#طریق_عشق
#قسمت38
_آخه آقاجون! مگه فرق ما با جوونای دیگه ای که رفتن و برنگشتن چیه؟!
آقاجون_فرق شما اینه که...
ولی دیگه ادامه نداد. مامان بی صدا داشت اشک میریخت و صالح دستاشو مشت کرده بود از حرص و عصبانیتی که داشت میریخت تو خودش.
_بابا! ما خونمون از جوونای امام حسین رنگی تره؟!
آقاجون_...هردوتون برین تو اتاقتون...
من و صالح بی هیچ حرفی رفتیم تو اتاق. هردومون اونقدری دپرس بودیم که اشتهای خوردن شام نداشتیم. مامان هنوزم داشت گریه میکرد و بابا هنوز تو فکر بود و اخماش تو هم. تا بعد از خوردن شام هیچکس هیچ حرفی نزد.
آقاجون_صالح، سیدجواد!
_بله آقاجون؟!...
صالح_بله عمو؟!..
آقاجون_بیاین بشینین اینجا! میخوام باهاتون حرف بزنم...
یه نگاه به صالح کردم. اونم استرس داشت. کنار دسته های مبل پیش پای بابا نشستیم.
_بفرمایید آقاجون!
آقاجون_من درباره شما دوتا فکر کردم...
من و صالح اول به هم نگاه کردیم و بعد به بابا.
آب دهنمو به سختی قورت دادم.
آقاجون_هنوز نمیدونم فرستادنتون به جبهه و تو دل خطر، اونم شماها که هنوز خیلی جوون و بیتجربه هستین. ولی...من تصمیمم رو گرفتم. فردا برای نماز ظهر و عصر میریم مسجد و با حاج آقا حرف میزنیم. هرچی حاج آقا بگه...
این خبر برای هردومون غافلگیر کننده بود. تو پوستمون نمیگنجیدیم ولی توانایی انجام هیچ واکنشی رو هم نداشتیم.
ولی...مامان...وقتی آقاجون گفت تصمیم گرفته و فردا رفتن یا نرفتنمون بستگی به نظر و حرف حاج آقا داره، باز صدای گریه ی مامان بلند شد و دلم من و صالح لرزید. خدایا! خودت تو این راه کمکمون کن! کمک کن مامان ازمون دل بِبُرّه...و...بابا راضی بشه...
پدر بزرگ...این یه قلم رو دیگه خودت راست و ریست کن...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
رابطه تان را با خدا عالے ڪنید👌
#خدا فقط در غم و ناله هایمان نباشد...
#خدا فقط در روزهاے فقر و ندارے نباشد...
#خدا فقط موقع ڪنڪور و وقت وام گرفتن نباشد...
#خدا را در شادے و سرورمان ببینیم...
#خدا را در لحظه لحظه هایمان شریک ڪنیم...
#خدا ترسناک نیست...
#خدا عشق است و نور و آرامش...
وقتی در هر عملی
در هر حال اندیشه ای
در هر فعلے خدا حضور داشته باشد
با ڪل هستے هماهنگ مے شویم...
آنوقت چنان قدرتے پیدا خواهیم ڪرد
ڪه وصف ناپذیر است...
#خدا_نور_است
از نور بیرون نرویم ڪه تاریڪے
راخواهیم دید...
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت38 _آخه آقاجون! مگه فرق ما با جوونای دیگه ای که رفتن و برنگشتن چیه؟! آقاجون_فرق ش
#طریق_عشق
#قسمت39
بابا_باشه...میزارم برین...ولی شرط داره...
من و صالح همزمان و پر از التماس گفتیم:_چه شرطی؟!؟!؟!؟!؟!
حاج آقا هم منتظر شنیدن شرط آقاجون بود.
بابا_باید بهم ثابت کنید!
_چطوری؟ چطوری ثابت کنیم؟
بابا_درباره این مورد حرف میزنیم. یک شرط دیگه هم دارم.
صالح_بفرمایید عمو. هرچی باشه انجام میدیم. مگه نه سیدجواد؟
_اره اره!
بابا_اول باید دومادی هردوتون رو ببینم و خیالم راحت بشه.
چــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟ دوووووووماااااااادی؟! همین مونده!(😨😩)
یه نگاه به صالح کردم. بعدشم به حاج آقا.
حاجی_آقاسید! اینا که هنوز بچهان! میخوای براشون زن بگیری؟!
بابا_یا باید صبر کنن تا جفتشون رو دوماد کنم، یا جبهه بی جبهه...همین که گفتم.
_آقاجون! من هنوز هیفده سالمه....
بابا_تو که از پس خودت برنمیای پس جبهه هم بی جبهه...
این آقاجونم فقط میخواد مچ مارو بگیره ها.
صالح_باشه عمو. هرچی شما بگی....ولی....
