eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
318 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
بابا_از زن گرفتنتون گذشتم. هنوز خیلی بچه این. ولی...باید قول بدین برگردین...حداقل برگردین... بابا هنوز دلش راضی نبود. این رو می‌شد از اندوه تو چشماش و غم لحنش فهمید. هردومون لبخند زدیم‌. به طرف جانماز رو تاقچه رفتم و رو به قبله پهنش کردم. خدایا شکرت...خدایا شکرت...خدایا ممنونم...سجده شکر به جا آوردم. دست آقاجون رو بوسیدم‌ و سرم رو گذاشتم رو شونه صالح و دوتایی فقط گریه کردیم. اشک شوق.... خدایا هیچ اشکی تو دنیا اشک غم نباشه... _سیدجواد گریه نکن...خدا قبولمون کرد واسه بندگیا... _صالح خداروشکر...خداروشکر...خداروشکر صالح... _آره داداش...خداروشکر... سرم رو از رو شونه‌ش برداشتم. مامان تو چارچوب در وایساده بود و بی صدا اشک می‌ریخت و نگاهمون می‌کرد. خدایا...دل مامان رو هم راضی کن... خواستم برم دستشو ببوسم، ولی قبل از اینکه قدم بردارم طرفش از نگاه ملتمسم فرار کرد. زیپ ساکم رو بستم و یه نفس راحت کشیدم. خدایا شکرت. خیلی شکرت... ساک رو کنار صندلی میز تحریرم گذاشتم و رفتم پیش مامان. از روزی که به بابا قول دادیم برگردیم و اجازه رفتنمون رو داد، کار هر دقیقه‌ش شده گریه. حتی غذاهاش رو هم با نمک اشکش درست میکنه... دستمو انداختم دور گردنش و گونه‌ش رو بوسیدم. _مامااااان! قربونت برم من گریه نکن دیگه... _گریه نکنم؟! دسته گل هام دارن میرن تو دل خمپاره...گریه نکنم؟! دو تا جوون رعنام میخوان پر پر بشن گریه نکنم؟! هنوز رخت دومادی تنتون نکردم...گریه نکنم؟! _ای بابا مامان. ما که هنوز شهید نشدیم. اصلا ببین لیاقت شهادت رو داریم؟ ما که قول دادیم برگردیم. مامان اینطوری گریه کنی شفاعتت نمیکنما... با این حرفم گریش شدید تر شد. _وای خدا! مامان جووووون من گریه نکن. _الکی جون خودت رو قسم‌ نخور. _چشم...شما گریه نکن دیگه. مامان من اینطوری عذاب وجدان میگیرما. فردا دارم راهی میشما. اینطوری که خدا پسرت رو نمیخره... دیگه هیچی نگفت. رفت تو فکر. دوباره گونه‌ش رو بوسیدم، یه ناخونک از سیب زمینی های تو ماهیتابه که حسابی هم چشمک میزدن و ترد شده بودن زدم و واسه فرار کردن از کفگیر مامان که مغزم رو هدف گرفته بود دویدم طرف راهرو. _از دست تو. انگار هنوز چهارسالشه. هنوز ناخونک میزنه به غذا... با خنده پشت دیوار قایم شدم و سرم رو از چارچوب در آشپزخونه کردم تو. با خنده گفتم :_بخند دیگه. دلم واسه خنده هات تنگ شده هاااا لبخند زد. _قربون اون خنده های دلبرت بشم من مامان جونم! بابا حق داشت عاشقت بشه ها!! اوه اوه. کفگیر که به پرواز در اومد واسه کوتاه کردن زبون درازم سرم رو دزدیدم و پریدم تو اتاق. مامان از آشپزخونه گفت :_این فضولیا به شما نیومده آقاپسر... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸 @pandaneha1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 ▪️از ما زمینیان به شما آسمان،سلام... مولای دلشکسته امام زمان،سلام... ▪️این روزها هزار و دو چندان شکسته ای حالا کجای روضه‌ی بابا نشسته ای؟!!! ▪️رخت سیاه داغ پدر کرده‌ای تنت... قربان ریشه های نخ شال گردنت... 🏴شهادت یازدهمین نور ولایت است… فرزند غایبش را سر سلامت بگویید… شهادت مظلومانه (علیه السلام) را به محضر مولایمان و همه‌ی عاشقان و شیعیان حضرتش تسلیت می‌گوییم. 🍃🌹 🍂🍂🍂🌹🍂🍂🍂🌹🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با نام خـــدا شنبہ 16 مهر ماه را آغاز میکنیم🌸🍂 ياد خــدا آرام بخش دلهاست امروزت را متبرك كن با نام و ياد خدا کہ خدا صداى بنده هايش را دوست دارد روزتون در پناه خــدا🌸🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت42 بابا_از زن گرفتنتون گذشتم. هنوز خیلی بچه این. ولی...باید قول بدین برگردین...حداق
