eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے وهـفـتــم (نــور خــورشـیــد) سه روز توی بازداشت بودم ... بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم ... مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن ... واقعا لحظات سختی بود ... روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت ... وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد ... - شما آزادید خانم کوتزینگه ... ولی واقعا شانس آوردید ... حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه ... - و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه ... وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون ... زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه ... باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم ... این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم ... تازه می فهمیدم وقتی می گفتن ... در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره ... همون جا کنار خیابون نشستم ... پاهام حرکت نمی کرد ... نمی دونم چه مدت گذشت ... هنوز تمام بدنم می لرزید ... برگشتم خونه ... مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش ... اشک امانم نمی داد ... اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد ... شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد ... اومد داخل و روی مبل نشست ... پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد ... - این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ ... هنوز نمی تونست درست بایسته ... حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید ... همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت ... - از خونه من برید بیرون آقا ... ادامه دارد...
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے و هــشــتــم (پــیـشـنـهــاد) مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد ... - آقای کوتزینگه ... چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید ... بهتره برید و ما رو تنها بگذارید ... - تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ ... دختر من از آب پاک تر و زلال تره ... هر حرفی دارید جلوی من بزنید... خنده اش گرفت ... - شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه ... و به مبل تکیه داد ... - من پرونده شما رو کامل بررسی کردم ... از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است ... شما انسان درستی هستید ... و یک نابغه اید ... محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید... بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید ... کمی خودش رو جلو کشید ... این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم ... - ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل ... کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه ... خنده ام گرفت ... - یه پیشنهاد دو طرفه است؟ ... یا باید باشم یا کلا ...؟ ... دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ ... - شما حقیقتا زیرک هستید ... از این زندگی خسته نشدید؟... - اگر منظورتون شستن توالت هاست ... نه ... من کشورم و مردمش رو دوست دارم ... اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم ... و توی قلبم گفتم ... " قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه ... رهبر من جای دیگه است ... " در اون لحظات ... تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم ... یک لهستانی در سرزمین خودش ... اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے و نـهــم (نـجــات یـوسـف) سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم .. - آیا این دو با هم منافات داره؟ ... - دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته ... و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها... جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ ... - پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... - یعنی من اشتباه می کنم؟ ... لبخند کوتاهی زد ... - برعکس خانم کوتزینگه ... اشتباه نمی کنید ... اما من یه وطن پرست کاتولیکم ... و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن ... و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم ... از جاش بلند شد ... رفت سمت پدرم و باهاش دست داد ... - از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان ... شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید ... مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد ... از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط ... - من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم ... اما مثل یه آدم عادی ... نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه ... چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم... بعضی هاش واقعا جالب بود ... ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم ... زنگ زدم قم ... ازشون خواستم برام استخاره کنن ... بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم... آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود ... " گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار می‌باشی ... " ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهـلــم (مـن واقـعــا پـشـیـمــانـم) با تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم ... با تمام وجود زحمت می کشیدم ... حال پدرم هم بهتر می شد ... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت ... همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن ... متین می خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج کرده بود ... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم ... تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی اومد ... هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم ... صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار... سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده ... اون روز حالم خیلی خراب بود ... رفتم مرخصی بگیرم ... علت درخواستم رو پرسید ... منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم... نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم ... ازم پرسید پشیمون نیستی؟ ... عمیق، توی فکر فرو رفتم ... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ... وعده های رنگارنگ اون غریبه ها ... کارگری کردنم و ... نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم ... - چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم ... فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ... اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد ... به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم ... ادامه دارد...
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهـل ویـکـم (درخـواسـت عـجـیـب) جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم ... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم ... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن ... چند جلسه دادگاه برگزار شد ... نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد ... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود ... وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره .. به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم ... چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار ... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم ... - به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه ... همه چیز موفقیت آمیز بود؟ ... منم با خوشحالی گفتم ... - بله، خدا رو شکر ... قانونا آرتا به من تعلق داره ... و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ... - خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم ... از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم ... هر روز رفتارش عجیب تر می شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد ... یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه ... تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد ... حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که ... - خانم کوتزینگه ... شاید درخواست عجیبی باشه ... اما ... خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم ... به نظرتون ممکنه؟ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 ✿•° ♥ آغاز می شود روزی دیگر دل من اما بی تاب تر از همیشه حسرت دیدار روی ماهتان را می کشد قرار دل های بی قرار آرامش زمین و‌ زمان! دریاب مرا مولای مهربان أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
فنجانی چای با خدا ....
#تمام_زندگی_من #قسمت_41 ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهـل ویـکـم (درخـواسـت عـجـی
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهــل و دوم (مــهـمــانــے شــام) حسابی تعجب کردم ... - پسر من رو؟ ... - بله. البته اگر عجیب نباشه ... - چرا؟ ... چند لحظه مکث کرد ... - هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ... بدجور شوکه شدم ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... همون طور توی در خشکم زده بود ... یه دستی به سرش کشید و بلند شد ... - از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ... - آقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ... زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ... این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه ... - اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم ... با عصبانیت رفتم توی اتاقش ... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو ... صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود ... داشت نماز می خوند ... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهــل و سـوم (مـتــاسـفـم) بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ... - برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ... و خندید ... با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمی چرخید ... - شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ ... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید ... همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت ... - خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم ... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم ... علی الخصوص نماز صبح ... مدام خواب می مونم ... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم ... اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد ... - خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ ... - خانم کوتزینگه ... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ ... من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ... توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد ... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم ... - حال شما خوبه؟ ... به خودم اومدم ... - بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم ... ادامه دارد...