_حاجی ببین. آقاجون میخواد پای مارو بند کنه که نتونیم بریم. شما یه چیزی بگو آخه...
حاجی_آخه پسر. من چی بگم؟؟؟ من بگم شما برو، بری یه بلایی سرت بیاد، میگن توفیقی این کارو کرد... بعدشم پدر شما حی و حاضر اینجا نشسته! من که کاره ای نیستم باباجان.
مغزم داشت سوت میکشید. آخه...الان؟؟؟؟ زن؟؟؟؟ خدا خودت رحم کن...
بعد از کلی بحث تنها نتیجه شرط آقاجون شد. که واسه ما آستین بالا بزنن و دومادیمون رو ببینن. خدا به دادمون برسه.
خودمو پرت کردم رو تخت و کلمو فرو بردم تو بالش.
_صااااااالح! تو میخوای زن بگیری؟؟؟؟؟؟؟
_آره! چرا که نه؟!
_جدیییییییییی؟؟
_آره خب. اگه شرط رفتن باشه، چرا که نه.
تو دلم چقدر به صالح غبطه خوردم. چقدر از من جلویی پسر...(:
_صالح...
_جانم داداش؟
_میگم که...اگه شهید شدی، شفاعتم میکنی؟
مثل همیشه لبخند زد و با چشمای پر از دلتنگیش خیره شد به چشمام.
_تو دعا کن باهم شهید بشیم. تنها تا خدا نمیشه رفت...باید یه رفیق داشته باشی، که هر جا پات پیچ خورد دستتو بگیره. جبهه پر از چاله چوله و مینه! حواست نباشه، تشخیص سنگر خودی از تله دشمن رو هم ازت میگیرن. اونجا جاییه که امتحان میشی...خاصیت رفاقت آخرتی هم همینه. تعمیرت میکنه...
دریایی از حرف تو دل هردومون بود. ولی زبان یاری نمیکرد برای درد و دل کردن. شاید هم دل نمیخواست حرفاش رو بزنه و سبک بشه. وقتی قدرت تله پاتی و پیوند قلب ها باشه، چه نیازی هست به حرف زدن؟...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت40
بابا_باشه...میزارم برین...ولی شرط داره...
من و صالح همزمان و پر از التماس گفتیم:_چه شرطی؟!؟!؟!؟!؟!
حاج آقا هم منتظر شنیدن شرط آقاجون بود.
بابا_باید بهم ثابت کنید!
_چطوری؟ چطوری ثابت کنیم؟
بابا_درباره این مورد حرف میزنیم. یک شرط دیگه هم دارم.
صالح_بفرمایید عمو. هرچی باشه انجام میدیم. مگه نه سیدجواد؟
_اره اره!
بابا_اول باید دومادی هردوتون رو ببینم و خیالم راحت بشه.
چــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟ دوووووووماااااااادی؟! همین مونده!(😨😩)
یه نگاه به صالح کردم. بعدشم به حاج آقا.
حاجی_آقاسید! اینا که هنوز بچهان! میخوای براشون زن بگیری؟!
بابا_یا باید صبر کنن تا جفتشون رو دوماد کنم، یا جبهه بی جبهه...همین که گفتم.
_آقاجون! من هنوز هیفده سالمه....
بابا_تو که از پس خودت برنمیای پس جبهه هم بی جبهه...
این آقاجونم فقط میخواد مچ مارو بگیره ها.
صالح_باشه عمو. هرچی شما بگی....ولی....
_حاجی ببین. آقاجون میخواد پای مارو بند کنه که نتونیم بریم. شما یه چیزی بگو آخه...
حاجی_آخه پسر. من چی بگم؟؟؟ من بگم شما برو، بری یه بلایی سرت بیاد، میگن توفیقی این کارو کرد... بعدشم پدر شما حی و حاضر اینجا نشسته! من که کاره ای نیستم باباجان.
مغزم داشت سوت میکشید. آخه...الان؟؟؟؟ زن؟؟؟؟ خدا خودت رحم کن...
بعد از کلی بحث تنها نتیجه شرط آقاجون شد. که واسه ما آستین بالا بزنن و دومادیمون رو ببینن. خدا به دادمون برسه.
خودمو پرت کردم رو تخت و کلمو فرو بردم تو بالش.
_صااااااالح! تو میخوای زن بگیری؟؟؟؟؟؟؟
_آره! چرا که نه؟!
_جدیییییییییی؟؟
_آره خب. اگه شرط رفتن باشه، چرا که نه.
تو دلم چقدر به صالح غبطه خوردم. چقدر از من جلویی پسر...(:
_صالح...
_جانم داداش؟
_میگم که...اگه شهید شدی، شفاعتم میکنی؟
مثل همیشه لبخند زد و با چشمای پر از دلتنگیش خیره شد به چشمام.