ساک جبهه رو انداختم رو شونه‌م و بند پوتین هامو بستم. رو کردم به مامان‌. _مامان...حلال کن... چشماش پر بود از اشک. زبونش برای خداحافظی نمی‌چرخید. بابا هم بغض کرده بود. _آقاجون...ببخشید اذیتتون کردم...حلال کنین... صالح دست گذاشت رو شونه‌م. _خلاصه...ما دیگه رفتنی شدیم خاله جان...خداحافظتون عمو...حلال کنین...شما به گردن من خیلی حق دارین...من مدیون شمام... اشک های مامان جاری شد و پرده ی اشک های بابا دریده...منم بغض کرده بودم‌. ولی جاش نبود. اگه اشکم خودش رو به مامان نشون میداد، دلش دیگه اصلا راضی نمیشد. _بریم داداش. نمیرسیما. یاعلی عموجان...خدا نگهدارتون باشه خاله... دست مامان بابا رو بوسیدم و محکم بغلشون کردم. تو اتوبوس اعزام یه جا پیدا کردیم و نشستیم. مفاتیحم رو در آوردم و شروع کردم خوندن زیارت آل یاسین. دلم لک زده بود واسه جمکران. سرم رو تکیه دادم به شیشه اتوبوس و خیره شدم به خانواده هایی که داشتن بچه هاشون رو بدرقه می‌کردن. من و صالح از بابا و مامان خواستیم نیان واسه بدرقه. نمیخواستم دم آخر دلم گیر باشه پیششون. _از الان دلت تنگ شده؟ _آره... _هم...چی بگم؟ _هیچی...فقط خوشحالم... _سیدجواد...خدا قبول کرده نوکریش رو تو جبهه بکنیم. امام حسین به نوکری قبولمون کرده. حضرت زهرا خریده ما رو. امام زمان به سربازی قبولمون کرده. باید سربازای خوبی باشیما... _صالح...تو خیلی خوبی...خیلی از من جلویی...بهت غبطه میخورم... _نه...اینطوری نگو سیدجواد...من خوب نیستم...تو خیلی بهتری...باشه؟ دیگه درباره‌ش حرف نزن... خدایا، خودت قبول کن این جهاد رو. قدم میزارم تو راه در راه تو، قربه الی الله..." دفتر رو بستم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم. تسبیح سبز رو به سینه فشردم و مثل هر شب، شروع کردم به درد و دل کردن با سیدجواد. _آقاسیدجواد...پسر بی‌بی گل نسام...آخه کجایی؟ از اینجا به بعد که هیچی ننوشتی...اخه من از کجا گیرت بیارم؟ هان؟ شب بخیر..‌‌. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
کتاب تست ادبیات رو که جلوم بود بستم و سرم رو گذاشتم رو میز. نزدیک چند هفته ای بود که داشتم دفتر خاطرات سیدجواد رو می‌خوندم. ولی حالا نزدیک یک هفته بود که داشتم دنبال بقیش می‌گشتم. ولی نبود که نبود. انگار وقت نکرده بود بنویسه. داشتم به سوژه تکراری این یک ماه فکر می‌کردم که گوشیم زنگ خورد. _بله؟ _... _سلام طهورا جان. _... _چی؟ _... _خب آخه چی مژده بدم؟ یه روز کافه مهمون من! خوبه؟ حاله بگو دیگه. _... _چییییییی؟! راهیان نور؟ خب.... _... _چرا چرا! خیلی خوشحال شدم. ولی...من که با اینجور جاها آشنا نیستم! تازه. چادری هم نیستم!... _... _مطمئنی؟ _... _باشه. ممنونم. پس یک ساعت دیگه میبینمت. _... _خدافظ... راهیان نور...یعنی منم‌ میتونم برم؟ عکس شلمچه رو که توی یکی از کانال های مذهبی تو گوشیم دیده بودم و ذخیره کرده بودمش گذاشتم جلوم خیره شدم بهش. _شلمچه جان. اشکالی نداره منم بیام؟ آخه من که چادری نیستم. اونقدرا هم مذهبی نیستم. فقط نماز میخونم. همین. خب خجالت می‌کشم اینطوری که... از رو صندلی بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. بی‌بی گل‌نساء داشت تو حیاط پشتی به مرغ و خروسا دونه می‌داد. پنجره رو باز کردم و صداش کردم _بی‌بی!!! برگشت نگام‌ کرد. لبخند زد و گفت :_جانم مادر؟ _بی‌بی! میگم که...راهیان نور چطوریه؟ بی‌بی یکم فکر کرد و کاسه دونه هارو گذاشت رو پله. _خب....نمیدونم... _مگه شما نرفتین؟ _رفتم. ولی خودت باید بری و حال و هواش رو تجربه کنی. _خب میخوام بدونم. نمیشه یکم بگین ازش؟ _بزا بیام تو. میگم برات. از دور برای بی‌بی گل‌نساء مهربونم بوس فرستادم و گفتم :_ممنووووووونم! بی‌بی رو مبل نشست و منم کنار پاش نشستم و سرم رو گذاشتم رو زانوش. _خب مادر. چی بگم برات از کربلای ایران؟ _نمیدونم بی‌بی...فقط ازش برام بگو. دلم تنگه... _اونجا سرزمین عشقه مادر. جایی که جوون های این خاک پر‌پر شدن. به خاطر هدف مقدسشون. به خاطر ناموسشون. به خاطر دفاع از وطنشون. اونا جنگیدن تا یه متجاوز نتونه به ناموسشون چپ نگاه کنه. اونجا مرد پرورش داده. شیر مرد پرورش داده. هزاران جوون و پیر عاشق و عارف رو تو آغوش گرفته. هزاران جوون گمنام...مثل پسرم... وقتی گفت مثل پسرم، اشک تو چشماش جاری شد رو گونه های پر چین و چروکش. چقدر دوست داشتم برم. ولی خودم رو لایق اون خاک نمیدونستم. شاید اونقدر گناه کرده بودم که جام اونجا نبود. ولی... _اونجا غیر قابل توصیفه دخترکم...اونجا...کربلاییه که علی اکبر ها توش اربا اربا شدن... دل بی‌تابم همین غیر قابل توصیف رو لازم داشت تا تشنه تر بشه واسه دیدن و قدم گذاشتن رو اون خاک. و چشم پر از اشکم کربلا رو لازم داشت تا فوران کنه... ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از وقتی طهورا کانال های مذهبی رو بهم پیشنهاد کرده بود، چند تا واژه خیلی قلب سردرگمم رو نوازش می‌کرد. "کربلا....دلتنگی....بین الحرمین....حرم....و....اربعین...." از وقتی عکس های حرم رو می‌دیدم و شرح حال دلتنگی واسه دیدنش رو میخوندم، حالم یه جوری می‌شد. نمیدونم...دلم می‌گرفت. دلم میخواست واسه یک بار هم که شده کربلا رو ببینم. یک بار فقط تو بین الحرمین سلام بدم و خیره به گنبد با امام حسین ع درد و دل کنم. بگم از چیزی که هستم راضی نیستم. میخوام خوب باشم. نمیخوام اینطوری باشم. میخوام مثل مرصاد باشم. مثل بابا...اونی که بابا و مرصاد دوست دارن... از اون موقع دلم خیلی بی‌تابی می‌کرد واسه کربلا و حرم. یاد بچگیام می‌افتادم که عاشق امام حسین بودم. اون موقع ها که می‌رفتم با بابا و مامان هیئت. چای روضه هورت می‌کشیدم و قند روضه تو دهنم آب می‌کردم. گذشته ام، معصومیتم، پاکی‌م تازه داشت یادم می‌اومد‌. چی شد که عوض شدم؟ دلم مثل بچگیام امام حسین ع رو دوست داشت. من عوض شده بودم، ولی اون هنوز رفیق بچگیام بود... دستم رو گذاشتم زیر چونم و خیره شدم به چشمای طهورا که از خوشحالی برق می‌زدن. _خب سها خانوم. نگفتی! میای یا نه؟ _خب...من نمیدونم...نمیدونم میتونم بیام نه... _یعنی فکر میکنی خانواده‌ت اجازه نمی‌دن؟ _نه نه. مشکل اونا نیستن. خودم تردید دارم... _عه؟! خب چرا؟ تو که دوست داشتی مناطق جنگی رو ببینی!!! _اره. هنوزم دوست دارم. ولی طهورا...سردرگمم... _آخه سردرگم چی خواهری؟! مشکلت چیه قربونت برم؟ _طهورا نمیدونم چم شده! نمیخوام اینطوری باشم. میخوام خوب باشم. مثل تو. مثل مرصاد. مثل بابام. اونی بشم که خدا دوست داره...کمکم کن...دارم دیوونه میشم... _سها...اینکه میخوای خوب بشی خیلی خوبه. تو قلب پاک و نیت خالصی داری. مطمئنم ائمه ع و شهدا کمکت میکنن. مطمئنم. _ممنون که بهم قوت قلب میدی و کمکم می‌کنی. من مدیونتم طهورا... _ای بابا! این چه حرفیه؟! اینطوری ناراحت میشما! وظیفه‌مه. ما مگه رفیق نیستیم؟ خب باید همدیگه رو بکشیم بالا! تنها تا خدا نمیشه رفت خواهری!♡ چقدر این حرفش شبیه حرف بابا به سیدجواد بود... بعد از کلی صحبت کردن با طهورا قرار شد درباره راهیان نور رفتن بیشتر فکر کنم. منم قول دادم که حتما به طهورا خبر بدم. سوییشرتم رو آویزون کردم و لباس هامو عوض کردم. مغزم اونقدر پر بود از سوالات مختلف و کلی فکر و خیال که نمیدونستم اول به کدوم فکر‌ کنم. دفترچه گلگلیم رو درآوردم و فکر هام رو دسته بندی کردم. اول راهیان نور دوم پیدا کردن ادامه خاطرات سیدجواد سوم خوندن واسه کنکور چهارم تکمیل پوستر های بچه های تفحص دفترچه رو بستم و دراز کشیدم رو تخت. چشمامو بستم و فکر‌کردن به راهیان نور رو شروع کردم. ولی خیلی طول نکشید که خوابم برد و فکر کردنم نصفه نیمه موند. با صدای در از خواب پریدم. _هان؟ نه! بله؟... _منم مادر. بابات اومده بهت سر بزنه. وای خدا! عجب غافلگیری ای! چقدر دلم براش تنگ شده بود. سریع از تخت پریدم بیرون. موهامو که یکم بهم ریخته شده بود مرتب کردم و دویدم بغل بابا. _وای بابایی دلم برات تنگ شده بود... _منم همین طور ریحانه بابا! ریحانه؟! چه اسم قشنگی! _بابایی! _جونم باباجان؟! _بابا دیگه صدام کن ریحانه! میخوام گل بهشتی باشم. بسه دیگه بد بودن.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸 @pandaneha1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹مرنج و مرنجان! 🌈مرنج و مرنجان جمله‌ای کوتاه است ولی بار معنوی بالایی دارد و حیطه اخلاق را هدف قرار داده است. 🌸به قول آقای دولابی خلاصه تمام علم اخلاق در همین دو کلمه مرنج ومرنجان است. 🌽داستان زیر به توصیه شیخ حسنعلی نخودکی اشاره دارد: ✍آخوند ملاعلی همدانی که از علمای طراز اول همدان است روزی در مشهد خدمت حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رسید و از ایشان تقاضای موعظه کرد. 💚حاج شیخ حسنعلی در جواب می‌گوید: «مرنج و مرنجان». 🍎مرحوم آخوند ملاعلی همدانی می‌گوید: خب «مرنجان» راحت است، ما کاری می‌کنیم که خودمان را بسازیم و کسی را از خود ناراحت نکنیم، اهانت به کسی نمی‌کنیم، غیبت کسی را نمی‌کنیم و این را می‌شود انجام داد، اما «مرنج» را چکار کنیم؟ کسی به ما بدی می‌کند، غیبتمان را می‌کند، پولمان را می‌خورد، قهراً انسان رنجش پیدا می‌کند. می‌شود چنین چیزی که انسان نرنجد؟ 🦋فرمودند: «بله» 🌷گفت: «چطور؟» 🔆فرمود: «خودت را کسی ندان»، عیب کار ما همین‌جا است. ما خودمان را کسی می‌دانیم. به ثروتمان، به علممان، به ریاستمان، به هر چیزی می‌بالیم. لذا هیچ کس جرات ندارد به ما تو بگوید. ⚜برمال و جمال خویشتن غرّه مشو           ⚜کان را به شبی‌برند و آن را به تبی 📜موعظه خوبان، ص ۷۱