eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت90 عاجزانه رو زمین زانو زدم. دست کشیدم رو خاک های نرمی که زیر هر قسمتش ممکنه شهیدی
* 💞﷽💞 ♥️ طاها؛ - طاها! طاها! پاشو... - ها؟ چیه؟ - منم دیوونه پاشو! به زور چشمامو باز کردم. - تو کی هستی؟ - منم بهت میگم. پاشو! تو یه حرکت خیلی ناگهانی و دور از انتظار پریدم و طرف رو ضربه فنی کردم. - تو کی هستی؟ این وقت شب با من چیکار داری‌؟ هان؟ نکنه جاسوسی؟ زیر دست و پام داشت خفه میشد. دست و پا میزد و تقلا می‌کرد. منم محکم تر از قبل میچسبیدمش. - بابا...جاسوس...کجا بود؟...منم...محمد...باقر... - محمد باقر‌؟ ولش کردم و گرد و خاکش رو تکوندم. - این وقت شب چرا مثل ارواح میای بالا سر آدم؟ نمیگی یه بلایی سرت میارم؟ - خب کارت داشتم عه! نمیخواستم بقیه بیدار بشن! بلا رو هم که آوردی. بیشتر از این؟! - خب...چیکارم داشتی این وقت شب؟ - خواهرتون بیرون پادگان منتظرته! - خواهرم؟ - بله...مگه تو خواهرم داشتی؟ - حالا...الان کجاست؟ - بیرون منتظرن! چفیه رو انداختم رو شونه‌م. دستی به موهای بهم ریختم کشیدم و مرتبش کردم و با محمد باقر رفتیم پایین. طهورا و سها خانم لب حوض نشسته بودن و منتظر من بودن. نزدیک تر که شدیم دیدم چقدر نگران و مضطرب هستن. سها خانم داشت گریه میکرد و طهورا هم مدام مثل پروانه دورش می‌چرخید و دلداریش میداد. یعنی چی شده؟ - سلام داداش. - سلام. چی شده؟ - داداش...سها...چیزه... - چی شده آبجی؟ سها خانم بلند شد و با چشمای خیس و پر از التماس گفت : - توروخدا منو ببرید شلمچه... چند لحظه مسخ شدم. جمله‌شو تو مغزم هجی کردم. - چی؟ - توروخدا منو ببرید شلمچه...من باید برم شلمچه! - الان؟ ۲:۳۰ نصفه شب؟ - خواهش میکنم...من باید برم...سیدجواد...اون...صدام کرده! باید برم پیداش کنم! - خانم نیکو نژاد حالتون خوبه؟ الان نمیتونیم بریم. مگه الکیه؟ - ولی من باید برم. شماهم منو نبرید خودم میرم. یه نگاه پرسشگر به محمدباقر انداختم. اونم شونه بالا انداخت و منو پاس داد به حاج آقا! - پس اجازه بدید با حاج آقا مهدوی صحبت کنم ببینم چی میگن. هرچند فکر نمیکنم بشه. - خواهش میکنم منو ببرید. من باید برم... با قدم های سریع به اتاق حاج آقا راهم رو کشیدم و رفتم. اصلا مگه حاجی الان بیداره؟ چی بگم بهش؟ به اتاقش که رسیدم دیدم با نور چراغ قوه گوشیش داره دعا میخونه. خیلی آروم کفشامو درآوردم و رفتم تو. تو حال خودش بود و اصلا متوجه حضور من نشد. آروم نشستم کنارش. - سلام حاج آقا. - سلام آقا طاها. خیر باشه! این وقت شب؟ - راستش حاجی! یکی از خانما خیلی اصرار داره بره شلمچه... - خب؟ - همین الان! همین الان میخواد بره. - خب برای چی؟ - مفصله ماجراش. باید براتون تعریف کنم. - پس پاشو بریم ببینم چی میگن ایشون... تا برسیم به طهورا و سها خانم همه ماجرای سیدجواد و بی‌بی و قول سها خانم رو برای حاجی تعریف کردم. اونم با شگفتی فقط به حرفام گوش داد. - بله حاجی. خلاصه که اینطوریاست. - اگر واقعا این ارتباط اون دختر خانم با شهید حقیقت داشته باشه، باید ببرینش... - حاجی الان؟ بریمم گشت نمیزاره وارد محوطه بشیم. - من هماهنگی هارو انجام میدم. علی آقا هم که کارت تفحصش همراهشه. شاید به کار بیاد... - آخه حاجی!... - حاجی ماجی نداریم برادر. الان با خود خانم نیکونژاد هم صحبت میکنیم حرفاشون رو میشنویم. - چشم. هرچی شما بگین. - چشمتون بی گناه... ادامه راه در سکوت طی شد تا به دخترا رسیدیم که با محمدباقر کلنجار می‌رفتن. محمد باقر هم تا مارو دید ریسمان قائله رو سپرد دست ما و کلافه گفت : - من که از پس این خانما بر نیومدم حاجی... حاجی نگاه سرزنش آمیزی بهش کرد که معنیشو خیلی خوب فهمیدم؛ شما بیجا میکنی با دختر مردم کل کل میکنی! تو دلم یکم به محمد باقر طفلی که اومده بود ثواب کنه کباب شده بود خندیدم و کنار حاج آقا وایسادم. سها خانم دوباره با اشک و التماس دست به دامن حاجی شد. - حاج آقا خواهش میکنم...شماروبه‌خدا منو ببرید شلمچه. من باید برم شلمچه! سیدجواد صدام کرده. من به بی‌بی قول دادم برش گردونم. توروخدا حاج آقا!... بی‌وقفه اشک می‌ریخت و التماس می‌کرد. حاج آقا متفکرانه و با آرامش اول سعی کرد قانعش کنه که فردا صبح اول وقت میرسونیمش شلمچه ولی راضی نشد و به التماساش ادامه داد. آخه چه سِرّی هست تو این دختر و اون شهیدی که سی و اندی ساله مفقوده؟! آخه چطوری میشه...؟! - آقا طاها شما بی‌زحمت علی آقا رو صدا کن ماشینشون رو بیاره. - چشم حاجی! دویدم طرف ساختمون و علی رو صدا زدم. طفلی خواب بود. ولی خب فقط با ماشین اون میشد رفت. اونم حرفی نزد و مثل همیشه مظلوم و بی‌سروصدا و بدون ذره ای غر زدن پاشد دنبالم اومد و ماشین رو آماده رفتن کرد. علی و طهورا و سها خانم و حاج آقا سوار شدن. علی پشت فرمون نشست، حاجی هم کنارش جلو، سها خانم طهورا هم که باید عقب مینشستن، پس من کجا بشینم؟ یه نگاه به همه که سوار شده بودن کردم. نکنه منو جا بزارن؟ امکان نداره چنین اتفاقی رو از دست بدم.