_تو دعا کن باهم شهید بشیم. تنها تا خدا نمیشه رفت...باید یه رفیق داشته باشی، که هر جا پات پیچ خورد دستتو بگیره. جبهه پر از چاله چوله و مینه! حواست نباشه، تشخیص سنگر خودی از تله دشمن رو هم ازت میگیرن. اونجا جاییه که امتحان میشی...خاصیت رفاقت آخرتی هم همینه. تعمیرت میکنه...
دریایی از حرف تو دل هردومون بود. ولی زبان یاری نمیکرد برای درد و دل کردن. شاید هم دل نمیخواست حرفاش رو بزنه و سبک بشه. وقتی قدرت تله پاتی و پیوند قلب ها باشه، چه نیازی هست به حرف زدن؟...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
✨﷽✨
#پندانه
🔻داستان ضربالمثل "خرش از پل گذشت" چه بود؟
✍در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را میگذراند. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و 40 درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید.
دزد به پیرمرد گفت: میخواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو میدهم. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر میخرد و ثروتمند زندگی میکند، برای همین قبول کرد. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستونهای پل از آنها استفاده کند. روزها تا دیر وقت سخت کار میکرد و پیش خود میگفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم.
پس، هر روز حیوانات خود را میکشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست میکرد. حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده میکرد، طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبهای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو میتوانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد میکنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسههای طلا بار دارد، آسیب نزند. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر. پیرمرد قبول کرد و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد.
وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن.ذپیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش میرفت فقط نمیدانم چرا وقتی خرش از پل گذشت، شدم تنهای تنهای تنها ...ضربالمثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد.
🔹نتیجه: توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد میکنی اگر کمی به این داستان فکر کنیم میبینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلیها رو از پل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن.
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت40 بابا_باشه...میزارم برین...ولی شرط داره... من و صالح همزمان و پر از التماس گفتیم
#طریق_عشق
#قسمت41
_مامااااان. توروخدا گریه نکن. چیزی نشده که...
مامان_چیزی نشده؟! جفت دسته گلهام میخوان پر پر بشن، چیزی نشده؟!
صالح_واااای خاله حالا کو تا ما پر پر بشیم؟! اصلا ببین لیاقت شهادت رو میدن بهمون؟؟؟
_مامااااااان. جاااااان سیدجواد گریه نکن. گریه نکن دیگهههههههه.
مامان_من نمیزارم برین. مگه از رو جنازه من رد شین...
_وای مامااااان. نگو اینطوری دیگه. هنوز که آقاجون رضایت نداده.
مامان_بابات هم رضایت بده من نمیزارم.
صالح_ای بابا خاله. گریه نکن دیگه. اینطوری که ما با خیال راحت نمیتونیم بریم.
مامان_اصلا کی گفت با خیال راحت برین؟ حالا که اینطوری اونقدر گریه میکنم که نرین.
_ای بابا!
بد خلقی های بابا تموم شد، گریه های مامان شروع شد. مثل اینکه واقعا میخواد با گریه هاش مارو بند کنه اینجا.
نزدیک دو ساعت با صالح از مامان دلجویی کردیم. مگه گریهش بند میاومد؟! آخرشم بهش قول دادیم سالم برگردیم و گفتیم اصلا با این شرط آقاجون معلوم نیست بتونیم بریم یا نه!!!
رو پله ایوون نشستم و سرم رو بین دستام فرو کردم. صالح نشست کنارم و دست گذاشت رو شونم.
_غمت نباشه ها داداش. اگه خدا بخواد میریم.
_مگه گریه های مامان و شرط و شروط و بدخلقی آقاجون رو نمیبینی؟
_نگران نباش. من دلم روشنه.
یه لبخند تلخ تحویلش دادم و با هم رفتیم تو کتابخونه تا درباره یه کتاب جدید که صالح خریده بود حرف بزنیم.
ولی فکرم از جبهه جدا نمیشد که نمیشد. جبهه شده بود زندگیم. تا دو دقیقه وقت اضافه گیر میاوردم میرفتم سراغ مامان یا آقاجون تا باهاشون درباره جبهه حرف بزنم.
مامان و بابا هم میدیدن این اشتیاقمون رو. ولی دلشون راضی به رفتن نمیشد.
سجاده رو پهن کردم و شروع کردم درد و دل کردن با امام زمان عج. از یه جا دیگه اشک امونم رو برید. صدای ناله هام صالح رو هم از جاش بلند کرد. نشست کنارم و سرشو گذاشت رو شونهم و پا به پام گریه کرد. تا سحر اشک ریختیم و درد و دل کردیم. به حضرت علی اکبر؏ متوسل شدیم. به حضرت قاسم؏...به امام حسین؏...قلبم داشت از جاش کنده میشد. تحمل اینهمه درد رو نداشتم. جبهه شده بود خواب و بیداریم. صالح هم دست کمی از من نداشت. بیتاب بودیم. بعضی وقتا که نمیدونستیم چیکار کنیم پناه میبردیم به امامزاده...اونجا هم یه جور حالمون خراب بود و التماس میکردیم...
