زور یه قاشق خوردم ؛
اما انقدر بغض داشتم که پرید تو گلوم . .
مادرم یه لیوان آب بهم داد .
گفت : بیا بخور تو گلوت نمونه .
آب رو خوردم به مادرم نگاه کردم چشمام پر اشک شد .
گفتم : گیر کرده مادر . .
نمیره .
چند سال گذشت .
اما از گلوم پایین نمیره .
هنوز که هنوزه . .
زیر گلوم خاطراتش گیر کرده .
مادر یه چیزی بده بخورم اینا دیگه تو گلوم گیر نکنه .
مادرم اشک ریخت .
دیدم داداشمم داره گریه میکنه .
اومد پیشم گفت :
داداش منو ببخش . .
دیگه هیچوقت این آهنگ رو نمیزارم .
اصلا پاکش میکنم .
گفتم : داداش آهنگ رو پاک میکنی . .
خاطراتش رو چی .
اونم میتونی پاک کنی؟!
چشماش . .
چشماشم میتونی پاک کنی؟!
لوس بازیاش ، دلبریاش؟!
± خنده هاش؟!
آخ خنده هاش :)!
- امیرعلی اسدی