فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت161 -معلومه که یادت میدم ولی... -ولی چی؟ -مطمئنی دیگه میخوای تو این راه قدم بذاری؟
#طریق_عشق
#قس* 💞﷽💞
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتصدوشصتودوم
دمپایی هامو پام کردم و به سمت حوض رفتم. آبش احتمالا خنک خنک بود الان! دستمو تو آب زلال و سرد حوض کردم و میون ماهی های سرخ و نارنجی حرکتش دادم. سردی آب تا ریشه و بن مویرگ های دستم رسید و دوباره جون گرفتم. ولی هنوز نا و حال لبخند زدن نداشتم.
-بیدار شدی مادر؟
صدای بی بی گل نساء بود که سر پله های ایوون وایساده بود. یه لبخند محو ولی عمیق رو لب هاش بود چشاش یه برق غمگین عمیقی داشت.
-سلام...
-سلام نور چشمم!
-شما پتو کشیدین روم؟
-چرا رو زمین خشک خوابیده بودی پسرم؟
-ممنون...بابت پتو و بالش...
چند تا سرفه دیگه دل و روده خالیم رو زیر و رو کردن. ولی بازم اعتنایی بهشون نکردم. نگرانی تو چشمای بی بی گل نساء دوید و پرسید: مریض شدی پسرم؟ بمیرم برات! وضو گرفتی زود برو تو برات جوشونده بیارم...
-نه بی بی نمیخواد. دستتون درد نکنه. ساعت چند اومدید خواب بودم؟
-یکی دو ساعتی هست مادر. زود برو تو برات یه جوشونده بیارم بخور بخواب. یکم استراحت کن بهتر شی!
-چشم...ببخشید.
-وا!! دیگه چرا ببخشید؟
-ببخشید انقدر بهتون زحمت میدم...چند وقت دیگه میرم شمام از دست اذیتام راحت میشین...
بی بی ابروهاش رو به هم گره زدو دست به کمر گذاشت.
-دفعه آخرت باشه از این حرفا میزنی. مگه من میذارم تو دوباره بری؟
به زور یه لبخند آروم گوشه لبم. کاش نمیگفتم باز میخوام برم. دوباره نگرانی ها و حساسیت های مادرانه بی بی شروع شد و حالا بیا جنعش کن.
#سیدهفاطمہ_میرزایـے