یک ماه خواب و خوراک نداشتیم. ولی باید میرسید روزی که بابا رضایت بده و مامان دل بکنه از دوتا عزیزدردونهش...
بابا_سیدجواد...صالح...
دویدیم تو نشیمن و نشستیم کنار پای آقاجون رو زمین.
_بله آقاجون؟
صالح_بله عمو جان؟
بابا_میدونم خیلی دلتون میخواد برین...
_فقط دلمون نمیخواد...جبهه شده زندگیمون آقاجون...نزاری بریم...
بابا_من رضایت میدم...
صالح از جا پرید.
صالح_چییییییییی؟ عمو جدی میگی؟؟؟؟؟؟؟
بابا_ولی باید بهم قول بدید...
_ما که شرط های شمارو قبول کردیم. قول هم روش...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت42
بابا_از زن گرفتنتون گذشتم. هنوز خیلی بچه این. ولی...باید قول بدین برگردین...حداقل برگردین...
بابا هنوز دلش راضی نبود. این رو میشد از اندوه تو چشماش و غم لحنش فهمید.
هردومون لبخند زدیم. به طرف جانماز رو تاقچه رفتم و رو به قبله پهنش کردم.
خدایا شکرت...خدایا شکرت...خدایا ممنونم...سجده شکر به جا آوردم. دست آقاجون رو بوسیدم و سرم رو گذاشتم رو شونه صالح و دوتایی فقط گریه کردیم. اشک شوق....
خدایا هیچ اشکی تو دنیا اشک غم نباشه...
_سیدجواد گریه نکن...خدا قبولمون کرد واسه بندگیا...
_صالح خداروشکر...خداروشکر...خداروشکر صالح...
_آره داداش...خداروشکر...
سرم رو از رو شونهش برداشتم. مامان تو چارچوب در وایساده بود و بی صدا اشک میریخت و نگاهمون میکرد.
خدایا...دل مامان رو هم راضی کن...
خواستم برم دستشو ببوسم، ولی قبل از اینکه قدم بردارم طرفش از نگاه ملتمسم فرار کرد.
زیپ ساکم رو بستم و یه نفس راحت کشیدم. خدایا شکرت. خیلی شکرت...
ساک رو کنار صندلی میز تحریرم گذاشتم و رفتم پیش مامان. از روزی که به بابا قول دادیم برگردیم و اجازه رفتنمون رو داد، کار هر دقیقهش شده گریه. حتی غذاهاش رو هم با نمک اشکش درست میکنه...
دستمو انداختم دور گردنش و گونهش رو بوسیدم.
_مامااااان! قربونت برم من گریه نکن دیگه...
_گریه نکنم؟! دسته گل هام دارن میرن تو دل خمپاره...گریه نکنم؟! دو تا جوون رعنام میخوان پر پر بشن گریه نکنم؟! هنوز رخت دومادی تنتون نکردم...گریه نکنم؟!
_ای بابا مامان. ما که هنوز شهید نشدیم. اصلا ببین لیاقت شهادت رو داریم؟ ما که قول دادیم برگردیم. مامان اینطوری گریه کنی شفاعتت نمیکنما...
با این حرفم گریش شدید تر شد.
_وای خدا! مامان جووووون من گریه نکن.
_الکی جون خودت رو قسم نخور.
_چشم...شما گریه نکن دیگه. مامان من اینطوری عذاب وجدان میگیرما. فردا دارم راهی میشما. اینطوری که خدا پسرت رو نمیخره...
دیگه هیچی نگفت. رفت تو فکر. دوباره گونهش رو بوسیدم، یه ناخونک از سیب زمینی های تو ماهیتابه که حسابی هم چشمک میزدن و ترد شده بودن زدم و واسه فرار کردن از کفگیر مامان که مغزم رو هدف گرفته بود دویدم طرف راهرو.
_از دست تو. انگار هنوز چهارسالشه. هنوز ناخونک میزنه به غذا...
با خنده پشت دیوار قایم شدم و سرم رو از چارچوب در آشپزخونه کردم تو. با خنده گفتم :_بخند دیگه. دلم واسه خنده هات تنگ شده هاااا
لبخند زد.
_قربون اون خنده های دلبرت بشم من مامان جونم! بابا حق داشت عاشقت بشه ها!!
اوه اوه. کفگیر که به پرواز در اومد واسه کوتاه کردن زبون درازم سرم رو دزدیدم و پریدم تو اتاق.
مامان از آشپزخونه گفت :_این فضولیا به شما نیومده آقاپسر...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
@pandaneha1